حیات اجتماعی (social life) از دوکلمه تشکیل شده است که کنار یکدیگر قرار گرفتهاند: «حیات» به انضمام صفت «اجتماعی.» چون ما انسانها هم از زمرهی جانوران اجتماعی یا گلهای هستیم، بنابراین در بدو امر به نظر میرسد تعبیر «حیات اجتماعی» یکی از عامترین و دمدستیترین واقعیات بیولوژیک را مورد اشاره قرار میدهد که میان ما و دیگر جانوران اجتماعی مشترک است. این درست است. با این حال، تا آنجا که به انسان مربوط است، این حیات اجتماعی مانند برکهای عمیق میماند که در عمق خود به تمامی دریاهای جهان راه دارد! مانند آنچه در افسانهها در مورد چشمهی سلیمان مشهور بوده است! اینکه هر کدام ما تا چه عمقی توانا به غواصی در این برکهایم و تا کجا پیش میتوانیم رفت، به تواناییهای هر کدام ما بسته است و به هیچوجه یکسان نیست. اما فقط تواناییهای فردی شرط نیست؛ بلکه حیات اجتماعی در قلمروهای فرهنگی (Cultural Domains) مختلف و در ممالک مختلف، عمق یکسانی ندارند. شاید، چنانکه دوست عزیزم، کارگردان ایرانی- کانادایی مقیم تورنتو، امیر گنجوی از باب گِلِگی نوشته است، کانادا خود مثال خوبی از محدودیت عمق حیات اجتماعی و امکان محدود تجربیات ژرف و تکاندهنده باشد.
گنجوی در مقالهای به نام «ژاویه دولان و درد اختگی فرهنگی در کانادا» مینویسد: «… بر خلاف فرانسه در این سینما [:سینمای کانادا] علاقهای برای حمایت از فیلمهایی که فرهنگ کانادایی را ترویج میدهند نیست. در واقع اعتقاد عمیق در این است که اصلاً فرهنگ کانادایی چیست که ما آن را حمایت کنیم! در چنین فضایی هیچ چیزی وجود ندارد که کاناداییها با دیدن آن احساس کنند که درد مشترک یک ملت را میبینند و هیچ تلاشی هم برای ساختن چنین مفهومی وجود ندارد.» او در این مقاله پس از شرح خداحافظی نابهنگام سینماگر جوان کانادایی، ژاویه دولان که از فقدان مخاطب علاقهمند شکایت داشت، توضیح میدهد که حمایت دولت کانادا از سینماگران بسیار ضعیف و محدود است و اهتمام جدی برای شکلگیری چیزی که بتوان آن را «سینمای کانادا» دانست، وجود ندارد. به همین علت، به اعتقاد گنجوی، کسی مانند دیوید کراننبرگ (David Cronenberg) پس از کسب موفقیت، کانادا را به مقصد کشورهایی ترک میکند که استقبال بیشتری از آثارش وجود داشته باشد.
وقتی جملات امیر را میخواندم به خودم یادآوری کردم که او بر اساس تجربهی خود از سالها فیلمسازی در کانادا سخن میگوید و من به عنوان یک تازهوارد در کانادا، در موقع و مقام یادگیری از او و امثال او هستم. اما نتوانستم از این فکر خودداری کنم که شاید مشکل در کانادا، نه از ضعف دولت یا دولتمردان در حمایت از بخش فرهنگ، بلکه مشکلی ساختاری باشد که دولت فدرال کانادا به اتفاق دولتهای محلی هم نمیتوانند بر آن غلبه کنند. کانادا کشوری مهاجرپذیر است و من که کمی بیش از یک سال است در ایالت کبک و در شهر مونتریال ساکنم، شاهد بودهام که ملتهای مختلف که اینجا به لحاظ اداری و سیاسی، «کانادایی» نامیده میشوند، چه دشواریهایی برای ارتباطگیری با هم دارند! مطمئناً این دشواریها برای نسل دوم یا سوم مهاجران بسیار کمتر است. اما کشوری که نیروی انسانی و اقتصاد خود را پیوسته از واردات نیروی انسانی از بیرون مرزهای خود تأمین میکند، همواره در تعریف «سپهر عمومی» (Public Sphere) در معنای عمیق و فلسفی کلمه، مشکل خواهد داشت.
