کارگردان: بلا تار (با همراهی اگنس هرانیتسکی)
بازیگران: یانوش درژی، اریکا بوک
محصول ۲۰۱۱، مجارستان
اسبی که به فروپاشی ذهنی نیچه در سال ۱۸۸۹ مربوط است، ظاهراً با صاحبش به خانه باز میگردد، جایی که مرد و دخترش با طوفانی سهمگین روبرو هستند. ما شش روز از زندگی آنها را شاهدیم.
***
بلا تار که پس از چند دهه فیلمسازی (با شاهکارهایی چون «تانگوی شیطان» در کارنامه) با نومیدی فیلمسازی را در سال ۲۰۱۱ کنار گذاشت(«چون فیلم هایم مخاطب ندارند»)، ظاهراً پس از «اسب تورین» فیلم دیگری نخواهد ساخت (و چه حیف)، اما با این پیش فرض، وصیتنامهای شگفتانگیزتر از اسب تورین قابل تصور نیست: جایی که یکی از فیلسوفان سینما جان و هستیاش را در یک فیلم خلاصه میکند و تمام تلخیها و دلتنگیها و نومیدیهایش را یکجا با ما قسمت میکند؛ با داستانی مربوط به فروپاشی ذهنی یکی از فیلسوفان بزرگ تاریخ که تاب شلاق خوردن یک اسب را نیاورد و و ده سال بعدی زندگیاش را بدون حرف زدن گذراند تا لحظه مرگ.
حالا در داستانی نمادین با سرنوشت آن اسب روبرو هستیم که به طرز غریبی دیگر غذا نمیخورد و از راه رفتن سر باز میزند. اسب آشکارا نمادی است از خود نیچه و این جابجایی شخصیتها- و در واقع عوض شدن جای انسان و حیوان و یکی شدن آنها- تا آخرین لحظه فیلم جریان دارد؛ از جمله جایی که دختر به جای اسب گاری را میکشد و در انتها هم – به مانند اسب- از خوردن سر باز میزند.
اما فیلم تجربه غریبی است در مفهوم زمان در سینما. بلا تار برای زمان در سینما تعریف جدیدی خلق میکند؛ او نه به مانند لومیرها در بند ضبط واقعیت است و نه پیرو تخیل ملییس. تار سینما را دوباره اختراع میکند و این بار پیچیدگیهای ذهنیاش را درباره مفهوم زمان با ما در میان می گذارد. او هم زمان را گسترش می دهد و هم زمان را کوتاه میکند؛ به طرز غریبی هر دو در آن واحد. از یک سو به نمایش ملال و تکرار روزمرهگی مینشیند- و در این راه با دوربین جادوییاش اتفاقاتی را دنبال میکند که هر یک به خودی خود بی ارزش به نظر میرسند، اما در نهایت مفهوم زندگی(و جستوجو برای معنای آن؛ مفهوم مورد علاقه فیلمساز) را میکاود- و در عین حال روایتگر شش روز خلقت است: شش روزی که – به قول کتاب مقدس- خداوند جهان را خلق کرد و حالا ما تمام این شش روز نمادین را به شکل فشرده در دو ساعت و نیم میبینیم.
اما تار این خلقت شش روزه جهان را به سخره میگیرد. ابتدا به نظاره مینشیند و بعد سوال طرح میکند و در نمای کلیتر و عمومیتر به هجو میکشد: جهانی این چنین- پر از محنت و ادبار- چه ارزشی دارد؟
در نتیجه این نگاه تلخ، در پایان شش روز، بجای رسیدن به نور و روشنایی، به تاریکی و مرگ میرسد. به یک معنی آغاز خلقت برای بلا تار مساوی است با پایان جهان. او در واقع روند این شش روز خلقت را برعکس میکند. تار نقش خودش را به همسایه این مرد و دخترش محول میکند، و در فیلمی که دیالوگ بسیار اندکی دارد(اولین دیالوگ فیلم در دقیقه بیست و یکم گفته میشود که تنها یک جمله کوتاه است)، این مرد همسایه (خود تار) در یک مونولوگ پنج دقیقهای بدون وقفه، درباره هستی، انسان و خدا حرف میزند و در واقع تمام زندگی بشر و تاریخ آن را با نومیدی و بدبینی تکان دهنده ای نقد میکند و به سخره میکشد؛ جایی که این شخصیت امید به هر نوع تغییر را هم رد میکند و به تقدیری تیره و ترسناک برای بشر باور دارد، تا آنجا که دخالت خداوند را نه مرهم، بلکه فزونی بخش رنج مردمان میداند.
