عباس معروفی جملهای دارد دربارهی اهمیت نگاه ادبیات به اتفاقات و پدیدههای مهم زندگی انسان: «روزنامه را باد میبرد». منظور عباس معروفی از این جمله این است که اخبار بهخودیخود صرفاً آمار و ارقامی هستند که از طرق مختلف در اختیار انسان قرار میگیرند. این اخبار، هرچهقدر هم که تکاندهنده باشند، احتمالاً نمیتوانند آن بار احساسی-اندیشگانی را به خواننده منتقل کنند یا حداقل نمیتوانند در درازمدت مورد مداقهی خواننده قرار بگیرند و در ذهن و جان او لانه کنند. برای همین است که عباس معروفی میگوید روزنامه را باد میبرد. معروفی راهکاری را برای این فراموشی ارائه میکند، او میگوید: «ما باید ادبیات بشویم.»
این ادبیات و در کل هنر و نگاه سوبژکتیو هنرمند است که با تعمق در پدیدههای اجتماعی، رخدادهای مهم و حتی روزمرهی زندگی، آنها را برای دیگران واجد ارزش ماندگار میکند. مجموعهداستان «ده داستان علیه فراموشی» سعی دارد در پدیدهای دقیق شود که تا همین چند وقت پیش یکی از بزرگترین ترسهای بشر بوده است؛ ویروس منحوس کرونا. درست است که این مجموعه بهتازگی توسط نشر اگر منتشر شده، ولی یکی از مهمترین ویژگیهای این مجموعه داستان این است که داستانهای این مجموعه در همان اوایل ظهور این ویروس نوشته شدهاند، یعنی در سال ۱۳۹۹. در آن سال که نویسندههای این مجموعه مشغول کار روی داستانهایشان بودهاند، نه واکسنی آمده بود و نه حتی شناخت کافی از این ویروس وجود داشت. شرایط کشور ما هم- مثل اغلب اوقات- چندان پایدار نبود. دکتر محسن گودرزی جامعهشناس در مقدمهی تحلیلی خود برای این مجموعهداستان مینویسد:
«و ما –ایرانیان- اواخر سال ۱۳۹۸ با کرونا مواجه شدیم؛ سالی که در پاییز و زمستان آن- در فاصلهی زمانیای کوتاه- سه واقعهی مهم رخ داده و بر روان جمعی ما زخمی عمیق بر جا گذاشته بود. ما کرونا رو در میانهی بحران سیاسی، بحران اقتصادی و بحران بیآیندگی تجربه کردیم؛ درحالیکه نهادهای معنایی هم قدرت فراگیر خود را از دست داده بودند[…] ما به تنهایی رانده شدهایم، درحالیکه رنجهای عمومی روان جمعی را آزرده کرده. این تناقضی است که هم در جهان واقعی و هم در جهان داستانی دیده میشود؛ افراد بهتنهایی باید با مشکلات جمعی مواجه شوند و برای پدیدههایی که جمعی است، راهی فردی بیابند.»
در ادامهی یادداشت، بهصورت اجمالی و کوتاه به تعدادی از این ده داستان که بهکوشش کاوه فولادینسب جمعآوری شده است، میپردازیم تا با فضای کلی حاکم بر این مجموعهداستان بیشتر آشنا شویم:
-
تکنوازی آخر، نوشتهی مرجان فاطمی
شخصیت اصلی این داستان زنی به اسم گلی است. او همواره میخواسته است که نوازندهی ویولون شود و شوهرش مصطفی، به بهانههای مختلف، مانع صورت گرفتن این کار شده است. حالا که سالها از جوانی گلی میگذرد و او با شوهرش در خانه تنها زندگی میکند، فرصتی دست داده است که در اجرایی بتواند هنرنمایی کند، ولی این اجرا بهدلیل ویروس کرونا منحل میشود. گلی شخصیت مصمم و محکمی دارد. او نمیخواهد احتمالاً آخرین شانس دستیابی به رؤیایش را از دست بدهد. او از کرونا و مرگ هم حتی نمیترسد. مدام به دفتر ارکستر ملی میرود و از دربان آنجا دربارهی اجرا سؤال میکند. حتی پشت چنارها کشیک میدهد که نکند جشن سالگرد کنسل نشده باشد و بخواهند بدون او ارکستر را اجرا کنند. او نمیخواهد شکست بخورد. پایانبندی و تکنوازی گلی جلوِ پنجره و فیلم گرفتن همسایهای از این تکنوازی و احتمالاً وایرال شدن آن، صحنهی درخشان و بهیادماندنیای ساخته است که نمایانگر همین پیروزی اوست. قسمتی از اواخر داستان را با هم بخوانیم و ببینیم که مرجان فاطمی چهطور واقعیت و خیال را درهم میآمیزد تا شخصیت گلی را به سوی تعالی ببرد:
“باد از لای پنجرهی نیمهباز توی پیراهنش میپیچید. مرد سفیدپوش و مصطفی پشت هم صدایش میزدند. جز ساز و بادی که موهایش را به هم میریخت صدایی نمیشنید.
