کارگردان: امیر کوستوریتسا
بازیگران: میکی مانویوویچ، لازار ریستوفسکی، ماریانا جوکوویچ
محصول ۱۹۹۵، یوگسلاوی
مارکو و بلکی، دو دست نزدیک در بلگراد سال ۱۹۴۱ هستند که ناگهان با بمباران و اشغال نازی ها روبرو می شوند. عضویت بلکی در حزب کمونیست و سودجویی های آنها (و همین طور عشق بلکی به ناتالیا که مورد توجه یک افسر نازی قرار گرفته) ماجراهای مختلفی را رقم می زند. در بخش دوم که در سال ۱۹۶۱ اتفاق می افتد، می فهمیم که مارکو با ناتالیا زندگی می کند و بلکی و تعداد زیادی از مردم را هنوز به بهانه جنگ در زیرزمین نگه داشته و از آنها سوء استفاده می کند. در بخش سوم که در سال ۱۹۹۲ و همزمان با جنگ های یوگسلاوی اتفاق می افتد، بلکی که گریخته و مارکو هر کدام سهمی در جنگ دارند.
***
یک جهان دیوانه وار که تنها و تنها می تواند به امیر کوستوریتسا تعلق داشته باشد؛ فیلمی که مشابهی ندارد و کوستوریتسا را در اوج نشان می دهد؛ با جهان و دنیا و امضایی خاص او که اینجا به بهترین نحو با فیلمنامه ای درخشان(که با همکاری دوشان کوواچوویک نوشته شده) عصاره جهان کوستوریتسا به عنوان یک فیلمساز مولف را با تماشاگرش قسمت می کند؛ فیلمسازی که ابایی ندارد همه اخلاقیات مرسوم و قواعد از پیش تعیین شده را به چالش بکشد و فرصتی فراهم کند برای هجو تمام زندگی.
فیلم در عین وجوه فلسفی، یک کمدی تمام عیار است که از ابتدا تا انتها تماشاگر را به خندیدن به اوضاع تلخ جهان دعوت می کند. کوستوریتسا روایتگر دهشتناک ترین مصائب بشری- از جمله جنگ- است، اما نگاه او به شدت غریب و متفاوت است و خارج از تصور مخاطب: فیلم او در عین روایت شناعت بشری، دعوت شگفت انگیزی است برای دوست داشتن زندگی و زیستن در لحظه. آدم های او- با همه پستی هایشان- در یک ویژگی مشترک اند: آنها در هر حال و هر اوضاعی در حال «لذت بردن» از زندگی هستند، آن هم به حیوانی ترین شکل ممکن. برای همین تعجبی ندارد که در همان شروع فیلم، مارکو در زیر بمباران سهمگین، کماکان در حال عشقبازی است و حاضر نیست از این لذتش – حتی برای نجات زندگی اش- دست بکشد. به یک معنی مرگ و زندگی برای کوستوریتسا تفاوت چندانی ندارند و به شکلی در ادامه و مکمل یکدیگرند( نگاه کنید به «گربه سیاه، گربه سفید» که در آن این مایه به اوج می رسد و کوستوریتسا مرگ را به هم سخره می گیرد). در «زیرزمین» هم، فاصله شخصیت ها با مرگ تار مویی بیش نیست: زن بلکی به راحتی موقع زایمان می میرد (در حالی که صحنه مرگ – و زایمان- با نورانداختن یک دوچرخه سوررئال به شکلی ادامه پرداختن به «سینما» به عنوان یکی از مایه های اصلی فیلم است) و مرگ دو شخصیت اصلی هم – هر دو- به اتفاقی کمدی شبیه است تا تراژدی.
