اولین فیلم بلند مرتضی علیزاده، پس از تبلیغات گسترده و فروش بالا، اکنون به پلتفرمها رسیده و فرصتی دست داد تا به این اثر پرحاشیه بپردازیم:
«بیبدن»، یا به قول سازندگانش «بیبَدَن»، از همان نخستین روزهای نمایشش در جشنوارۀ فجر سال قبل، حواشی (بخوانید تبلیغات) بسیاری داشت. از شرکت ندادن فیلم در بخش اصلی جشنواره، تا جنجالهای بازیگر زن فیلم و سؤالهایی که بعد از تماشای فیلم برای اهالی نقد و مخاطبین پیش میآمد، از جمله اینکه: چرا سازندگان به دنبال نمایش فیلمی با این کیفیت نازل در بخش سودای سیمرغ بودند؟ (بگذریم که فیلمهای آن بخش هم اکثراً حرف خاصی برای گفتن نداشتند!)، چطور نویسندۀ فیلمنامه به پروندههای جنایی قوه قضائیه دسترسی داشته و چرا بقیۀ فیلمنامهنویسها این دسترسی را ندارند و اگر هم داشته باشند اجازۀ ساخت چنین فیلمهایی با موضوعات ملتهب به آنها داده نمیشود؟ (لابد یک عده برابرترند!) و مسائل دیگری که همه و همه در نهایت به نفع تبلیغات، گرفتن اکران نوروزی، بیشتر دیدهشدن فیلم و در نهایت فروش بالای آن شد. (این فیلم با گیشه ۴۶ میلیاردیاش تبدیل به پرفروشترین فیلم غیرکمدی سال شده است).
«بیبدن» نوشتۀ کاظم دانشی، تهیهکنندگی سید مصطفی احمدی با بازی الناز شاکردوست، نوید پورفرج، پژمان جمشیدی، گلاره عباسی و سروش صحت؛ ظاهراً فیلمی است جنایی که داستان آن از یک پروندۀ قضایی پر سروصدای دهۀ نَود (یعنی قتل غزاله شکور به دست آرمان عبدالعالی) برداشته شده است. البته عوامل فیلم شباهت بسیار زیاد آن پرونده را با داستان فیلم تکذیب کرده و گفتهاند فیلم برداشت آزادی از چند پروندۀ جنایی است. و اینکه چرا میگویم ظاهراً جنایی؟ چون هیچکدام از عناصر ژانر جنایی (crime) در این فیلم رعایت نشده است. مثلث قاتل، مقتول و شخصی که به دنبال کشف حقیقت است، مانند پلیس، خبرنگار و… (در اینجا بازپرس جنایی پرونده)؛ به بدترین و مغشوشترین شکل ممکن در این اثر آمده است.
قاتل، در اینجا شخصی است با انگیزههای نامشخص، روش قتلی که فقط در دیالوگها میشنویم (نه فلشبکی به صحنۀ قتل داریم نه حتی صحنۀ اعتراف را میبینیم)، که آن دختر را کشته (چطور و چرا؟)، و بعد ظاهراً با کمک پدرش جنازه را تکهتکه کرده (چرا؟) و در بیابانی از آشغال رها کرده است (به راستی چرا این میزان از قساوت آن هم بدون پاسخ مشخص در جهان فیلم و فیلمنامه؟)
مقتول، که مخاطب حتی در حد یک عکس هم از او ندیده که بخواهد با او سمپات شود و فقط اطلاعات بسیار کمی از او دریافت میکنیم. اطلاعاتی که نه تأثیر خاصی در درام نداشتۀ اثر داشته و نه ذرهای در مخاطب همدلی برمیانگیزد.
و اما شخصی که به دنبال حقیقت است. بازپرسی خوشتیپ که پرونده برای او جنبهای شخصی پیدا میکند. ما نمیفهمیم که چرا؟ آیا کاراکتر زخم پیشداستان یا ترومایی دارد که به داستان مربوط است؟ نمیدانیم. آیا با مجازات اعدام مشکل دارد؟ اگر اینطور است که باید از شغلش استعفا بدهد. اگر اعدام بد است برای همه بد است و اگر خوب است (یا آنطوری که در فیلم مدام از این صحبت میشود که قصاص حق است) که این همه تلاش برای اعدام نشدن قاتل، عجیب است. جالب اینجاست که در این قصه حتی مدعیالعموم که دادستان باشد، بیشتر از اینکه طرف شاکی باشد، در تلاش برای زندهماندن متهم است. یعنی حتی به لحاظ حقوقی و دادگاهی نیز، این قصه از واقعیت فاصلۀ بسیار زیادی دارد. برگردیم به بازپرس فیلم و انگیزههای نامشخصش. در سکانس آغازین شاهد یک صحنه اعدام در ملأعام هستیم. صحنهای که نه به لحاظ فیلمنامهای در جای درستی است و کاری از پیش میبرد (چرا که ما نه با فردی که قرار است اعدام شود دچار درگیری احساسی میشویم نه با مادر مقتول؛ زیرا قصۀ آنها را نمیدانیم که مسئلۀ آنها مسئلۀ ما نیز شود)، نه به لحاظ دکوپاژ و دوربین و کار کارگردانی، پرداخت بصری قدرتمندی دارد که تبدیل به تصویری تأثیرگذار برای سکانس ابتدایی بشود. تنها متوجه میشویم که بازپرس ما به شکل فیلمهای هالیوودی بد، آدم نجات میدهد. شمایلی غیرقابلباور و بیدلیل از کاراکتر که در ادامه هم از این وضعیت فراتر نمیرود.
