روز تولد عباس کیارستمی را میتوان «روز نکوداشت زندگی» نامگذاری کرد. او راوی و ستایشگر زندگی بود و چیزی جز تصویر زندگی را قاب نمیگرفت، حتی در قلب ویرانی و نومیدی. کیارستمی جملهای دارد چنین: «درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است اما تنها چیزیست که ما داریم»، این جمله، روایتی اگزیستانسیالیستی از زندگیست. اینکه تنها چیزی که در اختیار داریم با همۀ رنج و ملالش، خود زندگیست. زندگی نهفقط بهعنوان امکان و مجال زیستن که به مثابۀ امکانِ یک ممکن، تا آنچه هست را به آنچه میخواهیم بدل کنیم. خود زندگی البته به آدمی نشان میدهد آنچه میخواهیم لزوماً امر مطلوب نیست، اما همواره امر ممکن است. این جملۀ کیارستمی همچنین روایتی است از آنچه که امروزه در مطالعات زندگی روزمره بر آن تأکید میشود که اگرچه زندگی روزمره سرشار از امر سرکوبشده و در انقیاد هژمونی قدرت و به تعبیر هابرماس مستعمرۀ سیستم است، اما در عین حال سرشار از نیروهایی رهاییبخش هم هست که به میانجی مقاومت در زندگی روزمره ممکن می شود.
در زمانهای به سر میبریم که بیش از گذشته به نگرش کیارستمی نیاز داریم تا زندگی به محاق رفته را به زیست – جهان خود احضار کرده و شور و معنا را به آن برگردانیم و چیزی، جز تجربۀ زندگی، راهی به رهایی نیست. از این رو خوانش سینمای کیارستمی نهفقط احضار سینما که احیای زندگی است. از سوی دیگر، سینمای کیارستمی خود سینما بود، ماهیت و ذات سینما. زبان و بیان تصویر و آنچه که در کتابهای سینمایی و تئوریهایش از سینما تعریف میشود. به قول مارتین اسکورسیزی او نمایندۀ عالیترین سطح هنر در سینماست. یک سینمای ناب و خالص یا به گفتۀ ورا مالوی، کلوزآپِ کیارستمی واقعیت را به سینما بر میگرداند.کلام آخر را ژان-لوک گدار فیلمساز و نظریهپرداز بزرگ سینما دربارۀ او می زند: «سینما با گریفیث آغاز میشود و با کیارستمی پایان مییابد.»
کیارستمی به معنای واقعی کلمه کارگردان شاخصی بود و شاخصههای خاص خودش را در سینما داشت و دنبال میکرد و هیچگاه نیز تحت تاثیر مدهای روز فیلمسازی و موج های از راه رسیده نمیشود. خیلی دشوار است که یک عمر از مسیر سینماییات خارج نشوی و در این پایداری حرفی برای گفتن داشته باشی، نه صرفاً تداوم یک راه بی دلیل! یگانه بودن او در سبکوسیاق سینماییاش تمامقدر بر منطق و پشتوانههای محکم سینمایی استوار است. در این مولفههای سینمایی کیارستمی، بیش از هر چیز، مفهوم «زندگی» ارزشمند است و چه دردناک میشود، وقتی کسی که زندگی را به تصویر میکشید و بر زیستن تأکید میکرد، اینگونه نابههنگام قصۀ مرگ را سرود. ردپای زندگی را میتوان در همۀ آثار او جستوجو کرد، حتی آنجایی که از مرگ حرف میزند یا به مرگ میاندیشد. چنانچه شخصیت فیلم طعم گیلاس که در کشواکش مرگ و زندگی دستوپا میزند و در نهایت، زندگی را بر میگزیند.
