سریال داستان جنایت آمریکایی در دسته آثار Anthology قرار میگیرد؛ این سریالها مجموعه اپیزودهایی از یک برنامه رادیویی، تلویزیونی یا سینمایی به شمار میآیند که در چند فصل ساخته میشوند و هر فصل موضوع جداگانه و بازیگران متفاوتی دارد و گاه حتی ممکن است توسط گروه متفاوتی (تیم تولید) ساخته شود. سه فصل از این سریال طی ۵ سال پخش شده و هر سه فصل دارای یک ایده مشترک است؛ داستان واقعی جرم و جنایت اشخاص مشهور در آمریکا. میان اسامی گروه سازنده، نام “رایان مورفی” به عنوان یکی از تولیدکنندگان (نویسنده، تهیهکننده و کارگردان تلویزیونی) به چشم میخورد. مورفی در سال ۲۰۱۷ با ساخت مینیسریال “فیود” (Feud) بار دیگر به دنبال حوادث تاریخی پیرامون افراد مشهور آمریکایی رفت. فیود داستان واقعی حوادث ساخت فیلم “بر سر بیبی جین چه آمد؟” را در هالیوود دهه ۷۰ روایت میکند و از دل آن به زندگی ستارگانی چون “جوآن کرافورد”، “بت دیویس” و کارگردان آن فیلم یعنی “رابرت آلدریچ” میپردازد. فیود یک سال پس از آغاز پروژه سریال داستان جنایت آمریکایی، ساخته شد و مینی سریال موفقی به حساب میآید. فصل نخست سریال داستان جنایت آمریکایی درباره قتل همسر سابق “اُ. جی. سیمپسون” ـبازیکن مشهور فوتبال و بازیگر سینماـ است. در فصل دوم ماجرای قتل “جیانی ورساچی” ـطراح مد و صاحب برند ورساچیـ روایت میشود و رابطه نامشروع “بیل کلینتون” ـرئیس جمهور آمریکاـ و مونیکا لوینسکی موضوع داستان فصل سوم است. مطلب پیش رو ابتدا از منظر نئوفرمالیستی ساختار بصری و روایی سه فصل سریال را با یکدیگر مقایسه خواهد کرد و همچنین به بیان نکاتی درباره محتوا و مضمون نیز میپردازد.
نمای افتتاحیه فصل نخست با حرکت سوبژکتیو دوربین از در ورودی یک منزل مسکونی به سوی راننده اتومبیل آغاز میشود که بیرون از ماشین، منتظر سیمپسون است. این نما و حرکت دوربین میتواند نشان از یک فرم بصری باشد که در آن میزانسنها عمدتاً بر مبنای حرکت دوربین شکل میگیرند. دوربین در این فصل روی دست است و فضای ملتهب اداره پلیس، دفتر داداستان و دفتر وکلای مدافع را تصویر میکند. هنگامی که دوربین در اداره پلیس و نزد گروه دادستانی است، در میزانسنهای جمعی مدام دور شخصیتها میچرخد. این چرخش دوربین به دور شخصیتها، میتواند نمایشی از روند کار پلیس و دادستان و نتیجه نهایی دادگاه باشد. گویی پلیس کالیفرنیا فقط به دور خود میچرخد، وکلای مدافع و رسانهها همواره از پلیس جلوتر هستند و نتیجه دادگاه نیز به سود آنها خاتمه مییابد. تلاطم حاکم بر فضای داستان و معمایی که همچون کلاف با گذشت زمان هر آن پیچیدهتر میشود، در فرم بصری توسط دوربین پرتحرک روی دست، به نمایش گذاشته میشود. قاب کج در این فصل با ورود نویسنده رمان نیکول (همسر سابق اُ.جی) و اُ.جی مورد استفاده قرار میگیرد. استفاده از قاب کج در این سکانسها تمهیدی است وامگرفته از آثار سینمای اکسپرسیونیستی و ژانر نوآر که به زبان تصویر نمایش دهنده حضور مزاحم شخصیتی است که در قالب آنتاگونیست یا قطب منفی بر کشمکش میافزاید و روند گرهافکنی را دشوارتر یا گرهگشایی را به تعویق میاندازد. این نویسنده که بیشتر به یک کارچاق کن ادبی شباهت دارد، نماینده بخشی از ادبیات عامهپسند آمریکا است که عموماً بر مبنای حواشی زندگی خصوصی افراد مشهور شکل میگیرد. آنچه به صورت پررنگتر در فصل سوم سریال پرداخت شده است. داستان دادگاه اُ. جی. سیمپسون امید به نیروهای پلیس، مجازات گناهکار و معنای رفاقت را به چالش میکشد و نشان میدهد چگونه عدالت در دام نژادپرستی به منزله پیادهسازی ظلم است، چگونه حاشیه بر متن مسلط میشود، تبعیض نژادی به موضوع قتل دو انسان سیطره مییابد و عدالت در سایه تاریخ جامعه بشری، فرصت برقراری نمییابد.