کارگردانی «بیبدن»، در ابتداییترین شکل ممکن قرار دارد. حتی میتوان گفت ماقبل آماتوری است. نماهایی تخت، فاقد پرسپکتیو و عمق میدان مناسب، ترس از حرکت دوربین یا حرکتهای مبتدیانه، فقدان میزانسنهای متناسب با هر صحنه، زوایای دوربین فکر نشده و بیدلیل و مشکلات بسیار دیگری که هر فیلم بدی دچار آن است. متأسفانه همچون اکثر فیلمهای ایرانی سالهای اخیر، کارگردان حتی به تکنیک و استفادۀ درست از این ابزار هم مسلط نیست؛ چه برسد به اینکه از تکنیک عبور کرده و به فرم برسد. واقعاً عجیب است که همیشه دوربین در غلطترین جای ممکن است! در کنار این موضوع، تدوین، فیلمبرداری و موسیقی فیلم را نیز اضافه کنید. تدوین بدون هیچگونه نقش تألیفی و زیباییشناسی در این اثر حضور دارد. حتی توان پر کردن خلاءهای بیشمار داستان را هم در خود نمیبیند و به یکسری کاتهای خنثی اکتفا کرده است. فیلمبرداری فیلم که بویی از کمپوزیسیون (Composition) درست در تصویر نبرده و با نورپردازی بد و استفادۀ نادرست از لنزها بیش از پیش به این کار ضربه زده است. موسیقی نیز بسیار لوس و دمدستی و کاملاً در راستای سانتیمانتال شدن کار و مثلاً گرفتن اشک زوری از مخاطب ساخته شده است.
فیلمنامۀ بسیار بد کاظم دانشی تماماً علیه ایجاد تعلیق (که نیاز داستانی در این ژانر است) بوده و مدام بهجای تعلیق، شوک به مخاطب میدهد. میدانیم که شوک اثری لحظهای در قصه و مخاطب داشته و به محض تعویض سکانس، تأثیر خود را از دست میدهد. مهندسی اطلاعات در این سناریو به بدترین شکل ممکن انجام شده و با گذشت هرچند سکانس، یکسری اطلاعات به شکل ناگهانی، آنهم اکثراً نه با نشان دادن، بلکه فقط در قالب دیالوگ به مخاطب حقنه میشود. غافل از اینکه سینما جای نشان دادن است نه حرف زدن. حرف را خود مخاطب از چیزی که میبیند باید برداشت کند، نه اینکه مثلاً در دیالوگ بگوییم اعتراف کرد یا فلان شد. گرهافکنی و گرهگشاییهایی نیز همگی ناگهانی و بدون جایگیری درست در ساختار فیلمنامه است.
غیر از اینکه این مدل قصهگویی چیزی جز نقصان اطلاعاتی در بیننده ایجاد نمیکند، ضعف آشکار فیلمنامهنویسی اثر را نشان میدهد. از همۀ اینها بدتر سکانسهای مثلاً احساسی فیلم است. مثلاً گفتوگوهای پدر و مادر مقتول یا حتی پدر و مادر قاتل باهم. دیالوگهای باسمهای فاقد سمپاتی با بازیهایی که بدتر از خود دیالوگهاست، این صحنهها را به مسخرهترین سکانسهای فیلم تبدیل کرده که کارکردی در درام و شخصیتپردازی اثر نیز ندارد.
«بیَبدَن» سانتیمانتال محض است و به ابتذال در مفاهیم بیان شده در محتوای فیلم نیز دامن میزند. دستمایه قراردادن قصهای ملتهب ( که حتی توان انتقال این التهاب را هم ندارد) بهعلاوۀ پرداخت سطحی و بازی با احساسات (و البته شعور مخاطب) و از همه بدتر سواری روی موج شبکههای اجتماعی و ترندهای آن، مانند نه به اعدام و البته تخطئه هوشمندانۀ این هشتگ و موج افکار عمومی پشت آن، چیزی جز نگاه سودجویانۀ نویسنده و عوامل اصلی آن ندارد. فیلمی که فاقد بدیهیات لازم برای تبدیل به یک درام جنایی پرکشش است و فقط با ایجاد حواشی قلابی و ترندسازی و سوءاستفاده از مسائل اجتماعی و سوشال مدیا توانسته هم فروشش را بالا برده و هم خود را در زمرۀ فیلمهای اجتماعی مهم جا بزند، درحالیکه چیزی جز یک اثر سانتیمانتال سفارشی نیست. ساخت «بیبدن» و پروپاگاندای پشت اثر نشاندهندۀ مسیری است که در چندسال اخیر راه افتاده و فیلمهای معمولی سفارشی را در بستهبندی مثلاً شیک و جذاب تحویل مخاطب داده و برایش جریان رسانهای درست میکنند. اتفاقی که برای فیلم «علفزار» (به نویسندگی و کارگردانی کاظم دانشی) نیز افتاد.