اما به هجو کشیدن زندگی- که از نگاه خیام وار فیلمساز نشأت می گیرد؛ خود فیلمساز به نگارنده گفت که با اشعار خیام آشناست و علاقه مند آثار اوست – مهمترین مایه جهان کوستوریتسا را در این بهترین و جامع ترین اثرش به رخ می کشد: فیلمساز از ابتدا جنگ را (به عنوان مهیب ترین و نفرت انگیزترین دستاورد بشر) به سخره می گیرد. فیلم پس از یک مقدمه کوتاه با یک بمباران دهشتناک آغاز می شود که در آن حیوانات- یکی از عناصر اصلی فیلم و همین طور جهان کوستوریتسا- هم در آن قربانی می شوند، اما کمی بعدتر با نمایش رفتار مارکو و بلکی با زنان و همین طور نمایش یک سکس دیوانه وار در زیر بمباران، همه چیز به هجو کشیده می شود: جایی که جنگ به یک کمدی اسلپ استیک(بزن بکوب) شبیه تر است تا یک واقعیت مهیب. کمی بعدتر به هجو کشیدن قهرمانی به مهمترین وجه فیلم بدل می شود و حتی هنر- که برای برخی هنرمندان مقدس می نماید- از این هجو در امان نیست: تئاتری که ناتالیا بازی می کند، به شدت هجوآمیز جلوه می کند و رفتار مضحک تماشاگران (از جمله تکان خوردن جمعیت) هر نوع برخورد جدی با یک تئاتر غیرکمدی را به سخره می گیرد، همان طور که جلوتر فیلمسازی هم دستمایه طنز قرار می گیرد و گروهی که در حال ساخت یک فیلم درباره قهرمانی های بلکی هستند، موقعیت مضحکی را خلق می کنند که با یک روایت فیلم در فیلم (با بازی مارکو و بلکی و ناتالیا در نقش خودشان که جهان فیلم مضحک در حال ساخت را با جهان فیلم مادر- زیرزمین- پیوند می زند و یکی می کند) به یکی از مایه های اصلی فیلم- فیلمی درباره سینما و نسبت آن با واقعیت، تاریخ و فلسفه- می رسد.
در راه خلق این دنیا، اما کوستوریتسا- از پس چند تجربه قبلی- به یک پختگی حیرت انگیز در استفاده از ابزار می رسد و دوربین چون مومی در دستانش- از لحظه اول تا انتها- تماشاگر را با خود پیش می برد تا جهانی فانتزی، تصنعی و غیر قابل باور را به شدت باورپذیر کند. معجزه کوستوریتسا، قابل باور کردن غیرقابل باورترین اتفاقات و شخصیت هاست. به یک معنی او از جهان واقعی و رئال (اتفاقات تاریخی و حتی تصاویر آرشیوی) به سوررئال ترین پرداخت ممکن می رسد و عجیب این که تماشاگر به مدد تسلط او بر ابزار، شیوه روایت و بازی گیری حیرت انگیز از بازیگران(حتی سیاهی لشگرها)، چنان غرق در فیلم می شود که گمان می کند جهانی واقعی تر از جهان فیلم وجود ندارد.
در این جهان سوررئال است که فیلمساز موفق می شود تنها با وارد شدن به یک زیرزمین- که از ابتدا نمادین است و مظهر سلطه گری- زمان و مکان را در هم می ریزد و از برلین به یوگسلاوی در حال جنگ می رسد و در واقع در این یکی از ضدجنگ ترین فیلم های تاریخ سینما (فارغ از نظرات و اندیشه های یکسویه سیاسی این روزهای کوستوریتسا که قابل تأئید نیست و البته ارتباطی با جهان فیلم زیرزمین ندارد)، جنگ دوم جهانی را به جنگ سرد و بعد به جنگ و نسل کشی بیهوده داخلی در یوگسلاوی پیوند می زند و از حیث بیان تصویری، چنان روایتشان می کند که گویی هیچ فاصله تاریخی ای بین آنها وجود ندارد و همه یک جنگ هستند، در ادامه و راستای یکدیگر و همه به همان میزان احمقانه و پوچ.
در راه روایت این دنیا اما موسیقی به ابزاری بسیار اصلی و اساسی بدل می شود که نگاه هجوآمیز- و همین طور مضمون زندگی در لحظه- را به بهترین نحو با تصاویر پیوند می زند. بسیاری از صحنه های فیلم موسیقی دیوانه واری دارند که از علاقه وافر فیلمساز به موسیقی خبر می دهند (که به تشکیل یک گروه موسیقی و اجرای کنسرت های دیوانه وار توسط کوستوریتسا هم رسید) و همین طور نوعی فاصله گذاری غریب که به همان مضمون «سینما» در فیلم پیوند می خورد. یک گروه موسیقی در انواع و اقسام صحنه های مختلف- از شادی تا مصیبت- در داخل تصویر در حال نواختن موسیقی های زیبایی هستند که جان و جهان فیلم را شکل می دهد.
این موسیقی شوق انگیز(ساخته گوران بگوویچ) به جهان شخصیت های اصلی در دنیایی دیگر هم می رسد؛ دنیایی که جنگ در آن جایی ندارد و همه در کنار یکدیگر بر زمینی که به طرز خارق العاده ای از خشکی (کره خاکی ما) جدا می شود و شخصیت ها بر روی آب، زندگی- یا مرگ به عنوان ادامه زندگی؟- را جشن می گیرند و صحنه فوق العاده پایانی، ادای دینی جذاب و به یادماندنی می شود به «هشت و نیم» فلینی.