مقایسهی کانادا با کشورمان ایران، کاشف از بسیاری نکات و حقایق خواهد بود: اتفاقاً فلات ایران هم صحنهی درهمآمیزی نژادها، ملتها و فرهنگهای مختلف بوده است. به یاد دارم که در سفرم به گرگان، دانستم که این کلانشهر کهنِ به ارثرسیده از تمدن هیرکانیان قدیم، خود چهارراهی فرهنگی در آن نقطه از فلات ایران بوده است: تنوع قومیتی و ملیتی در گرگان، مخصوص همان نقطه است: ترکمنها، مازنیها، فارسها و حتی قزاقها که محلهای به نام خود در گرگان دارند (قزاقمحله) ترکیب جمعیتی ویژه در گرگان است که شاید در هیچ شهر دیگری در شرق استانهای جنوبی دریای خزر، با این تنوع و غلظت پیدا نشود. شاید در چارگوشهی ایران بتوان نشان داد کلانشهرهایی که خود به فراخور ژئوپلیتیک همان ناحیه، یک «دیگ درهمجوش» (melting pot) از تنوع قومیتی و فرهنگی بودهاند. مثلاً شهر شیراز، خود پذیرای مهاجران بسیاری از نقاط مختلف جنوب ایران بوده است.
اما نمیتوان گفت که یک لر مهاجر از الیگودرز یا از شهرکرد به شیراز یا اصفهان، دقیقاً به همان معنایی مهاجر است که من امروز در مونتریال کانادا یک مهاجر هستم. در واقع، مهاجرتهایی از این دست که قومیتهای ایرانی در داخل قلمرو فرهنگی- سیاسی ایران، به کلانشهرهای بزرگتر منطقهای میکنند، هر طور که حساب کنید، یک مهاجرت بزرگ نیست! از این حیث که آنها در این مهاجرت، زبان مشترک، عادات و رسوم مشترک، شامل بر رسومات جنسیتی مشترک، و حتی سفرهی غذایی آشنای خود را از دست نمیدهند. باید مهاجرت بینقارهای بکنید تا ببینید «غربت» که این همه در ادبیات قدمایی مایهی خلاقیت بوده است، چطور غلظت و شدت پیدا میکند و یک تجربهی زیستهی متفاوتی ایجاد مینماید. من دوست ترکی داشتم که از مهاجرت خانوادهاش از روستایی در آذربایجان ایران به حومهی تهران، خاطرات تلخی داشت! چون میگفت برای اولین بار فهمیدم که ناچارم فارسی را یاد بگیرم! اما اطمینان دارم که این خانم، اگر با مهاجرت مکانی داخل مرزهای ایران ناچار از آموختن زبانی تازه شده است، با این حال هنوز خیلی امور فرهنگی، برایش آشنا بودهاند. او و خانوادهاش در واقع، داخل یک قلمرو بزرگ فرهنگی دست به مهاجرت زده بودند. اما بعضی مهاجرتها، مهاجرت از یک قلمرو بزرگ فرهنگی، به قلمرو دیگر است.
گنجوی در یادداشت خود کانادا را با آمریکا مقایسه میکند. آمریکا هم کشوری مهاجرپذیر است اما به اعتقاد گنجوی، موفق به تعریف چیزی به اسم «فرهنگ آمریکایی» شده که از طریق سینمایش میتواند دستمایهی خلق آثار بسیاری شود. از باب مقایسه میتوان گفت که جامعهی کانادا تا حدود زیادی، مانند جزیرههای جدا از هم است که عناصر تازهنفس فرهنگیاش، انرژی بسیاری صرف میکنند تا بر فاصلهها غلبه کنند. وقتی موفق میشوند به محدودهی «مشاع» فرهنگی برسند، درمییابند که جمعیت زیادی مانند خودشان وجود ندارد! اغلب مردم در همان جزیرهها، یا همان کلونیهای فرهنگی- ملیتی خود باقی ماندهاند. این احتمالاً علت اصلی قوام نیافتن چیزیست که میتوان «فرهنگ کانادایی» نامیدش. چون همانطور که گنجوی از قول مقامات کانادایی میگوید، چنین چیزی اصلاً وجود خارجی ندارد! به عبارت دیگر، مفهوم «وطن» در کانادا، بیشتر وابسته به تعریف اداری، سیاسی و حقوقی آن است. اما محتوای محصّل (positive) فرهنگی ندارد! یعنی ظرفش مهیاست. اما در این ظرف، هنوز چیز زیادی ریخته نشده است!
