اولین تجربۀ کارگردانی فیلم بلند حمیدرضا آذرنگ، پس از گذشت چهارسال، بالاخره رنگ پردۀ سینما را به خود دید. «روزی روزگاری آبادان» که تولید سال ۱۳۹۹ است، در جشنوارۀ فجر همان سال شرکت داده شد و با کاندید شدن در هفت رشته (بهترین طراحی صحنه، بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین بازیگر نقش مکمل زن، بهترین فیلمنامۀ اقتباسی، بهترین فیلمبرداری، بهترین صداگذاری و بهترین کارگردان اول) و برنده شدن سیمرغ بلورین بهترین طراحی صحنه برای سهیل دانشاشراقی، یکی از پدیدههای آن سال، بهخصوص در میان کارگردانان فیلماولی، لقب گرفت.
داستان فیلم که از نمایشنامهای به همین نام، نوشتۀ خود نویسنده، اقتباس شده است، در سال ۱۳۸۱ و در آبادان میگذرد. جایی که شاهد خرید شب عیدِ خانوادۀ پنج نفرۀ مصیب ( با بازی محسن تنابنده) هستیم. اما به دلیل حال بد مصیب که ناشی از اعتیادش به تریاک است، کشمکشی میان آنها در میگیرد و در اوج تلاشِ مادر خانواده ( با بازی فاطمه معتمدآریا) برای به آرامش رساندن خانواده به ناگاه اتفاقی غیرمنتظره همۀ آنها را غافلگیر میکند که در فضایی مابین مرگ و زندگی رقم میخورد. این اتفاق سقوط یک موشک آمریکایی و گیر کردن آن در سقف خانۀ آنهاست. موشک سخنگویی که به گفتۀ خودش! با نیم اینچ خطا روی نقشه بهجای عراق در سقف خانهای در آبادان فرود آمده است. یادآوری این نکته ضروری است که سالی که قصۀ فیلم در آن میگذرد، شروع حملۀ آمریکا به عراق بود. حملهای که باعث شد، مردمان خوزستان، بار دیگر سایۀ جنگ را در نزدیکی خود احساس کنند. نمایشنامۀ آذرنگ که فیلمنامه را از آن اقتباس کرده، کمابیش ریشه در واقعیت دارد. در همان زمان یک موشک آمریکایی به اشتباه در انبار نفتی در آبادان فرود آمده و البته تلفات جانی نداشته است، اما به گفتۀ آذرنگ، جرقهای را در ذهنش پدید آورده که چه میشد اگر این موشک بر سر یک خانوادۀ ایرانی فرود میآمد و بستری برای خلق داستانی میشد که در آن به کالبدشکافی روابط انسانی منجر میشد. اتفاقی که در «روزی روزگاری آبادان» افتاده است. موشک بهانهای است تا تلنگری به ما زده شود. یک یادآوری که فرصت زیستن کوتاه است و تنها عنصر با ارزش، محبت و عشق است که لحظهها را قابل تحمل میکند. اما آیا این مفاهیم در فرم اثر و فیلمنامه به درستی به ما منتقل میشود؟
یک ساعت ابتدایی فیلم که چیزی حدود ۶۰ تا ۷۰درصد زمان آن را شامل میشود صرف ساختن یک خانوادۀ ایرانی ملموس میشود. با طنزی فوقالعاده و به دور از شوخیهای رکیک و جنسی. به معنای دقیق کلمه یک فیلم خانوادگی با عناصر ایرانی. اتفاقی بسیار کمیاب در سینمای ایران که میتوان گفت بعد از «مهمان مامان» داریوش مهرجویی، کمتر شاهد آن بودیم. جایی که درام و کمدی به هم برسند و بدون دستاویز قراردادن مسائل جنسی و یا الگوهای نخنمای اینسالهای فیلمهای بهاصطلاح طنز ما، بتواند در شرایط زیست طبیعی کاراکترهای قصه و از دل کنش و واکنشهای انسانی، در تلخترین و سختترین لحظات، خنده و شوخطبعی را چاشنی کار خود قرار بدهد. همچون خود زندگی که لحظات دشوار میتواند با طنازی خاص ما ایرانیها، رنگ و بوی دیگری به خود بگیرد و نتیجۀ این امر رقم زدن دقایق مفرح بسیاری برای تماشاگر است.
آذرنگ به خوبی توانسته در یک ساعت ابتدایی به تعادل مطلوبی از چالشهای دراماتیک و خلق لحظات کمدی دست پیدا کند و با رسیدن به ریتمی مناسب، بتواند مخاطب را همراه خود کند. در این بین دکوپاژ خوب و حسابشده در فضای بسیار محدود یک خانۀ کوچک و بازی بسیار خوب بازیگران در کنار ضربآهنگ داستان به این مهم، کمک کردهاند. دوربین فیلم بدون خودنماییهای مرسوم بعضی از فیلماولیها، صرفاً در پی انتقال بصری قصه با کمترین پیچیدهنمایی است.
