اسب تورین روایت آخرالزمان است -وارونهگی چرخهی شش روزهی آفرینش. یک کلان-روایت عهد عتیق دچار دگرگونی میشود؛ ترتیب شش روزهی سفر پیدایش بهم میریزد و هر روز، یک پدیده نابود میشود -گویی سرشت پروردگار به ضدیت با خویش برآمده و سرنوشت جهان به اختتام میرسد. پیشتر از این کار بهعنوان یک مدرنِ متأخر یاد شده -شاید چون شباهت شیوهی روایت با الگوی خردهپیرنگ بسیار محسوس مینماید؛ با این وجود اسب تورین در قلمروی پست-مدرنیسمِ سینمایی تعریف میشود. اساساً روایت فیلم یک وضعیت برهمزننده دارد؛ ویروسی است که به جان «پلات» (پیرنگ) اُفتاده و هرقطعهاش را از یک کل واحد میزداید و هرلحظهاش را بیمار یک خودویرانگری میکند. در واقع پشتِ ظاهر مدرنیستیاش یک پست-مدرنیسم ِ بنیانکن در خود میپروراند. به خود (رسانه) ارجاع میدهد[۲] و در نهایت به هجو خود و جهان میپردازد. از دیگر سوی، یک اثر «ساختار نو» تلقی میشود که در «حرکت با زمان» از پیشتازان بهشمار و چنان که گفته شد، ساختار نو بخشی انکارناپذیر از سینمای پست-مدرن تلقی و اساساً این سیالیت در زمان در بطن خود مرکز-گریز و ضدپیرنگ مینماید؛ زیرا درهمآمیزی زمان که رویکرد اصلی روایت محسوب میشود، داستان را دستخوش تغییر قرار داده و معنای تازهای به آن بخشیده است.
به بیان دیگر، نهتنها «داستان» بیننده را اقناع نمیکند که «روایت» انتظارات تازهای بهوجود میآورد. دقت کنید که نخست مسئله «اسب» طرح میشود و قضیهی نهچندانِ واقعیِ نیچه -و بلافاصله هیبت فرتوت اسب بر پرده نقش میگیرد. پرسش نخستینِ داستانی: آیا اسب تورین داستان همان اسب است؟ چندی بعد دو شخصیتِ درهمشکسته (دختر و پیرمرد) و ویرانهسرای محل زندگیشان اهمیتِ نقش اسب را ربوده و سرنوشتشان -اینکه با وجود چنین اسبِ ناتوان و سرکش چگونه معاش میکنند- خط داستان را در ذهن تماشاگر تغییر میدهند؛ امّا شیوه روایت همهچیز را درهم میریزد. تأکید بر روزها و هر روز نابودی یک پدیدهی حیات، گیر اُفتادن در برهوتِ سرد ناکجاآباد، دیگر نه اسب و نه آدمهاش را واجد اهمیت نمیداند. و شیوهی روایت خط داستان را بر محور سرنوشت دنیا منطبق میکند؛ بنابراین پیرنگها به ضدیت با خود برخاسته و حاصل این سنتز، ضد-پیرنگِ جهانشمول و هستیشناسانهای است برآمده از وضعیت پست-مدرن و تا اندازهای ناقض اندیشه مدرن. در اسب تورین انسان، خرد و فردیتش در برابر خرافهی الهیات کوچکترین امکان ابراز وجود ندارد و انگار پروردگار حوصلهاش از این خردگراییِ بیکارکرد مدرنیستی سر رفته و جهان را پایان میدهد. در عین حال فیلمی است نیچهای که درباره مرگ کلان-روایتها سخن میگوید -این که همهچیز در حال نابودی است و ارزشها اکنون اعتبار پیشین خود را از دست داده. و اکنون کلان-روایتِ کتاب مقدس است که به تفکرات و اندیشهها خاتمه میدهد. نیچه خود از بنیانگزاران تفکر پست-مدرنیستی به حساب میآید. به گفته «دیو رابینسون» در کتاب نیچه و پست-مدرنیسم:
«نیچه، اندیشمندی است که به نقدی صریح از مبانی اخلاقی و فلسفی مدرنیسم پرداخت. او به ایدهآلیسم، خردباوری، کلگرایی و ذاتگرایی و سوژه دکارتی حمله کرد و انسان را اسیر دست بازیهای زبانی دانست وهرگونه خودِ واحد و پیشبنیاد را نفی کرد. این نظرات او بر پستمدرنیسم و فیلسوفان پست-مدرنی چون فوکو و دریدا تاثیرعمیقی گذاشت. نیچه مهمترین و اثرگذارترین فیلسوف بر پست-مدرنیسم محسوب میشود. به ویژه کسانی چون فوکو، دریدا، بودریار، لیوتار و دلوز بیش از دیگران تحت تاثیر اندیشههای او بودهاند. مهمترین نظریه نیچه که اندیشمندان پست-مدرن را متوجه خود کرده دیدگاه او درباره حقیقت است. او در آثار خود حقیقت به معنای رایج فلسفی آن را به انتقاد گرفته است. نیچه، باورها و نگرشهای متافیزیکی را توهم و دروغ می داند و حقایقی که در تجربه های عملی آدمیان ظاهر می شود را می ستاید.»