تفاوت آمریکا با کانادا، تا آنجا که من میفهمم و میتوانم در این مجال کوتاه توضیح دهم در این است که آمریکا مقصد آخر تمامی مهاجرتها در سیاره است! آمریکا، دقیقاً آنجاییست که باید کفشها را از پا درآورد، اهلیت پیدا کرد، و احساس تعلق به آن را به مرور ساخت. اما کانادا، علیرغم حمایتهای بیشتری که دولت آن از مهاجران میکند، همچنان کشوری در شمال آمریکاست که بعضی از نیروهای تازهنفسش را، در کنار سرمایههای هنگفت اقتصادی، از دست میدهد، چون هر طور که حساب کنید، آمریکا مقصد جذابتری برای «مهاجرتکنندگان ابدی»ست!
اینکه در ایالات متحدهی آمریکا، چطور ملتهای مختلف تا حدی موفق شدهاند که یک هویت واحد به نام هویت آمریکایی تعریف کنند، احتمالاً به همین واقعیت بازمیگردد که تا این لحظه، آمریکا، مقصد نهاییست. بعد از آمریکا دیگر جایی وجود ندارد. بنابراین نیروهای تازهنفس میمانند و در این نقطهی آخر، واقعاً اقدام به تأسیس «وطن» میکنند. تأسیس وطن، خود به معنای خلق داستانهای مشترکیست که هر ملیتی و قومیتی، با هر زبان مادری که دارد، و از هر مبدأ عزیمتی که حرکت کرده باشد، با آن همدلی و با بازیگران اصلیاش، همذاتپنداری کند. در نتیجه، آنا لیلی امیرپور، کارگردان آمریکایی ایرانیتبار، ممکن است با جیسون ماموآ (Jason Momoa) که تباری از بومیان هاوایی دارد، چنان احساس نزدیکی کند که بگوید فیلم The Bad Batch خود را نمیساختم، اگر ماموآ ایفاء نقش اول آن را قبول نمیکرد! چون نقش اول این فیلم را اساساً برای اجرای ماموآ ساخته بودم!
وطن این طور شکل میگیرد. یک هویت مشترک «ملی»، این طور تأسیس میشود. این طور که مردمی از خاستگاههای نژادی، قومیتی، و زبانی متفاوت، چنان با هم جفت و جور شوند که خلق محتوای تازه، بدون مشارکت آنها، امکانپذیر نباشد. اینکه این اجزای متنوع با خاستگاههای کاملاً متفاوت، یکدیگر را بیابند، با هم انس بگیرند، و در یک دیگ درهمجوش که نامش یک واحد اداری- سیاسیست، واقعاً با هم آمیخته شوند و یک خوراک یکدست و خوشمزه یا دستکم «با مزه» تولید کنند، علاوه بر دولت مرکزی نیرومند و قادر به برنامهریزی، احتیاج به صرف وقت تاریخی دارد. این تاریخ دراز که لازمهی پخت کامل محصولی قابل ارائه است، حتی آن زمان که هرودوت کتاب «تواریخ» خود را مینبشت، در ایران طی شده بود!
هرودوت مانند اغلب پرسیکانویسان* زمان خودش، به ایرانیان با یک واژهی «مادی» یا «پارسی» اشاره میکرد. در زمان هرودوت، اگرچه خانوادهای از پارسیان، به نام هخامنشیان در کل فلات ایران حکومت میکردند، اما ایرانیان با عنوان «مادی» بیشتر مشهور بودهاند. لاجرم هرودوت روایت میکند که ملکهی ماساژتها که کوروش کبیر را کشت، در جملات بدسِگالانهی خود، او را «مادی خونخوار» نامید! از دید یونانیان که از سواحل جنوبی دریای سیاه تا جزیرهی سیسیل در جنوب ایتالیا، یک قلمرو فرهنگی واحد با زبان مشترک بودند، تمامی ملتهای متحد در فلات ایران، هنوز اسم جامع و درخوری نداشتند! اگرچه خود ایرانیان، با نام «ایر» خود را به جا میآوردند و تبار خود را به «ایرج» میرساندند.