«گلیخانوم با شمام ها»
همهجا تاریک بود. زیر نور صحنه، با آن لباس بلند براق، به چپ و راست میرفت و حرکاتش همراه موسیقی اوج میگرفت. همه در سکوت و ناباوری نگاهش میکردند. نفسها توی سینهها حبس شده بود. شرشر عرق میریخت و آرشه را پشت هم روی سیمها میکشید. دیگر احساس داغی نمیکرد. از هیچچیز ترسی نداشت. میتوانست پرواز کند. مرد سفیدپوش صدایش را بالا برد.
«خانوم من فقط یک لحظه این تبسنج رو…»
گلی فقط صدای تشویقها را میشنید. همه ایستاده بودند، سوت میکشیدند و دست میزدند.”
از سایر ویژگیهای مهم این داستان میتوان به این اشاره کرد که «کرونا» نه در مرکز داستان، بلکه در زمینهی آن پنهان است. داستان تکنوازی آخر داستانی منحصراً دربارهی کرونا نیست، دربارهی شخصیت گلی و مسائل انسانی او است. نویسنده از این طریق توانسته که مسائل دیگری مانند مهاجرت و فمینیسم را هم در داستانش مطرح کند.
-
آخرین زنبور کندوی عسل، نوشتهی نگار قلندر
در این داستان هم مانند داستان قبل، کرونا در پسزمینه حضور دارد، نه در مرکز داستان. راوی، که شخصیت اصلی داستان هم هست، بهعلت قرنطینهی کرونا در مزرعهای خارج از ایران گیر افتاده است. او مجبور به اقامت موقتی در آن مزرعه میشود. او که پول کافی برای ماندن در مزرعهی لوکتیها را ندارد، به صاحبان مزرعه پیشنهاد میدهد که در ازای کار کردن در مزرعه به او اجازه دهند آنجا بماند تا هنگامی که تکلیفش مشخص شود. بنابراین او نه توانایی دادن اجاره را دارد، نه حتی میتواند بهدرستی با اهالی مزرعه صحبت کند. حالا شخصیت اصلی بیش از پیش احساس میکند که به این مزرعه تعلق ندارد. او یک «دیگری» است. در پایان داستان وقتی پیرزن صاحبخانه بر اثر کرونا میمیرد، راوی داستان، بدون اینکه بتواند به زبان ایتالیایی صحبت کند، کنار سانتا (دخترِ پیرزن) و پاپا سوگواری و غمخواری میکند. این پایانبندی نشان میدهد که غمخواری برای انسان نیاز به زبانی مشترک ندارد. این سوگ باعث نزدیک شدن شخصیت اصلی به دیگران میشود. همچنین این رخداد سبب میشود که شخصیت اصلی داستان بهیاد مادر خودش و پدرِ مُردهاش بیفتد و بتواند گره ذهنی خودش را در رابطه با مرگ پدرش باز کند و همین موضوع به داستان ابعاد روانشناسانه هم میبخشد. درواقع رابطهی شخصیت اصلی با والدهای خود در نوعی توازی با رابطهی سانتا با والدیناش قرار میگیرد که باعث ایجاد تجلی و آگاهی در شخصیت اصلی میشود. قسمت پایانی داستان را با هم بخوانیم تا ببینیم نگار قلندر چهطور با بهکارگیری راوی اولشخص و افعال زمان حال، توانسته است حس صحنه را برای مخاطب زنده کند:
“صدای هقهق آرام سانتا میآید. زیر درخت نشسته و دارد شمع روشن میکند. نزدیکش مینشینم و نگاهش میکنم. صورتش توی تاریکی است. انگار سالهاست او را میشناسم. حالش را میفهمم. رو میکنم بهش. تاریک است و میدانم نمیتواند حالم را از صورتم ببیند، ولی آرامتر میشود و انگار سالهاست من را میشناسد. احساس میکنم حضورم آرامش کرده. فکر میکنم ما هم اگر باغچهای داشتیم، حتماً اسم پدر را روی قدیمیترین درختش میگذاشتم. صدای خشخشی میآید و سایهای بلند میافتد روی زمین. آقای لوکتی مینشیند کنار سانتا و سانتا سرش را میگذارد روی شانهی او. کاش حال مادر خوب باشد. آخرین شمع را برمیدارم و کنار شمع های سانتا روشن میکنم. زور باد به خاموش کردنشان نمیرسد.”