بازیها در سطح بسیار بالایی است. هر چهار بازیگر اصلی فیلم نقش خود را بهخوبی در موقعیت داستانی درک کردهاند. اما بیشک بازی محسن تنابنده و الهام شفیعی، برگ برندۀ فیلم است. محسن تنابنده، سوای توانایی همیشگیاش برای پیدا کردن لهجۀ درست، جزئیات بسیار زیادی را در بازی خود لحاظ کرده است. با توجه به تکلوکیشن بودن و محدویت فضا برای میزانسن، شاهد نماهای نزدیک زیادی هستیم که تنابنده در همۀ این اندازهنماهای مدیوم تا کلوز، برگی برای رو کردن دارد. بازی نگاه فوقالعادۀ او در کنار مهارتش در عوض کردن لحن و فضا، کاراکتر مصیب را به یکی از بهیادماندنیترین شخصیتهای خلق شده توسط این بازیگر تبدیل کرده است. از محسن تنابنده، انتظاری جز این نیز نمیرفت، اما سورپرایز فیلم، بازی درخشان الهام شفیعی است که مژدۀ ظهور بازیگری جوان و توانمند را به ما میدهد. وی که پیش از این در تئاتر حضور داشته است، در اینجا اولین تجربۀ حضور در نقش مکمل یک فیلم بلند را از سر گذرانده است. او که نقش دختر خانواده را بهعهده دارد، بهخوبی توانسته از پس چالشهای دشواری که فیلمنامه برای کاراکترش ایجاد کرده، برآید. شفیعی در لحظات بسیاری مرز باریک کمدی و بازی احساسی را بهخوبی توانسته ایفا کند و همزمان که درک درستی از موقعیت شخصیت در قصه داشته و با چشمانی اشکبار در حال گفتن دیالوگهای سرنوشتساز و حسی است، میتواند آیرونی موجود در داستان را بهخوبی به ما منتقل کند و خندهای در مرز غم را برای مخاطب رقم بزند. این شکل از کمدی سیاه حاضر در فیلم، بار زیادی را بر دوش بازیگر گذاشته که آنها نیز بهخوبی از پس آن برآمدهاند. ناگفته نماند که دو نامزدی از هفت کاندیداتوری فیلم در فجر آن سال نیز مربوط به بازی تنابنده و شفیعی بود.
اما مشکل اصلی فیلم، دوپارگی فیلمنامه و تغییر ژانر است و در ادامه تمهیدی که نویسنده برای گفتن حرفهای بهاصطلاح مهم، در نظر گرفته؛ هنگامی که فیلم در اصل در لحظۀ قبل از اصابت موشک تمام شده و شخصیتها مردهاند، اما همین چند ثانیه که دژاووی شخصیت مادر است، سی دقیقۀ سورئال به طول میانجامد تا به سکانس پایانی برسیم. این سی دقیقه بهغیر از برهم زدن عادت مخاطب و تغییر ژانر، دستاورد دیگری در خود ندارد. مخاطب مدام از خود میپرسد که چه اتفاقی افتاده؟ موشک سخنگو چیست؟ به شوخیها بخندد یا نخندد؟ و با این شوک و حیرت آنتیسمپات و پسزننده باید چه کند؟ این بلاتکلیفی تا رسیدن به سکانس آخر و کدگشایی این بخش سورئال ادامه دارد. شاید تنها انتخاب معقول برای پایانبندی فیلم، همین سکانسی است که اکنون در انتهای فیلم وجود دارد، چرا که ادامه دادن وضعیت پیشین منجر به از دست رفتن کامل اثر و همۀ آنچه در شصت دقیقۀ ابتدایی دیده بودیم، میشد.
اینکه با ایجاد موقعیتی غیرواقعی بستری را فراهم کنیم تا مواضع انسانی و ضدجنگ خود را بیان کنیم، تمهید جالبی میتواند باشد. اما در عمل تبدیل به راه رفتن روی بند میشود! پذیرفتن این ریسک از سمت فیلمساز که مخاطب دقایق غیرواقعی طولانی یکسوم پایانی را به امید رسیدن به سکانسی رهایی بخش از این وضعیت، تحمل کند، مخاطرۀ بزرگی است که نتیجه نداده است. شاید اگر این لحظات نصف زمان حال حاضر را در فیلم اشغال میکرد، با اثری شستهرفته طرف بودیم که از تغییر ژانرش نیز توانسته سود بجوید، اما در اینجا جز شوک و حیرت آن هم از نوع منفی چیزی برای مخاطب نداشته و مدام با خود میگویید، کاش این سکانس زودتر تمام بشود!
سایر بخشهای فنی فیلم، قابل قبول ظاهر شدهاند. از فیلمبرداری خوب مسعود سلامی تا تدوین دقیق سپیده عبدالوهاب و موسیقی شنیدنی حسام ناصری. همانطور که در ابتدای این یادداشت اشاره شد، سهیل دانش اشراقی نیز برای طراحی صحنۀ فیلم، برندۀ سیمرغ فجر شده است، که البته جزءِ بهترین طراحی صحنههای او نیست، اما فضای اثر را بهدرستی برای تماشاگر ساخته است. عبدالله اسکندری نیز مثل همیشه در گریم عالی ظاهر شده و این بار در کنار این بخش تهیهکنندگی فیلم اول آذرنگ را در کنار علی اوجی به عهده داشته است.
«روزی روزگاری آبادان»، فیلم اول خوبی است که لحظات مفرحی را برای مخاطبش رقم میزند اما از جایی که به تغییر ژانر رو میآورد آسیب دیده است. شاید اگر کارگردان تجربۀ بیشتری داشت و یا تولید در سینمای ایران از سطح بالاتری برخوردار بود، ضعف این بخش کمتر به چشم میآمد. اما بههرحال، تلاش سازندگان در سینمای ترسوی ما، قابل تحسین است، اما این تحسین در نهایت فیلم را به اثری ماندگار تبدیل نمیکند، چون اشکالات یکسوم پایانی فیلم و فیلمنامه، مانند زمان این قسمت، زیاد و گلدرشت است.