بیشک، اکنون که کیارستمی دیگر نیست، فیلمهایش برای همیشه کلاس درس سینماست و آنها که میخواهند زبان سینما را بیاموزند باید الفبایش را از سینمای او یاد بگیرند. گرچه بسیاری خواستند کیارستمی شوند، اما کپی هیچگاه برابر اصل نشد. پسرک روستایی فیلم «خانه دوست کجاست» در پی پیچوخمهای دشوار راه، شعر زندگی را میسراید و در زندگی و دیگر هیچ که دیگر جز زندگی چیزی نمیگوید. «زندگی و دیگر هیچ» عباس کیارستمی را میتوان مانیفست سینمایی او دانست، عصاره و نماد تفکر او در سینما همین است: زندگی و دیگر هیچ. شاید همین تعلق او به زندگی بود که مرگش را ناگهانی کرد. تعلق به زندگی نه از جنس دنیاطلبی و مادیاندیشی بلکه از جنس خود زندگی، زیستن، زنده کردن، ساختن و احیاء. شور زندگی را با شعور زیستن آمیختن.
این موضوعها البته مضمون سینمای اوست. سینمایی برای زیستن و زندگی کردن. در فرم، او خود سینما بود و بیاغراق باید گفت یک نابغۀ سینما، یک نابغۀ نجیب. با فیلمهای کیارستمی علاوهبر اینکه میتوان لذت برد و شوق زندگیکردن را آموخت، میتوان سینما را نیز آموخت.
عباس کیارستمی فقط کارگردان سینما نبود، او که میخواست نقاش شود بعد سینما را به بوم نقاشی بدل کرد. او تیتراژ خیلی از فیلمهای مهم را ساخت. از تیتراژ فیلم قیصر مسعود کیمیایی بگیرید تا تیتراژ فیلم به همین سادگی رضا میرکریمی. او اهل شعر و ادب بود و حافظ و سعدی را به سبک خلاقانه منتشر کرده بود. او نهفقط اینکه دوربین را میشناخت، بلکه یک عکاس حرفهای هم بود. شاعرانگی را میتوان در محتوای آثارش و عکاسی را میتوان در زیباییشناسی قابهایش ردیابی کرد. موضوعی که تا همیشه تاریخ سینما میماند، هرچند که به قول حبیب رضایی: «یک نما از سینمای ایران برای همیشه سیاه شد.»
شاید بتوان بزرگترین میراث معنایی سینمای کیارستمی را در یک عبارت خلاصه کرد: ستایش زندگی. جالب اینکه این راوی و ستایشگر زندگی، کتابی دارد به نام «مرگ و دیگر هیچ». این کتاب مجموعه یادداشتهای جمعآوری شده او است. کیارستمی در این کتاب، مرگ را به گونهای روایت میکند تا به زندگی اصالت دهد. کتابی که خواندش انسان را از ترس مرگ میرهاند و بر میل به زندگی میافزاید. به باور کیارستمی زندگی یا عشق پاسخی است به معنای هستی و مرگ نجات آدمی از رنجِ این هستی است. خود او در یکی از یادداشتهایش در کتاب «مرگ و دیگر هیچ» نوشته است: «بیعقل چرا این همه زجر را تحمل میکنی، از چه میترسی. به هر سو که بنگری پایان رنجهایت را میبینی.» کیارستمی در سه فیلم «زندگی و دیگر هیچ»، ««طعم گیلاس» و «زیر درختان زیتون»، در واقع سه گانهای دربارۀ مرگ و زندگی میسازد. آقای خردمند در «زندگی و دیگر هیچ…»، پس از زلزلۀ رودبار، اتومبیل خود را بهسوی محلی میراند که ظاهراً قرار است در آنجا با مرگ و نیستی روبهرو شود؛ اما سوار بر مرکب هرچه جلوتر میراند جز زندگی هیچچیز دیگر نمیبیند. آقای بدیعی در «طعم گیلاس» به پیشواز مرگ و تباهی میرود و هر چه پیشتر میرود کورسویی از زندگی و امید میبیند. در فیلمهای او همواره شاهد غلبۀ زندگی بر مرگ هستیم. مثلاً در صحنهای از فیلم «زندگی و دیگر هیچ» اتومبیل آقای خردمند با فاصله از کنار گورستانی عبور میکند، برای لحظهای یک اتومبیل نعشکش و جمعیتی سیاهپوش و عزادار در پسزمینۀ تصویر دیده میشوند. مرثیهخوانی و ضجه و زاری سوگواران باعث غلبۀ حس اندوه میشود، اما بلافاصله با حرکت اتومبیل خردمند، شاخه و برگهای سبز و باطراوت درختان زیتون، اتومبیل نعشکش را که در بالای قاب تصویر دیده میشود و سپس پهنۀ گورستان را میپوشانند و همراه با موسیقی آرامبخش ویوالدی، صدای مرثیه و ضجه و زاری عزاداران را خاموش میکند.