حال اسب تورین -در ساحتِ متافیزیک- کدام حقیقت را میجوید؟ پایانِ ابتکار انسان یا اتمام جهان؟ این دو در فیلم جدا از یکدیگر نیست؛ انسان نامبتکر، و ناگزیرِ پس از مدرنیته، انسان مشاهدهگرِ ویرانیاش به دست خویش، به واپسین دورهی پادشاهیاش رسیده است. و اَبرانسان نیچهای از بالقوهگی نیز فروشده است. «آشوری» در توضیح واژه اَبرانسان مینویسند: «انسانی که به راستی از ترس و خرافهی پیشین بشر رها شده و آزادی راستین را دریافته است. این انسان از نظر معنوی کامل است و هستی را همانگونه که هست پذیرفته و جهانهای خیالی را کنار گذاشته. اکنون این انسان کامل در غیبت خدا «معنای هستی» را بر گردن میگیرد و اراده خود را با اراده جهان هستی یکی میکند.»[۳] و خود نیچه در باب اَبرانسان میگوید:
«انسان بندی است میان حیوان و ابرانسان؛ فرا رفتنی پرخطر، در راه بودنی پر خطر، واپس نگریستنی پرخطر، لرزیدن و درنگیدنی پرخطر. آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت؛ آنچه در انسان خوش است این است که او فراشدی است و فرو شدی.»
امّا حقیقت در اسب تورین برهمزنندهی آیرونیک ادعای نیچه است. پس از آن که انسان، ناتوانیاش را دریافت، نهتنها خرافه دوباره جان میگیرد که هستی را از هستیاش ساقط میکند و «دایره بسته میشود»[۴].
در واقع مؤلفهی هجو و آیرونی چون کورسویی به ظلمات این ضد-پیرنگ تابیده و با زهرخند، نابودی دنیا را نشانمان میدهد. نیچه در اینجا شمایل ناکامی انسان در گذر از عصر خردباوری است. و همین که در وضعیتِ پسا-مدرنیسم، سروکلهی کلان-روایتهای الهی دوباره پیدا شده و خداوند، انسان و جهانش را به نیستی سوق میدهد خود یک هجویه بر روزگار ماست. با این حساب طبیعی است که در روایت خیالین نیچه (ابتدای فیلم) او -بهعنوان انسان خردمند- به بیسخنی روی آورده -چونان که خودِ فیلم از کمترین میزان دیالوگ برخوردار است.