-
آنلاین، نوشتهی زهرا علیپور
داستان آنلاین فضای متفاوتی از سایر داستانهای مجموعه دارد. زبان و لحن راوی اولشخص داستان، که با پدر و مادر و برادر و مادربزرگش در قرنطینهاند، و همچنین ماجرایی که تجربه میکنند، طنز اثر را بالا برده است. مسئلهی اصلی داستان این است که مادربزرگ راوی نگران کرونا گرفتن پیرمردی به اسم آقای صادقی است. او که بهتازگی با فضای مجازی و اینترنت آشنا شده، مدام منتظر است که در گروه خیریه خبری از حاجصادقی بشنود. زمان میگذرد و خبری از آقای صادقی نمیشود. مادربزرگ میخواهد ریسک کرونا گرفتن را به جان بخرد و برود تا از سلامت آقای صادقی اطمینان حاصل کند. راهکار برادرِ راوی در این بین جالب است. او که نمیخواهد مادربزرگش از قرنطینه خارج شود، در نهایت خودش را در فضای مجازی به جای آقای صادقی جا میزند و با پیرزن صحبت میکند و او را از نگرانی درمیآورد. داستان زهرا علیپور یادآور این است که کرونا، با تمام تلخی و اضطراب و اضطرار مدامش، لحظات شیرینی هم داشته است و نویسنده، حتی در این شرایط، برای پاسداشت زندگی قلم زده است. قسمتی از داستان را با هم بخوانیم تا با طنز داستان بیشتر آشنا شویم:
“مادرجون تکیه داده بود به مخده ترمهی محبوبش و جوری زل زده بود به پنجرهی چت تلگرام، انگار کن به ضریح پنجرهفولاد. من اگر چینیها را برای شیوع این کرونای لعنتی میبخشیدم برای اینکه باعث شدند این جماعت معصوم با چت و ویدئوچت و هزار کوفت و زهرمار دیگر آشنا بشوند، هیچوقت نمیبخشیدم. دلمان به این چهار نفر عاقل خوش بود، اینها را هم آلوده کردند.”
از دیگر ویژگیهای داستان آنلاین زهرا علیپور نشان دادن زیست انسان ایرانی طبقهمتوسط در دوران قرنطینهی کرونا است.
-
ماه کوچک زمین، نوشتهی زندهیاد آزاده شریعت
از تلخترین داستانهای این مجموعه، داستان زندهیاد آزاده شریعت است؛ مخصوصاً که بدانیم این داستان از آخرین داستانهای این نویسندهی توانا بوده است. متأسفانه آزاده شریعت خودش درگیر ویروسی شد که دربارهاش داستانی در این مجموعه نوشت. همین ویروس بود که او را از پای درآورد.
داستان ماه کوچک زمین دربارهی زنی است که در زمان کرونا باردار شده است. او که تست بارداریاش در ابتدای داستان مثبت درآمده، بسیار از این بابت خوشحال است و مدام با خودش و کودکش حرف میزند و منتظر است شوهرش به خانه برگردد و این خبر خوب را با او هم درمیان بگذارد. ولی شوهر قرار نیست از این خبر خوشحال شود و حتی قبل از شنیدن خبر، با دیالوگها و اکتهایش نارضایتی خودش را از به دنیا آمدن هر کودکی در این شرایط نشان میدهد. قسمتی از این داستان را با هم بخوانیم:
“«زندگی رو که نمیشه تعطیل کرد.»
مرد به صورت زن نگاه کرد؛ به لباسش و به گوشوارههای ماه و ستارهاش.
«زندگی رو چیکار نمیشه کرد؟ نمیخوای بگی امروز چه خبره؟ چیکارم داشتی؟»
«میگم زندگی رو تعطیل نمیشه کرد؛ حالا هرکی یهجوری؛ یکی میره سر کار، یکی میره سفر، یکی هم بچهدار میشه.»