چند دختر نوجوان در تصویر پدیدار میشوند، این صحنه بر غلبۀ حس زندگی و حرکت بر رخوتِ مرگ و نیستی تأکید دارد. این تصویر نمادین جوهرۀ فیلم «زندگی و دیگر هیچ» است که کیارستمی با نمادها و استعارههای دیگری در سراسر فیلمش بر آن اشاره و تأکید کرده است. در حقیقت او با هر فیلمی که ساخته است، ستایش خود را از زندگی چنان که هست یا باید باشد نشان داده و شدت بخشیده است. هر چند که نمیتوان این ستایش را که همواره با نوعی سادگی گوارا و فروتنی طبیعی همراه است به معنای رضایت تمام و کمال از زندگی برداشت کرد. به عبارت دیگر، فیلمهای کیارستمی ـ در واقع سرگذشت آدمهای آثار او ـ به سلسلهای از حوادث با پایان خوش ختم نمیشوند؛ بهفرض، احساسی که از آنها حاصل میشود گشاینده و رضایتبخش است. آنچه من میتوانم بگویم این است که زندگی با همۀ پیچیدگیها و مضامین اسرارآمیزش برای کیارستمی مفهوم کمابیش ساده یا روشنی داشت و درک معنای آن، اگر حقیقتاً درک این معنا ممکن باشد، چندان به «مرموزاندیشی» نیاز ندارد. چنانچه بپذیریم جستوجوی معنای زندگی پایانی ندارد، الزاماً دلیلی هم وجود ندارد که آن را در هالهای از رمز و راز بپیچیم. شاید تعبیر سادهتر این سخن این باشد که بگوییم رابطۀ کیارستمی با زندگی و بیش از هر چیز با طبیعت، به دور از تندی و تعارضهای جاری و متداول است و اغلب این احساس را واخوانی میکند که گویی همهچیز از چشم پسربچهای تیزبین و ذاتاً حساس و مهربان دیده یا روایت شده است. علاقۀ او به طبیعت، چه در فیلمهایش و چه در زندگی شخصی، بیانگر همین علاقه و میل او به زندگی بود. سینمای او پیامآور آرامش، اندیشه، صلح و ستایشگر زندگی انسانی بود. گرچه برخی آثار او برخلاف جریان زندگی با مرگ آغاز میشود، ولی سرانجام به زندگی میانجامد. مثلاً در صحنۀ پایانی فیلم برگزیده و جهانی «طعم گیلاس»، در همان لحظۀ مرگ، کسی که قصد خودکشی دارد، در حرکتی نمادین با در دهان گذاشتن توتی از درخت نهتنها طعم شیرین زندگی را میچشد، بلکه با تکاندن شاخههای درخت، آن شیرینی را به کودکانی که در اطراف درخت جمع شدهاند نیز میچشاند. کیارستمی فُرمهای مختلفی را برای بیان زندگی انتخاب کرد، او هنر را نه از هنر و ادبیات، بلکه از دلِ زندگی استخراج میکند و کافی است به یکی از فیلمهایش نگاه کرده باشیم تا ببینیم، او دقیقاً به این توصیۀ خودش عمل کرده؛ کیارستمی پیش از هنر، زندگی را بزرگ داشته و وقتی به هنرمندان بزرگ تاریخ نگاه میکنیم، جز این نمیبینیم.