این مؤلفه آیرونی را میتوان در کارنامهی کارگردانش نیز یافت -از موعظهی پیرزن در ویرانهسرای نفرین تا سخنرانی شعارزدهی «ایریمیاش» در تانگوی شیطان و تا کولیانی که در نقطهی پایان دنیا رهسپار ایالت متحده هستند. این شکل از آیرونی و ابسوردیسم یک مؤلفهی سبکی اسب تورین بهشمار میرود و میتوان ردش را در ادبیات مدرن از جویس تا بکت دنبال کرد: موعظهی بسیار طولانی مرد روحانی در پرترهی مرد هنرمند در جوانی که تسخری است بر حکمفرمایی نظام کلیسا و یا شباهت دو شخصیت ایریمیاش و پترینای تانگوی شیطان با ولادمیر و استراگون که تا مدتها اهالی روستا انتظارشان را میکشند؛ بنابراین اسب تورین پلات را در یک فضای آیرونیک به آنتی-پلات تبدیل و حتی نشانههای متن را از کارکرد خود انداخته است: نشانههای چهارگانهی حیات (آب، خاک، باد، آتش) هرکدام در تلاش برای نابودی دنیا و آدمها برآمدهاند. باد و خاک، زمین و زمان را درهم میکنند، آب میخشکد و آتش نه نور میرساند و نه طبخ. ژانفرانسوا لیوتار نیز «ردِ کلان-روایت»ها را بهعنوان زمینهی اصلی پست-مدرنیسم معرفی میکند امّا شاید نگرهی بودیار در باب پست-مدرنیسم به ساختمان کلی فیلم نزدیکتر باشد. بودیار شبیهسازی را در برابر واقعیت قرار میدهد و از این مسیر مفهوم «تردید به اصالت» را پیش میکشد؛ آنچه بازنگری به یک واقعیت -و نه خود واقعیت- است و اصالت را دگرگون میکند. آیا این همان کاری نیست که فیلم انجام میدهد؟ -پایان دادن به دنیا از طریق واژگونسازی کارکرد کلان-روایتِ الهی.
اسب تورین از سه سطح داستانی برخوردار است. قصهی سرنوشت دو شخصیتِ پیرمرد و دختر (بهعنوان عامل مؤثر در ترغیب داستان)، قصه سفر پیدایش (در پسزمینه) و قضیه خیالپردازانهی نیچه و اسب (بهعنوان عزیمت و نقطهی محرک). هرچه ماجرای مکرر دو شخصیت در روزها (از روز اول تا ششم) جلو میرود، روایت پسزمینه (چرخه آفرینش) عقب میکشد. انگار زمان در یک آن به ضدیت با خویش برخاسته و در دو سطحِ داستان، توأمان رو به جلو و عکس آن حرکت میکند. تأمل در همین نکته میتواند موقعیت آیرونیک در «روایتِ» پست-مدرن را عیان سازد.
در واقع در اسب تورین مراتب روایات بههم میریزد؛ یعنی بهجای آنکه پیدایش جهان موقعیت اصلی -و پیشبرندهی دو داستان دیگر- تلقی شود، قضیه نیچه و اسب در کسوت کلان-روایت درآمده و حتّی آفرینش را در سیطره خود قرار داده، و پس از آن است که جهان به نابودی کشیده میشود. قضیهی نیچه بر سیاهی مطلق طرح شده و راوی که یک وجههی پیش-تاریخی به خود گرفته، با صدای کرخت، وارفته و بیحس، سال صفر را روایت میکند. و بعد از آن تصویر باز میشود. میتوان تصور کرد این صدا، صدای همان مرد آبلهروی ویرانشدهای است که در آغاز کله-پاککنِ لینچ نشان داده میشود -هردوی فیلمها از یک وضعیتِ ویرانشده سخن میگویند؛ امّا چرا قضیه نیچه در اسب تورین، جوهرهی دو داستانِ دیگر است؟ و به چه منظور، مسئلهی مرتبط با نیچه، به زبان استعاره چرخه آفرینش را تحتالشعاع قرار داده؟
در واقع قضیه اسب و نیچه میتواند همان بنبست مدرنیستیای تلقی شود که نیچه -متفکر پیشرو در تفکر مدرن- را به سکوت وامیدارد. وضعیتی که فیلم طرح میکند همان وضعیت ایستایی است که از یک سوی «غروبِ بتها (خدایان)» را میرساند و از سوی دیگر، نابودی انسانِ خردمند را! غروب بتها وضعیت انسان در نسبت با مفهوم انتزاعی خدا در را اینگونه شرح میدهد: «مفهوم خدا تاکنون بزرگترین ضدیت با باشندگی بوده است. با انکار خدا، با انکار مسئولیت در برابر خداست که ما جهان را نجات میبخشیم.» بنابراین سوی نیچهای روایت، از طریق بهمریختهگی جایگاه گزارهها، خدا و خلقتش را زیر سؤال میبرد. با این حال اسب تورین تمام-قد وفادار به تفکرات نیچه نمیماند که فیلم بیش از یک قرن پس از مرگ نیچه ساخته شده و نیک آگاه است به ناتوانی انسان در نجاتبخشی دنیا. نیچه نیهیلیستی است که جهان را فاقد معنا میداند ولی زیستن را میستاید. فردیت برای نیچه همانقدر اهمیت دارد که پذیرش عدم وجود پروردگار. اسب تورین امّا از ایده نیچه نیز فراتر رفته و آرمان نجاتبخشی انسانِ عصر نو را به تلخترین شکل ممکن رد میکند.
