همین زندگیِ عادی! / دربارۀ سریال خرس (The Bear)

شبکه FX و hulu دست به ساخت پدیده‌ای در عرصۀ سریال‌ها زده‌اند. سریالی که در مدت زمان کوتاهی توانست خود را بین تماشاگران و منتقدان تثبیت کند و طرفداران پروپاقرصی را همراه کند. کسی انتظارش را نداشت در دوره‌ای که سریال‌های موفق، داستان‌های بزرگ و بودجه‌های سنگین را با خود یدک می‌کشند، یک سریال جمع‌وجور دربارۀ آشپزی و ماجراهای یک آشپزخانه که هر قسمت آن سی دقیقه هم بیشتر نیست بتواند به چنین موفقیتی دست پیدا کند: امتیاز ۸.۴از سایت IMDB ، ۹۶ از راتن تومیتوز و میانگین امتیاز ۸۷ از متاکریتیک ( ۸۸ فصل اول، ۹۲ فصل دوم، ۸۰ فصل سوم) و گرفتن برچسب MUST-WATCH از این سایت معتبر؛ و در کنار آن کاندیداتوری برای ۳۶ جایزۀ امی در طول دو سال و برنده‌ شدن ۱۰ جایزه‌ از این مراسم و ۷ نامزدی در گلدن گلوب و برنده شدن ۴ جایزه ازجمله بهترین سریال سال.

سریال خرس (The Bear) داستان کارمن (کارمی) بِرزاتو سرآشپز جوانی است که بعد از کار در بهترین رستوران‌ها و گرفتن جوایز معتبر این حوزه، با خودکشی برادرش مجبور می‌شود به خانه‌اش یعنی شیکاگو بازگردد و مدیریت ساندویچ‌فروشی خانوادگی ورشکسته‌شان را به عهده بگیرد. سوای اختلاف سطح این غذاخوری با رستوران‌هایی که کارمی در آن آموزش دیده و کار کرده است، مسائل مالی متعددی که برادرش برای او به ارث گذاشته و تیم دیسیپلین‌ناپذیری که برای ادارۀ آن‌جا در اختیار دارد، کار را بیش از پیش برای او سخت می‌کند. به این اضافه کنید مشکلات روحی-روانی و تروماهایی که شخصیت اصلی سریال، از گذشته با خود حمل کرده و اکنون نیز می‌تواند منجر به بحران شوند.

نام سریال به‌نوعی دارای ایهامِ تناسب است. از طرفی به ابتدای نام خانوادگی بِرزاتو اشاره می‌کند که به شکل مخفف، بِر صدا زده می‌شود و از طرفی به شکلی استعاری به خودِ کلمۀ خرس ( که بعدها نام رستورانی می‌شود که قصد تأسیسش را دارند). در واقع تماشاگر نیز مثل کارمن در اولین سکانس سریال قرار است با خرس درونش روبه‌رو شده و با او بجنگد و یا شاید مغلوب شده و خوی آرامَش تبدیل به یک خرس درنده و بی‌احساس شود. The Bear قدم به قدم ما را در این مسیر پیش برده و یادآور می‌شود که سخت‌ترین لحظات یک فرد یا یک حرفه‌ در واقع لحظاتی عادی از جریان زندگی هستند و ما مدام در تلاطمی از آرامش‌ و فاجعه به سر می‌بریم.