«هر سهتاشون احمق و بیفکرن؛ چه منی که با این وضعیت میرم سرکار، چه اون بیشعوری که تو این شرایط میره سفر، چه اون خری که با وجود این بیماری و این وضع اقتصاد بچهدار میشه.»”
از همین قسمتی که نقل شد، متوجه میشویم که داستان علاوه بر ویروس کرونا، از وضعیت اجتماعی و زیست انسان ایرانی هم سخن میگوید و مضامین دیگری را هم مطرح میکند. گویا کرونا فقط یکی از نگونبختیهای انسان است که موازی با سایر مشکلات قد علم کرده است.
-
و بهار نزدیک بود، نوشتهی فاطمه مهدوی
داستان «و بهار نزدیک بود» برشها و اپیزودهایی از زیست زنِ نویسندهای است به اسم فهیمه که با شوهرش حمید زندگی میکند. داستان، که به شکل اپیزودیک روایت میشود، از سوم اسفند و جایی شروع میشود که فهیمه میخواهد داستانی بنویسد و در همین بین اخبار مربوط به کرونا درحال پخش شدن است. در این اپیزود شاهد این هستیم که شخصیتهای داستان هنوز شناخت کافی از این ویروس جدید ندارند و حتی آن را با آنفولانزا اشتباه میگیرند. رفتهرفته و با پیش رفتن داستان اضطراب فهیمه بیشتر و بیشتر میشود و ترس او از مرگ و کرونا نیز گستردهتر میشود. این ترس و اضطراب او مدام در داستانی که دارد مینویسد نیز سرریز میشود تا جایی که در اپیزود آخر (بیستونهم اسفند) شخصیتِ داستانِ درون داستانی که فهیمه مینویسد، خودکشی میکند. پایانبندی داستان در جایی رخ میدهد که فهیمه در یک لحظه دچار نوعی آگاهی از زندگی میشود؛ زندگیای که ترس از مرگ و کرونا باعث فراموشیاش شدهاند. فهیمه که دلزده و ترسان از واقعیتِ زندگی کرونایی است، به خیال و کلمه و ادبیات پناه میبرد و نجات مییابد. او سراغ داستانش میرود و آن را بازنویسی میکند و دیگر از مرگ و ناآشنایی با زندگی نمینویسد. مضمون پاسداشت زندگی و نجاتبخشی خیال و ادبیات در این داستان دیده میشود. قسمت پایانی داستان را با هم بخوانیم و ببینیم که فاطمه مهدوی چهطور این مضمون را در پایانبندی اثر وارد کرده است:
“داستان تمام شده، اما اضطراب او برجاست. فایل داستان را باز میکند. فکر میکند قرار بوده داستان بنویسد، نه زندگی روزمره را؛ چیزی که در تخیلش باشد، نه اضطرابی را که پا باز کرده به زندگیاش. فایل جدیدی میسازد. تمام خیالاتش را روی صفحه ردیف میکند؛ بهار، لاله، زندگی، مردم با دهانهایی که میخندند، آدمهایی که نمیترسند، فریاد نمیکشند، به زندگی نکردن عادت ندارند، آدمهایی که آنطرف صفحههای نمایش گیر نکردهاند، نزدیکاند. بعد نفس عمیقی میکشد و شروع میکند به نوشتن.”
در کتاب ده داستان علیه فراموشی، پنج داستان دیگر نیز جز موارد ذکرشده وجود دارد. این داستانها نیز همگی قابلبحث و بررسی هستند و نویسندههای آنها، هر کدام با زاویه دید خود، به کرونا و زیست انسان در آن دوران نگاه و مسائل مهمی را مطرح کردهاند. این داستانها عبارتند از: آخرین بار نوشتهی زهرا آهنگران، هشتگ در خانه میمانیم نوشتهی آیدا علیپور، یگانه نوشتهی رضا علیپور، آلیس در سرزمین آلودگی نوشتهی لیدا قهرمانلو و ماسک نوشتهی الهه خدابخشی.
در نهایت باید اشاره کرد به نقش پررنگ کاوه فولادینسب که تمام داستانهای این مجموعه زیر نظر و بهکوشش او گردآوری شدهاند. او در جستاری با عنوان «چهار تصویر علیه فراموشی» که در ابتدای کتاب نوشته است، میگوید: «و این کتاب نامهای است از روزگار غمبار و مرگاندود کرونا به آیندگان، به نسلهای درراه، باشد که آنها شاد زندگی کنند.»