آثار ادبی گاهی با هم پیوندهایی برقرار میکنند. وقتی این پیوند در ذهن مخاطب برقرار شد، امکان ندارد که یادآوری یکی، شمّهای از دیگری را نداشته باشد. همین پیوند باعث میشود ذهن مقایسهگر انسان به کار بیفتد. میتوان مانند منتقدهای مکتب فرانسوی ادبیات تطبیقی قصهی تأثیرگذاری و تأثیرپذیری آن اثرها را دنبال کرد و آن را بسط داد و تبدیلش کرد به نقدی ژنتیک، اما گاهی هم میشود که تأثیرگذاری و تأثیرپذیری را کنار گذاشت و نگاهی دگرگونه کرد به این آثاری که با هم پیوندهایی برقرار کردهاند. نگاهی که میتواند تفاوتها و تشابههای فرمال و محتوایی را بین دو اثر از دو فرهنگ متفاوت بررسی کند. نگاهی که بهجای توجه به واسطهها و تاریخمحور بودن، تصویرمحور و مضمونمحور است. نگاهی که میتواند مرزها را کنار بزند و به انسانِ ساکن ادبیاتِ جهان نگاه کند. این نگاه بسیار نزدیک است به نگاه منتقدان مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی نظیر رنه ولک و رماک. در این یادداشت کوتاه میخواهم نگاهی دستکم نزدیک به این مکتب دوم داشته باشم تا فارغ از تأثیرپذیری یکی از دیگری، به دو داستان کوتاه از دو فرهنگ و زبان متفاوت بپردازم: داستان «معصوم اول» از هوشنگ گلشیری و داستان «لاتاری» از شرلی جکسون.
«لاتاری» شرلی جکسون برای اولین بار در سال ۱۹۴۸ میلادی منتشر شد. جعفر مدرسصادقی، شاید با اندکی کمانصافی، آن را تنها کار واجد ارزش شرلی جکسون و در عین حال شاهکاری در میان داستانهای کوتاه میداند و در مقدمۀ کتاب «لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر» مینویسد:
«لاتاری ثابت میکند که حتا بدون دانش تئوریک هم و بدون هیچ سابقه و تجربۀ درخشانی در این فرم، شاید بشود یک کارِ کارستانی صورت داد. اما معجزه فقط یک بار اتفاق میافتد و شرلی جکسون این بخت را داشت تا واسطهای باشد برای وقوع یک چنین معجزهی شگفتانگیزی ]…[ به طور قطع و به یقین میتوان گفت که این داستان بهترین داستان نویسندهاش و شاید تنها داستان خوب او باشد.»
داستان «لاتاری»در یک دهکدۀ عجیب رخ میدهد. دهکدهای که اهالیاش طبق سنت و فرهنگشان، به قید قرعه، یک نفر را انتخاب و او را سنگسار میکنند. قرعهکشی در ملاءعام و توسط یک صندوق سیاه زهواردررفته صورت میگیرد. هر کسی در این قرعهکشی منتخب شود، موظف است که به سنت تن بدهد و بمیرد. بیایید شروع این داستان را یک بار دیگر با هم بخوانیم:
«صبح روزِ بیستوهفتم ژوئن، روشن و آفتابی بود و گرمای تروتازۀ یک روز نافِ تابستان را داشت. گلها دستهدسته شکفته بودند و چمن سبزِ سبز بود. اهالیِ دهکده از حدود ساعت ده در میدانِ بینِ پستخانه و بانک جمع شده بودند […] در این دهکده که فقط حدود سیصد نفر جمعیت داشت، تمام مراسم دو ساعت هم طول نمیکشید و میشد از ساعت ده صبح شروع کرد و سروته قضیه را طوری هم آورد که اهالی برای ناهار به خانههاشان برگردند.»
شروع داستان نوید یک پایان خوش را میدهد و مخاطبی که برای اولین بار دارد «لاتاری» را میخواند، اصلاً انتظار وحشت پایانی داستان را ندارد. هوا گرم است و تازه. گلها فراوانند و چمنها سبز. خلاصه عجب روز درخشانی است برای آدمکشی. راوی سومشخص داستان «لاتاری» بهخونسردی تمام روایتش را شروع میکند، ادامهاش میدهد و آن را اینگونه تمام میکند:
خانم هاچینسن فریاد کشید «منصفانه نیس. درست نیس.» و آنوقت، همه ریختند روی سرش.
اهالی دهکده غالباً مشکلی با برگزاری لاتاری ندارند. آنها به این سنت خرافی عادت کردهاند. شخصیت وارنرِ پیر بهعنوان نمایندهای محافظهکار و شدیداً سنتی در داستان حضور دارد که موافق این آدمکشی است. او در اواخر داستان به شخصیت آقای آدامز که خبر جمع کردن سنت لاتاری در دهکدۀ بالایی را میدهد میگوید:
«یه مشت آدم احمق. به حرف جوونا گوش میکنن که به هیچچی رضایت نمیدن… یه مثل قدیمی هس که میگه لاتاری تو ماه ژوئن، فصل ذرّت رسیدن. اگه اوضاع همینجور پیش بره، طولی نمیکشه که مجبور میشیم آش علف کوفت کنیم. تا بوده، لاتاری هم بوده.»
بنابراین لاتاری سنتی در دهکده است که بهنوعی باعث بارور شدن زمین و رونق گرفتن کشتوزرع میشود. در داستان «لاتاری» میبینیم چیزی که خود مردم آن را آفریدهاند و برای خودشان سنتش کردهاند و صندوق سیاهی که خودشان (یا اجدادشان) ساختهاند، موجب از بین رفتن فردیت اهالی و حتی قتل آنها میشود.
اما برگردیم به ایران و داستان هوشنگ گلشیری یعنی «معصوم اول». گلشیری «معصوم اول» را در مجموعه داستان «نمازخانهی کوچک من» آورده است. کتابی که در سال ۱۳۵۴ (تقریباً بیستوهفت سال پس از انتشار «لاتاری») از سوی نشر کتاب زمان منتشر شد. اما گلشیری قبل از اینکه این داستان را در یک کتاب جداگانه بیاورد، آن را در تابستان ۱۳۴۹ در دفتر هفتم جُنگ اصفهان و در چاپ کرده بود.
داستان «معصوم اول» هم مانند «لاتاری» در یک دهکده رخ میدهد. دهکدهای که اهالیاش احتمالاً برای رونق گرفتن کار کشاورزی، مترسکی به نام حسنی را آفریدهاند. هر یک از اهالی به طریقی این حسنی را آراسته. یکی برای او سبیل و دیگری در جیب پالتوش یک جمجمه میگذارد. از طرف دیگر اهالی دهکده برای این حسنی روایتهای جورواجور و ترسناکی هم میسازند. آنها آنقدر به اینکار ادامه میدهند و آنقدر به اون متعلقاتی اضافه میکنند تا اینکه او جان میگیرد و تبدیل میشود به خرافاتی تجسدیافته. حالا حسنی که قرار بود کلاغها را از زمینهای کشاورزی دور کند و برای زمینهای کشاورزی اهالی دهکده رونق بیاورد، تبدیل میشود به یک آدمکش حرفهای. درواقع شاید بتوانیم بگوییم که صندوق سیاه زهواردررفته در «لاتاری» شرلی جکسون جای خودش را در داستان گلشیری میدهد به یک مترسک. وجوه تشابه این مترسک با آن صندوق سیاه را میتوان در آدمکشی و برگرفته شدن از خرافات و سنت دانست؛ سنتی که دیگر کار اصلی خودش را انجام نمیدهد و به جای آن آدمکشی میکند. وجه اشتراک دیگر صندوق سیاه «لاتاری» با این مترسک در این است که هر دو این اشیاء را اهالی دهکدهها برساختهاند، خودشان به آنها معنا دادهاند و خودشان مقهور اقتدار آن شده و جانشان را به خاطرش از دست میدهند.
اما برخلاف «لاتاری» شرلی جکسون که یک راوی سومشخص دارد و داستان را به صورت خطی و بسیار ساده جلو میبرد، «معصوم اول»، مانند بسیاری از داستانهای دیگر گلشیری، فرم پیچیدهتری دارد و مخاطب را وادار میکند که کنکاش بیشتری در متن بکند. شروع داستان «معصوم اول» را با هم بخوانیم:
«برادر عزیزم، نامۀ شما رسید. خیلی خوشحال شدم. اگر از احوالات ما خواسته باشید سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما که آن هم امیدوارم بهزودی دیدارها تازه شود. باری، همه خوب و خوشاند و به دعاگویی مشغول. دختر کلحسن را برای اصغر فتحالله عقد کردهاند و شاید پیش از ماه محرم عروسیشان سر بگیرد. زندایی باز هم دختر زائیده، آن هم دوقلو و حالا، بیآن دو تا که عمر پری به شما دادند، هفت تا دختر دارد.»
گلشیری از نوع خاصی از راوی اولشخص استفاده میکند که به روایت نامهنگارانه معروف است. راوی اولشخص داستان در نامهای دارد برای برادرش اخبار دهکده را روایت میکند. او در نامهاش بنا بر تداعیهایی که برایش شکل میگیرند، به صورت کاملاً غیرخطی خردهروایتهایی را میآورد و در داستان میگنجاند. همین موضوع از درجۀ اعتماد به راوی بهشدت میکاهد و میتوان گفت نسبت به راوی داستان «لاتاری» از شرلی جکسون در این داستان با یک راوی غیرقابلاعتماد طرف هستیم.
از همین قسمتی که نقل شد، میتوان تفاوتهای دیگری نیز برشمرد. داستان گلشیری با نام بردن از مراسمهایی مثل مراسم محرم، پای خودش را روی زمین واقعی و فرهنگ ایرانی محکم میکند. درست است که سطح واقعیت داستان رفتهرفته به سمت نوعی فانتزی میرود، اما المانهایی اینچنین باعث میشود که مخاطب کاملاً از جهان واقع بیرون نرود و ترکیبی از فانتزی و واقعیت در داستان پدید بیاید. همچنین میبینیم که در این داستان از اشخاص زن طوری نام برده میشود که انگار آنها از خود هویتی ندارند. راوی بهجای آنکه اسم این زنها را بیاورد به آنها میگوید: دختر کلحسن و زندایی؛ یکی دختر یک مرد است و دیگری زنِ مردی دیگر. درواقع هویتهای این زنها با مردی تعریف میشود که سرپرستی (چه واژۀ غریبی) آنها را برعهده دارند. در ادامۀ همین موضوع، راوی میگوید که زندایی باز هم دختر زاییده و آن هم دوقلو. گویا نوعی تأسف و حرمان همزمان از دختر زاییدن در این کلام راوی و همچنین در نگرش والدین این دخترها دیده میشود؛ وگرنه چرا زوجی بعد از به دنیا آوردن پنج بچه باز هم به دنبال فرزندآوری هستند؟ آنها طبیعتاً میخواهند دارای فرزند پسر شوند. همین موضوع نشان میدهد که راوی داستان «معصوم اول» نگاهی نابرابر به زن و مرد دارد و میتوان این داستان را با رویکردی فمنیستی بررسی کرد. داستان «لاتاری» فاقد این نوع نگاه است و اساساً جنسیت و نابرابریهای جنسی و بازنمایی آن مسئلهاش نیست.
گلشیری در پایانبندی، جایی که داستان باید معنای خود را کامل کند و به کشمکش پایان دهد، متفاوت با شرلی جکسون عمل کرده است. داستان «لاتاری» با حملهور شدن اهالی به خانم هاچینسن پایان مییابد. مخاطب میداند که سال دیگر نیز احتمالاً این مراسم برگزار خواهد شد و یک قربانی دیگر نیز خواهد گرفت، مگر اینکه اهالی آن دهکده، مانند دهکدهها و شهرکهای همسایه، تصمیم بگیرند که سنت لاتاری را جمع کنند. در داستان گلشیری قضیه فراتر از این حرفهاست. حسنی دیگر قرار نیست از بین اهالی دهکده برود؛ حتی اگر این مترسک از نظر فیزیکی نابود شود، از ذهن اهالی پاک نمیشود. گویا حسنی وارد ناخودآگاه اهالی شده است. راوی اولشخص درونداستانی با وحشتی تمام در پایانبندی چنین میگوید:
«اما میدانی مسئلهی کلاه او نیست یا حتی آن سبیل که عبدالله خدابیامرز با پشم برایش ساخته بود، برای اینکه اگر همین امشب یک باد تند بیاید صبح حتماً میبینند که از آن سبیل خبری نیست یا اگر هم باران، یک نم باران، بزند حتماً آن دوتا چشم پاک میشود. نه، من این چیزها را میفهمم اما مسئلهی تپش لعنتی قلب من است و هوا، تن هوا، برای اینکه او توی هواست که هست. و من حالا، همین حالا، صدای آن دوتا کفش ورنی عبدالله را میشنوم و میدانم که تو، حتی تو، صدایش را میشنوی.»
تفاوت دیگری نیز بین این دو داستان وجود دارد که جنبهای تمثیلی به داستان گلشیری میدهد. داستان «لاتاری» شرلی جکسون شخصیت انسانی خاصی ندارد که کنش او پیرنگ داستان را پیش ببرد. در این داستان مراسم لاتاری و آن صندوق سیاه بهعنوان شخصیت عمل میکنند ولی هیچ کدام انسان نیستند. انسانها در داستان «لاتاری» نه کنشگر و فاعل، بلکه مقهور پیرنگاند و مفعول. سومشخص روایت شدن آن داستان نیز تأکیدی است بر همین موضوع. درواقع آدمهای داستان «لاتاری» همگی از یک درجۀ اهمیت برخوردارند. اما در داستان «معصوم اول»، شاید بتوان گفت مهمترین شخصیت انسانی همان راوی اولشخص است که دارد برای برادرش که بیرون دهکده است نامه مینویسد. شغل این راوی معلمی است. معلم را میتوان به صورت نمادین عنصری آگاه و آگاهیبخش در دهکده درنظر گرفت. در انتهای داستان میبینیم که این عنصر نیز مقهور اقتدار یک سنت خرافی شده است و از خرافهای که اهالی خودشان ساختهاند هراس دارد.
بنابراین فارغ از اثرگذاری یا عدماثرگذاری «لاتاری» بر روی «معصوم اول»، دو داستان با هم پیوندهایی دارند. تفاوتهایشان غالباً فرمال است. بهعنوان مثال راوی سومشخص «لاتاری» برشی کوتاه از زندگی اهالی یک دهکده را بهصورت خطی روایت میکند و راوی اولشخص درونداستانی «معصوم اول» در یک نامه، بازۀ زمانی طولانیای از وقایع دهکده را برای مخاطبی ایضاً درونداستانی، بهصورت غیرخطی تعریف میکند. در داستان «معصوم اول» رگههایی از فانتزی و تغییر سطح واقعیت دیده میشود، ولی داستان «لاتاری» پا را از سطح واقعیت فراتر نمیگذارد. اما تشابههای مضمونی در داستان وجود دارد. بهعنوان مثال کلانمکان هر دو داستان دهکدهای است با جمعیت کم؛ بهطوری که اهالی این دهکده همه همدیگر را میشناسند. در هر دو دهکده، وسیلهای ساخته شده که باعث میشود کشاورزی راحتتر صورت بگیرد و زیست مردم آرامتر باشد؛ وسیلهای که در هر دو داستان از کارکردی که برایشان درنظر گرفته شده عدول میکنند و آدمکشی میکنند. در واقع در هر دو داستان سنتهای غیرعقلانی و پافشاری بر این سنتها باعث تلف شدن جان اهالی دهکده میشود.