پیش از هرچیز، باید اقرار کرد که «آیدل» یک شکوه بی نقص در آغاز و یک سقوط تمام و کمال در انتهاست. دو اپیزود آغازین، حداقل به واسطهی میزانسن و شیوهی به کارگیری تصویر در ازدحام ورود به زندگی یک ستارهی موسیقی فوقالعاده عمل میکند. خالق سریال ایفوریا، مختصات لایفاستایل راکاستاری را میداند. اصلا همان دو ساعت ابتدایی نوید موفقترین پروژهای که توانسته حداقل در طی سالهای اخیر درستترین تصویر از یک زیست راکاستاری بیافریند را میدهد اما هرچه پیش میرود، سریال بیشتر به سوی کاریکاتوریزه شدن گام برمیدارد؛ چه در رابطه با روایت، به عنوان آنچه که رخ میدهد و چه در رابطه با کاراکترها، که کانسپت سایکولوژیستیای که در ابتدای سریال از آنها ساخته میشود را تبدیل به پیش پا افتادهترین شکل از دراماتورژی میکند. از این رو «آیدل» نمونهی بارز یک افول آزاردهنده است، جسارتی هدررفته که البته تا حدودی بابت فشار تلویزیون آمریکا جهت تمام کردن فوری سریال بابت برخی شکایتها مبنی بر نمایش بیپردهی آزار جنسی و بدآموزی برای تینیجرها، توجیه کم و بیش منطقیای پشت خود دارد اما به تفصیل به آن خواهیم پرداخت که «آیدل» از حفرهی دیگری ضربهی اصلی را میخورد.
شروع اپیزود اول، چیزی شبیه به یک هرج و مرج است. ورودی ناگهانی به دردسرهای متداول یک استار و اطرافیانش. پیشروی میان هیاهوی اجتماعی که علیرغم عدم شناخت صحیح از هرکدامشان، هم مسئلهی مناقشه برانگیز را به مرور جذابتر میکند و هم شیوهی نسبتا مناسبیست که مختصات جایگاه و شخصیتی هرکدام از این آدمها را بدانیم. دختری جذاب که بدناش را بی محابا برای عکاس برهنه میسازد و کارمندی که دائما مخالف این کار از لحاظ کانترَکتیک و قانونیست، توسط یکی از مدیربرنامهها در دستشویی خانه حبس میشود تا اوضاع کارها صرفا پیش برود، در صورتی که عکسی جنجالی و حاشیهبرانگیز از همان ستارهی موسیقی میان شبکههای اجتماعی در حال دست به دست شدن است. اساسا اطراف «جاسلین» را افرادی تشکیل میدهند که ساز و کار با فاجعه را میدانند و زدوبندهای اینچنینی را به عنوان تخصص حرفهای شان پیش میبرند. حالا با ورود به جهان شخصیتر این ستارهی پرحاشیه، سریال ساختاری ملانکولیکگونه و به شکلی، سایکوپت مییابد. نماها گاهی با عدم رعایت وحدت مکانی/زمانی میان یکدیگر کات میخورند و ورود ناگهانی موسیقی متن (ساختهی بی نقص مایک دین) روی دیالوگهای معلق بین پلانها کارکرد و تاثیری متفاوت میآفریند که با آنچه که تا امروز حداقل میان آثار تلویزیونی دیدهایم منافاتی ندارد. دو ساعت ابتدایی «آیدل» احتمالا بهترین چیزیست که ده سال اخیر تلویزیون آمریکا به لطف اچ بی او و سم لوینسون به خود دیده است. سکانس پایانی اپیزود اول، ایماژی تمثیلی میسازد از آنچه که در طول تمام سریال قرار بود شاهدش باشیم. ورود «تدروس» به عمارت مجلل «جاسلین» ختم میشود به پارچهی قرمز رنگی که «تدروس» دور صورت «جاسلین» میپیچد و با ایجاد حالت خفگی و سپس با بریدن بخشی از پارچه با چاقو روزنهای برای تنفس میآفریند. پلانی که نمود در پلات اصلی سریال دارد. «تدروس» در قامت مربی سختگیری ظاهر میشود که برای بیرون کشیدن جوهرهای اصلی آدمها (و به خصوص در رابطه با جاسلین) دست به هرکاری میزند. درواقع نمود شیوههای «تدروس» در به کارگیری استعداد اطرافیانش پیرو همان تئوری بحث برانگیز تقابل هنر و اخلاق است. سنتهای اخلاقی را پس میزند تا به هر قیمتی که شده صدای حقیقی یک استعداد پنهان مانده را آشکار کند؛ حتی اگر آن را محبوس در عمیقترین و تاریکترین رازهای زندگی شخصی افراد بیابد. به تعبیری، بیرون کشیدن زیبایی خالص از طریق به کارگیری شکلی خاص از شرارت و پلیدی. اپیزود دوم هم با سازوکاری مشابه به اپیزود اول، با سردرگمی تیم مدیریتی «جاسلین» شروع و با نمایش رنجشهای روانی او میان تشریفات کاری و نوعی از هم گسیختگی سایکولوژیک ادامه مییابد که یک سوم پایانی همین اپیزود راه حل را پیش پای «جاسلین» میگذارد. ورود «تدروس» به راس کار. میهمانیای که یک اختتامیهی فوقالعاده دارد. «سوزانا سان» در نقش دختر نوجوانی هجده ساله، پشت پیانو قطعهای را مینوازد و میخواند که طبق گفتهی خودش، آن را در استراحتی کوتاه میان فیلمبرداری سریال در فرودگاه به مقصد یک سفر کوتاه نوشته بود.
از ایپزود سوم اما ناگهان همه چیز رنگ میبازد. گویی که از آن رویای زیبای دو ساعته بیدار شده باشیم، میان بازیگوشیها و درواقع متدهای روان-درمانی آزاردهندهی «تدروس» خود را مییابیم. ساختار سریال از آن شیوههای آوانگارد و کارکردهای نسبتا شاعرانه دور و دورتر میشود تا عملا خود را به ورطهی ملودرامهای درجه چند تینیجر پسندانه میاندازد. گرههایی که پیش از این چشماندازی فلسفیتر در تنهاییهای «جاسلین» داشتند حالا با میزان حداقلی از منطق و رویکردهای عمقیافتهی روانشناسانه، صرفا به دست پروسهی تولید موسیقی و لیدر-شیپینگ «تدروس» و پافشاریهای افراطی رو همان تئوری خلق هنری/رعایت اخلاقیات سپرده میشود. تصویری مازوخیستی از آرتیستی که باید پذیرش درد را بداند تا به نتیجه برسد. حتی با سقوط عناصر روایی، خلاقیتهای بصری نیز به مرور جای خود را از دست میدهند تا در پایان سریال با پدیدهای نزدیک به یک فاجعه روبرو باشیم که احتمالا حاصل فشارهای بیرونی به شبکهی اچ بی او و از طرفی نیز عدم امتداد و انعطاف در اجرا و ایدهپردازی توسط خالقین سریال است؛ همانگونه که اشاره کردیم، یک شکوه بی نقص و سپس یک سقوط تمام و کمال.