با این نگاه، طبیعی است که شیوهی روایت، پیدایش جهان را از درجه اعتبار ساقط کرده و به کارش پایان میدهد. این دگردیسی در «مرتبهی روایتها»، ساختمان روایت را به وادی هجو میکشاند. در واقع اسب تورین با این رویکرد، به انکار جهان برمیآید تا جهانِ خود را تبیین کند. قضیه نیچه میتواند درماندهگی خردباوری و استیصال انسان خردمند در آغاز قرن دوزخی بیستم تلقی شود -زمانی که انسان، وامانده و با حیرت به جهان اطرافش نگاه میکند و نابودی خود را به انتظار نشسته است. از این جاست که خداوند، جهان را خاتمه میبخشد -که دیگر اطمینان و اتکایی به انسانش نیست. این لحظه، دقیقاً همان لحظهای است که سالشمار تاریخ، صفر میشود. در نمودار ۱ و ۲، شکل طبیعی مرتبهی روایات و شکل پست-مدرنیستیاش در تحریف و هجو این مرتبههای روایت نشان داده شده است.
در کلیت نگاه، مشخصههای پست-مدرنیستی روایت اسب تورین عبارت است از:
الف) انکار کلان-روایتِ کتاب مقدس بهعنوان پیشفرض
ب) هجو آن از طریق تغییر ماهیت کاربری (عقبگردِ آفرینش)
پ) هجو اندیشهی مدرن
ت) ارجاع به سینما (جهان متن) و بسط و گسترش آن در جهان بیرون از متن
از دیگرسوی، سادهانگارانه است اگر جهان اسب تورین -بهدلیل ابتکار نیرویِ فراانسانی در اتمام دنیا- الهی در نظر گرفته شود. فیلم نه الهی که مطلقاً الحادی است. اینکه در منطق روایت، خدا دوباره جان میگیرد، یک تیر است و دو نشان: اول) خدا تا اینزمان کجا بوده که سرنوشت بشر چنین به زوال رفته و دوم) تغییر عقیدهی پروردگار به پایان دادن سرنوشت انسان نشان از بیتدبیری او دارد -و این نیز در دنیای خداباوران، کفر محسوب میشود و در دنیای فیلم یک پارودی تلخ. با این حساب پر بیراه نیست اگر اسب تورین را گروتسک بخوانیم؛ فضایی سرشار از رعب، جهانی سیراب از هزل. بلا تار خود نیز جایی گفته بود که تمام فیلمهای من کمدی هستند.
————
[۱] خوانندهی محترم، آنچه میخوانید، بخشی است از فصلِ نخست تکنگاری اسب تورین که بهزودی توسط نگارنده در قالب کتاب منتشر خواهد شد. این بخش تنها به این بحث میپردازد که چرا اسب تورین یک اثر پست-مدرن تلقی میشود و تنها جنبههای روایتگری فیلم را مورد بررسی قرار میدهد.
[۲] Self-reference
[۳] فردریش نیچه، «حاشیههای ترجمه»، چنین گفت زرتشت/ داریوش آشوری
[۴] اشاره به عنوام فصل واپسین رمان تانگوی شیطان نوشتهی لسلو کراسناهورکای