این پرسش که آیا داستانهایی نیرومند که مردمی از ملیتهای مختلف را به هم پیوند میزند و وجوه اشتراک آنان را برجسته میکند، «ملت»ها را میسازند یا برعکس، ملتهایی که تجربهی زیستهی مشترک پیدا میکنند، نه فقط به لحاظ تاریخی و سیاسی، بلکه از طریق ازدواجها و زناشوییهایی که بینشان رخ میدهد، دست به خلق داستانهایی این چنین میزنند، احتمالاً هیچموقع پاسخ قانعکننده نمییابد. پرسشیست مشابه اینکه اول مرغ بود یا تخممرغ! آیا ملتهای مختلفی که بر اثر برنامهریزی دقیق و منضبط سپهبدان هخامنشی در برابر دشمنان مشترک، از سکونخه در شمال شرق گرفته تا فرعون مصر، متحد میشدند، ناگهان خود را در داستانهایی همرزم و همپیمان یافتند، و یا اینکه آنان پیش از این برنامهریزی سیاسی و نظامی، یکدیگر را به عنوان خویش و خویشاوند بجامیآوردند، پرسشی نیست که تنها یک پاسخ داشته باشد! به نظر میرسد، این یک رابطهی دو سویه باشد: تجربیات زیستهی مشترک، زمینه را برای داستانهای مشترک فراهم میکند، و بالعکس. بدون آن زمینهی مشترک، نمیتوان عناصر نچسب را به هم چسباند! حتی اگر دولت کانادا به ابعاد حمایت خود از سینماگران بیافزاید. و درست به موازات اینکه این تجربیات زیستهی مشترک، غنیتر شدند، داستانگویانی حرفهای پیدا میشوند که همین وجوه اشتراک را دستمایهی داستانهاشان قرار دهند.
اگر دولان فرانسویتبار از کار داستانگویی در سینمای کانادا منصرف شده است، علتش این است که هنوز مخاطبی برای «داستانهای کانادایی» وجود ندارد! داستانهای کانادایی وجود ندارد، چون ملت یکپارچهای به نام ملت کانادا، فراتر از قراردادهای سیاسی و اداری، وجود ندارد.
به عنوان یک تازهوارد به کانادا، بارها شاهد بودهام که دوستان ایرانیام، سریالهای ایرانی، ترانههای ایرانی، سفرهی ایرانی و حتی مناسبات جنسیتی ایرانی را جستجو میکنند! بعضی از آنها چنان از «ایران» منزجرند که مهاجرت از آن سرزمین را مهمترین پیروزی خود در زندگی میدانند! اما تا آنجا که من میتوانم بفهمم آنها اساساً از ایران خارج نشدهاند! چون هنوز به جایی که بتوان گفت یک محیط فرهنگی تازه است، وارد نشدهاند! مفهوم «وطن» و «هویت ملی» به مراتب عمیقتر از آن است که در اشعار پرسوز رمانتیک، جلوه داده میشود! وطن، نه فقط محصول نهایی یک روند دراز تاریخی و اجتماعیست، بلکه پیشاپیش بخشی از ساختار روانشناختی و شخصیتی ماست! به همین علت، ترک آن، در توان افراد نیست! همانطور که برساختن آن به طور سفارشی و تصنعی، در توان هیچ دولتی نیست.
*: پرسیکانویسان به نویسندگانی در یونان باستان اطلاق میشود که «تاریخ پادشاه پارس» مینبشتند. این ژانر ادبی در یونان باستان، پیشنمونهی ژانریست که بعدها «تاریخ» یا «تاریخنگاری» نامیده شد. بنابراین اگرچه هرودوت نام اثر اصلی خود را نه پرسیکا، بلکه «تواریخ» نامید، اما از حیث اینکه عمدهی محتوای اثرش، شرح حال پادشاهان هخامنشیست تا آنکه لشکرکشی خشیارشا به یونان را توضیح دهد، در دستهی بزرگ پرسیکانویسان قرار میگیرد و به این مناسبت پدر علم تاریخ قلب میگیرد.