اگر حرکت دوربین در میزانسنها، ویژگی برجسته فصل نخست سریال به حساب میآید، در فصل دوم کارکرد موسیقی و باند صوتی نیز اهمیت بسیار دارد. قسمت یک از فصل دو با موسیقی متن/ فیلمنامهای “آداجییو” اثر “توماس آلبینیونی” (آهنگساز ایتالیای سبک باروک) در گام سل مینور آغاز میشود. همزمان با موسیقی، حرکات دوربین بر روی کرین و سپس در نماهایی به صورت تراولینگ، شخصیتها و فضای خانه ورساچی را نشان میدهد. هماهنگی میان اوج و فرود نتها در موسیقی با حرکات دوربین در سکانس آغازین خانه ورساچی، از نقاط قوت این فصل از سریال داستان جنایت آمریکایی است. این قطعه موسیقی لحنی روایی دارد و میتوان آن را چکیدهای از اوج و فرود زندگی جیانی ورساچی و همچنین قاتل او اندرو کونانن دانست. اگر در فصل مربوط به دادگاه سیمپسون، حرکت دوربین روی دست با چرخش و تحرک، تنش و تشنج موجود در اداره پلیس و دفتر وکلا را نشان میداد، در فصل دوم دوربین مدام روی سهپایه و ریل به شخصیتها نزدیک و یا از آنها دور میشود و در یک حرکت نوسانی، نمایشگر نوعی آرامش کاذب است. آرامشی که از دل محتوای داستان ورساچی برمیخیزد. زندگی شخصی او که لایه ظاهری آن سراسر زیبایی و آرامش است، اما زیرلایهای آکنده از فساد و تنش دارد. روایت قسمت سوم این فصل، به گذشته قاتل یعنی اندرو اختصاص مییابد تا سیر قتلهایی را که وی پیش از کشتن ورساچی مرتکب شده است، نمایش دهد. با رخداد اولین فلاشبک، آرامآرام از تحرک دوربین کاسته میشود. به این معنا که با توقف پیشرفت زمان رو به جلو و رجعت به گذشته و کندوکاو در آن، حال دوربین در اکثر نماها ثابت است. پس از موسیقی، این رنگ و نور و طراحی صحنه است که در فصل دوم به دیگر ویژگی قابل توجه آن بدل میشود. در راستای پرداخت به زندگی ورساچی و گذر به دنیای مد، تنوع رنگ و کاربرد آن نمایان میشود. همچنین این تنوع رنگ و استفاده از طیف رنگهای اصلی زرد، قرمز و آبی در طراحی لباس اندرو چشمگیر است. آنچه در فصل یک و سه به گونهای دیگر است. در فصل نخست عمدتاً لوکیشنها محدود و اغلب داخلی هستند. رنگها غالباً در تنالیته سفید، سیاه و خاکستری جای میگیرند. مکان دادگاه و اداره پلیس، نوعی ترکیب مونوکروم را به فضای بصری سریال القا میکند. از این منظر شباهت میان فصل یک و سه بیشتر است. در فصل سوم نیز برخلاف فصل دوم، نماها اغلب داخلی هستند. ترکیب رنگ فضای بصری به فصل یک شباهت بیشتری دارد. اگر در فصل دو قتل در زمان حال رخ میدهد و برای بررسی انگیزه قاتل، روایت به شیوه گذشتهنگر ادامه مییابد، در فصل سوم، دستگیری یک دختر جوان (مونیکا) توسط پلیس افبیآی در واشنگتن، روایت را به ۶ سال قبل پرتاب میکند. یک مقام سیاسی در کاخ سفید خودکشی میکند و در پی آن وضعیت نابهسامان دولت حوادثی را رقم میزند. سپس در سه قسمت