سازندگان برای رسیدن به این مهم از عناصر متعددی استفاده کرده‌اند. شاید شاخص‌ترین آن‌ها که حتی برای مخاطبی که دانش سینمایی هم ندارد، آشکار باشد، تدوین و فیلم‌برداری اثر است. تدوین با درک درست از متن به ریتم متناسب هر صحنه رسیده و مخاطب را در لحظه‌لحظۀ اثر شریک می‌کند. در اکثر لحظات آشپزی و درست‌کردن غذاها، با کات‌های تندوتیز و تدوینی پویا طرف هستیم که نزدیک‌ترین و ناتورالیستی‌ترین تجربۀ ممکن بصری را در اختیار بیننده قرار می‌دهد. و در کنار آن مکث و آرامش در سکانس‌هایی که قرار است به درونیات شخصیت‌ها نزدیک شویم، باعث بهتر فهمیدن کاراکترها شده و با پرهیز از برش‌های ناگهانی، به درستی انرژی زیاد موجود در زیرمتن را کنترل کرده و اجازه می‌دهد که در جای درست و به موقع فوران کند. ناگفته نماند که جوآنا ناگل برای تدوین این سریال دوبار کاندید جایزۀ امی و یک‌بار نیز برندۀ آن شده و در کنار او استیو جیاماریا و تیمش در بخش تدوین صوتی، چهاربار نامزدی و دوبار بردن این جایزه را در کارنامۀ خود ثبت کرده است. عنصر فیلم‌برداری نیز به‌عنوان یکی از مهم‌ترین عناصر فرمیک این سریال، نقش پررنگی در انتقال محتوای فیلم‌نامه و ساختن جهان بصری سریال داشته است. در اینجا نیز مانند تدوین به تنوعی از ایجاد حس آرامش و آشوب و دوری و نزدیکی به فضا و شخصیت‌ها روبه‌رو هستیم. فیلم‌برداری سریال در نماهای رستورانی با کلوزآپ‌های فراوان و متفاوت و استفاده خلاقانه از لنزها، و در سایر سکانس‌ها با تنوع در قاب‌بندی و زوایای دوربین و در تعدادی موارد با پشت پا زدن به قواعد مرسوم، سعی در خلق‌کردن صحنه‌هایی بدیع و نوآورانه داشته که می‌توان گفت کم‌وبیش موفق بوده است. مدیر فیلم‌برداری این اثر نیز برای اپیزود معروف Fork ( قسمت هفتم فصل دوم) کاندید دریافت جایزۀ امی بوده؛ اپیزودی که امیتاز بسیار بالای ۹.۷ را با خود یدک می‌کشد و یکی از بهترین اپیزودهایی است که در طول این سال‌ها در یک سریال دیده‌اید.

کریستوفر استورر، خالق، تهیه‌کننده، نویسنده، کارگردان و در اصل مغز متفکر و همه‌کارۀ این سریال موفق است. او که پیش از این در فضای کمدی و مستند تجربه‌هایی داشته با The Bear به یکباره به موفقیت چشم‌گیری دست پیدا کرده و با بردن جوایز متعدد نویسندگی و کارگردانی برای این سریال، نامش را در کنار بزرگان این حوزه تثبیت کرد. جالب است بدانید که رستورانی که در ابتدای سریال می‌بینید ریشه در واقعیت داشته و برداشتی است از یک اغذیه‌فروشی افسانه‌ای محلی در شیکاگو که پسر مؤسس آن رستوران از دوستان استورر بوده و وی برای نوشتن فصل اول از این داستان واقعی، بسیار الهام گرفته و در سریال وارد کرده است.

فصل اول سریال بیشتر حول‌وحوش درگیری‌های کارمن با فضای آشپزخانۀ برادر مرحومش و تطبیق دادن خود با این فضا و چالش‌های پیشِ رویش می‌گذرد. جایی که وی سعی دارد پرسنل قدیمی و آشپز کارآموز جدید را با نظم، سلسله‌مراتب و اصولی آشنا کند که آن‌ها به کل با آن غریبه هستند و خواسته و ناخواسته از پذیرفتن سیستم جدید سر باز می‌زنند. این مواجهه منجر به خلق موقعیت‌های کمیک و در عین حال تلخ و گزنده شده و التهابی مداوم را به بیننده نشان می‌دهد. در کنار آن فرصتی دست می‌دهد که با کاراکترها نیز از خلال این دیالکتیک بیشتر آشنا شده و بتوانیم تا اندازه‌ای با هر شخصیت سمپات بشویم. این فصل به پربیننده‌ترین سریال کمدی تاریخ شبکه FX تبدیل شد. هرچند شما بیش از این که بخندید قرار است آزار ببینید و کمدی سیاه عبارات نزدیک‌تری به فضای اثر است.