فیلم اما در کشاکش با مفهوم زمان، گذشته را به آینده پیوند میزند. ظاهراً داستان در اواخر قرن نوزدهم میگذرد، اما نگاه بدبین و تلخ تار ما را هدایت میکند تا زمان فیلم را در آینده فرض بگیریم: زمانی پسا آخرالزمانی که در آن همه چیز بر اثر تغییرات اقلیمی یا جنگ هستهای از بین رفته و انسانها به زندگیای مشابه با قرنها پیشتر بازگشتهاند. باد و طوفان مداوم- که صدای غریب و تکان دهندهاش تا پایان ما را درگیر میکند، به همراه موسیقی تکرار شوندهای که در غالب صحنهها حضور پر رنگی دارد- خبر از اتفاقی میدهند که ماهیت آن برای ما روشن نیست و فیلمساز تلاشی هم در جهت روشن کردن آن ندارد. این صدای زوزه ترسناک باد شاید تلنگری است که تار به ما میزند؛ به زمانه و دورانی که در آن «تغییر»(بحث همسایه) معنایی ندارد و بشر تنها به سمت تاریکی در حرکت است.
در این راه فیلمساز هر نما را نقاشی میکند؛ با وام گرفتن از نقاش مورد علاقهاش، پیتر بروگل (به ویژه چشم اندازهای آلپ و سلف- پرتره ها) و همین طور ادای دین به نورپردازی از نوع رامبراند (که در سلف- پرترهها به اوج میرسند و حالا به صورت مرد در فیلم بلا تار رسیدهاند) در کنار نماهای بلند و سیاه و سفید که امضای همیشگیاش هستند. دوربین تار با طمأنینه شخصیتها را دنبال میکند و جزئیات کارهای روزمرهشان را به ثبت میرساند. او با تماشاگر معتاد به هالیوود میانهای ندارد، تنها تماشاگر جدیتر را به یک مراقبه در احوال بشر دعوت میکند؛ به تماشای ملال زندگی. در روایت این ملال اما به ملال نمیرسد: دوربین جادوییاش ما را مسخ میکند و شخصیتهای غریبش- که تقریباً هیچ دربارهشان نمیدانیم- به مثابه تمام بشریت ما را در احوال خود شریک میکنند؛ در احوال روزمرهگی و تکرار و رنج کشیدن و انتظار( کتاب مذهبی به دختر وعده میدهد: «صبح فرا خواهد رسید و شب تمام خواهد شد» اما پایان فیلم خلافش را ثابت میکند!)
عنصر تکرار به ویژگی اثر بدل میشود: ما در طول زندگیمان حواسمان نیست که چند هزار بار لباس میپوشیم و در میآوریم، اما تار آن را جلوی چشم ما قرار میدهد؛ بدون تعجیل در روایت. مرد- که یک دستش کار نمیکند؛ به تقاص شلاق زدن به اسب شاید یا نمادی از اختگی بشر- هر بار میایستد و بعد مینشیند تا دخترش لباسهایش را دربیاورد یا بر تناش کند. باز نمیدانیم که در طول زندگیمان چند هزار وعده غذا میخوریم (و این عمل چقدر تکرار میشود بی آن که به آن فکر کنیم) اما در فیلم چندین بار به تماشای سیب زمینی خوردن این مرد و دخترش مینشینیم: هر بار از یک زاویه (که در یکی از آنها در دقیقه پنجاه و هشتم تازه فرصت دیدن صورت کامل دختر را داریم: عامدانه صعب و سخت و زمخت، و به دور از هر نوع زیبایی).
نگاه کردن از پنجره به بیرون( نگاه به آینده همراه با انتظار؛ انتظار «تغییر»؟) هر بار از پشت سر شخصیتها و از داخل خانه تصویر میشود (صحنهای که بارها تکرار میشود)، یک بار اما (زمانی که مرد و دختر نومید از رفتن، به خانه بازمیگردند) دوربین بیرون میایستد و نگاه سرد و مرده دختر به بیرون را ثبت میکند و تازه برای اولین بار درمییابیم که نمای این پنجره چقدر شبیه زندان است و دختر در پشت آن به یک زندانی میماند(خانه را بگیرید به مثابه این جهان)؛ زندانیای که گزیری ندارد. از این رو تلاش آنها برای رفتن از این خانه- بخوانید از این جهان؛ نوعی خودکشی- هم ره به جایی نمیبرد: دوربین به نظاره آنها مینشیند که در افق گم میشوند، اما دوربین آنقدر ثابت میماند و انتظار میکشد تا آنها بازگردند( تناسخ؟). روایتی از این تلختر در نمایش رنج و محنت انسان نمیتوان یافت: تار به نظاره بشری مینشیند که سیزیفوار باری را بر دوش میکشد و تا ابد گریزی ندارد از آن.
عالی…فقط تعبیر تناسخ رو متوجه نشدم…چه سایت خوبی دمتون گرم
خانه را می شود به مثابه این جهان فرض گرفت و وقتی آنها از این خانه می روند، در واقع می میرند یا خودکشی می کنند، و وقتی دوربین می ایستد تا برگردند، می شود تعبیرش کرد به تناسخ و یک زندگی دوباره.