پایانی، روایت به زمان حال باز میگردد و ادامه مییابد. در این بازگشت اما زاویه دید روایت تغییر یافته و به دنبال آن حرکت دوربین. اگر در شروع داستان در قسمت نخست فصل سوم، روایت از منظر مونیکا جریان داشت، در بازگشت دوباره این لیندا تریپ (دوست مونیکا) است که توسط دوربین دنبال میشود. به طور کلی میتوان گفت فصل سوم از نظر فضای بصری و حرکت دوربین در میزانسن به فصل یک نزدیک است و در آن ارجاع مستقیمی نیز به آن فصل وجود دارد. در قسمت پنجم یعنی درست در نیمه این فصل، لیندا تریپ در یک گفتوگوی تلفنی با مونیکا درباره اهمیت دیانای به عنوان یک مدرک محکمه پسند، به ماجرای دادگاه اُ.جی. سیمپسون اشاره میکند. البته در سکانس پیش از این مکالمه، نمایی در خانه لوسی (کارچاق کن ادبی) وجود دارد که وی را در حال صحبت با تلفن نشان میدهد. در این نما، پشت سر لوسی یک آینه بر دیوار بالای شومینه قرار دارد که قاب چوبی آن طرح برند ورساچی است.
فصل سوم با عنوان استیضاح، مضمون فرد علیه سیستم و فرد برای سیستم را به چالش میکشد. داستان بیل کلینتون و مونیکا نشان میدهد که چگونه قدرت تمامی معادلات انسانی، اخلاقی و خانوادگی را دستخوش تغییر میکند. اما اشاره به نکتهای ضروری مینماید؛ این فصل بنا به الگوی روایی و نیز میزانسنهایی که شخصیت بیل کلینتون (کلایو اون) در آن قرار میگیرد، حسی از همدلی را در تماشاگر برمیانگیزد. به این معنا که روایت از زاویه دانای کل نسبت به نظرگاه کلینتون و مونیکا کانونی شده و در سوی مخالف، لیندا تریپ را قرار داده است. بهاینترتیب جهتدهی احساسات و عواطف تماشاگر در همدلی با کلینتون و مونیکا و ضدیت با لیندا است. حتی میتوان گفت این ضدیت درباره پلیس در بازجویی از مونیکا و کلینتون نیز پدید میآید. بهعلاوه شمایل هوشمند و کاریزماتیک کلینتون، به همراه معصومیت و مهربانی مونیکا و اقتدار و آرامش هیلاری کلینتون سبب میشود پس از تماشای این فصل، تماشاگر نسبت به این واقعیت تاریخی واکنشی قطبیشده، نداشته باشد. سازندگان سریال با هوشمندی و در عین بیان بخشی از واقعیت تاریخی، توانستهاند رسوایی اخلاقی دوره ریاست جمهوری کلینتون را تلطیف سازند.
آثاری که بر اساس یک داستان یا رویداد واقعی ساخته میشوند، همواره حس نابتری از همدلی مخاطب را جلب میکنند و او را در مقابل تجربه منحصربهفردی از جنس زندگی قرار میدهند. استفاده از نماهای آرشیوی در رویکردی مستندگونه نیز این وجه را تقویت میکند. فیلمنامه هر فصل از سریال داستان جنایت آمریکایی بر اساس سه کتاب نوشته شده است. کتابهایی که هر یک در زمان خود، درباره آن وقایع تاریخی موردنظر به رشته تحریر درآمده بودند. به این ترتیب میتوان گفت این سریال با برداشت از واقعیت و پرداخت فرمی مناسب، توانسته است به مجموعه موفقی تبدیل شود.