در فصل دوم The Bear با چرخش داستانی که در پایان فصل اول رخ داده همراه شده و مسیر جدیدی برای قصه، باز می‌شود. حال دیگر با مسائل یک اغذیه‌فروشی کوچک و محلی طرف نیستیم و چالش داستان به افتتاح رستورانی استاندارد و سطح بالا مطابق با نظرات کارمن، تغییر پیدا می‌کند. هدف بزرگ‌تر، مشکلات بیشتر. این جاه‌طلبی، شروع سفری برای هر شخصیت شده و بیشتر از قبل با آن‌ها آشنا شده و تغییراتشان را شاهد خواهیم بود. این فصل از لحاظ شخصیت‌پردازی و ساخت در سطح بالاتری از فصل اول قرار گرفته و تبدیل به یکی از دلایل عمده موفقیت سریال می‌شود. این فصل به‌طور مشخص یادآور سریال کمدی موفق دیگری یعنی تد لسو است. عنصری که این دو اثر را به یکدیگر وصل می‌کند حضور پررنگ عنصر کار تیمی در کنار لحن کمدی است. اینکه چگونه بتوانیم مرزهای توسعۀ فردی خود را گسترش داده و مهارت‌هایمان را در همکاری با یک تیم و هدف مشخص به کار ببندیم و در عین حال آستانۀ تحملمان را نیز بالا ببریم.

و اما فصل سوم سریال که به‌تازگی پخش شده است، کمی ناامیدکننده به نظر می‌رسد. هرچند فصل دوم هم با کم‌وکاستی‌هایی نظیر فلش‌بک‌های بیش از حد و ضعف در بسط و گسترش پیرنگ اصلی و پیرنگ‌های فرعی همراه بود اما توانسته بود با چند اپیزودِ سطح بالا انرژی سریال را حفظ کند. اما فصل سوم عملاً حرف جدیدی برای گفتن نداشت. شاید اگر بتوانیم بگوییم که فصل اول عمده تمرکزش دربارۀ محیط و هویت‌مندی یک مکان به‌مثابۀ سوژه بوده و فصل دوم بیشتر به تروما و آسیب‌های روانی آدم‌ها می‌پردازد و اهمیت افراد از مکان فراتر می‌رود، فصل سوم به شکل فشرده دربارۀ تبدیل شدن کارمی به یک فرد خون‌سرد و بی‌رحم، چیزی که از آن فراری بوده، اما ظاهراً خرس او را خورده است و یا خودش خرس شده است! کمال‌گرایی این شخصیت در این فصل به آزاردهنده‌ترین شکل ممکن برای خودش و دیگران می‌رسد. اما سریال در همین نقطه مانده و با تکرار فرمول‌های پیشین و بازنمایی‌ها و ساختن بدیل‌هایی از اپیزودهای موفق (و البته آزارهنده) فصول قبل، مسیری رو به جلو را طی نمی‌کند. باید منتظر ماند و دید که با ابهام و تعلیقی که در پایان‌بندی این فصل شاهد بودیم، The Bear قرار است در آینده به چه سمت‌وسویی برود.

این سریال برای فصل چهارم تمدید شده و پخش آن در سال ۲۰۲۵ است.

در نهایت سریال The Bear موفقیتش را مدیون برآمدن از زندگی و نگاه دقیق و نزدیک (در ابعاد اکستریم کلوزآپ!) به زندگی است. همین زندگی عادی که می‌تواند آزاردهنده و در عین حال مفرح باشد.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
مجتبی عاشوری
مجتبی عاشوری
فارغ‌التحصیل کارگردانی تئاتر، شخصیت شناسی نمایشی و کارگردانی پیشرفته سینما از موسسه کارنامه نویسنده، منتقد و مترجم سینمایی در مجله فیلم‌کاو و سایر نشریات. کارگردان، مشاور کارگردان، نویسنده و بازی‌گردان در پروژه‌های تئاتری و سینمایی از سال 1390

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights