مرد پای چپ را از روی کلاج ماشین برداشت و پای دیگرش را محکم روی پدال گاز تا انتها فشار داد. سر هر پیچ که مرد فرمان را به تندی به سمتی میپیچاند ساک سیاهی که در صندلی عقب ماشین بود به سمتی پرتاب میشد. درختهای بلوط و اورس ردیفردیف کنار هم سمت راست جاده را پر کرده بودند. ماشین لنجاره کش در مسیر خود به بالاترین و شیب دارترین نقطه از جاده که رسید مرد خورشید را دید که درست نوک کله کوه ایستاده بود و پرتو نور آن از لا به لای شاخهها بازی سایه و روشن براه انداخته بود و از درخشش نور خورشید که ازخلال درختان روی کاپوت ماشین میآمد و میرفت، آرم فلزی بنز به مانند الماسی برق میزد. مرد به یاد چشمان هستی دخترش افتاد که در آن صورت سه گوشش مثل دو تکه الماس میدرخشیدند و نگاه هر آدمی را بیاختیار به خودش جلب میکرد. این دختر از همان بچگیاش هم عاشق این بود که روی لبهای قلوهایاش برق لب بمالد و کفش پاشنه بلند مادرش را به پا کند. هیچ وقت از کفش کتانی و شلوار خوشش نمیآمد. از وقتی استخوان ترکانده بود فقط دنبال لباسهای تنگ و چسبانش میگشت و با آن موهای پف کرده و قر و اطوار برای خودش آفتی بود.
ماشین حالا به سراشیبی افتاده بود. دنده را سبک کرد و پیچهای نرم را با سرعت بیشتری رد میکرد. شیشه ماشین را پایین داد.چیزی به پیچ آخر جاده نمانده بود که بزغالهای ناگهان پرید وسط جاده. مرد دو دستی فرمان را سفت چسبید و پا کوبید روی پدال ترمز. جیغ لاستیک کف جاده بلند شد. ماشین را با هر سختی که بود به سمت چپ جاده برد. بنز طوسی با یک تکان شدید از حرکت ایستاد و ابری از گرد و خاک پشت سرش بلند شد. ساک سیاه پرت شد کف ماشین. با نگاهش بزغاله را دنبال کرد که جستان و خیزان از تپه بالا میرفت. انگار نه انگار داشت دسته گلی به آب میداد. نفس بلندی از سر آسودگی خیال بیرون داد .دستش را به پشت چرخاند ساک را از کف ماشین برداشت و دوباره گذاشتش روی صندلی.
پسر چوپانی که بالای تپه ایستاده بود دستش را از زیر چوغای چوپانیاش درآورد و چوب دستیاش را بالا گرفت و با فریاد گفت :چه خبرته، یارو؟! مرد از ماشین پیاده شد و گفت: عمو اینجا وایستادی چه غلطی میکنی؟ اگه ترمز نکرده بودم که الان زیر چرخ های ماشین له ولورده شده بود.
پسرک چوپان، خسته نشان میداد. چوبش را در هوا چرخاند و ازشیب تپه پایینتر آمد. گفت مگه سر می بری؟ مرد با صدایی که خش برداشته بود نگاهی به ساک سیاه کرد و بعد رو کرد به چوپان گفت: اگه زیرش کرده بودم که صد تا صاحاب پیدا میکرد. سپس سیگاری روشن کرد اما با پک اول تهوع بهش دست داد. رفت و پشت فرمان نشست و سیگار را از شیشه بیرون انداخت. ماشین را روشن کرد و زد تو دنده و بنز طوسی جاکن شد. وقت تنگ بود باید ادامه میداد. هنوزصدای زنگولههای بزغالههای بازی گوش گله از بالای تپه بهگوش میرسید.
هستی نه سالش که شد در مدرسه برایشان جشن تکلیف گرفتند. نوروز همان سال در سفرشان به مشهد برای پابوسی امام رضا، راه شان افتاد به راسته طلا فروشیهای دور حرم. زنش اصرار کرد که شش عدد النگوی طلا برای دخترشان بخرند. وقتی النگوها را مرد فروشنده میانداخت دست دخترشان، آنقدر خوشحال شده بود که هر لحظه مچ دستش را میچرخاند. جیلینگجلینگ جیلینگجیلینگ. مانند همین بزغالهها بالا وپایین میپرید . ناگهان صدای جیلینگ جیلینگی از عقب ماشین شنیده شد. برگشت و نگاهی چرخاند توی ماشین، و بعد به دور و اطراف. نگاهش افتاد به فروشندهای محلی که پهلوی گاری کنده کاری شدهای با شیشه های تیره، عسل کوهی میفروخت. مرد داشت چرت میزد. با صدای ماشین نیم خیز شد. بنز طوسی از کنارش رد شد.
نسیم خوشی از سینه کوه وزید که با گذشتن از میان برگهای سوزنی و ساقههای به هم پیچیده درختان هزار سالۀ شاهبلوط، تبدیل به باد سردی شد و به جان مرد نشست. مرد دستش را از روی لبه پنجره ماشین آورد داخل و شیشه را بالا کشید. نگاه انداخت به موهای دستش. جای خالی ساعت مچیاش، حلقهای که کمی روشنتر از باقی پوست دستش بود به چشم میخورد. موبایل را برداشت. به ساعت داشبورد نگاه کرد. ده دقیقه به شش مانده بود و تا ساعت هشت شب وقت داشت که به خانه برگردد. دوباره صدای جیلینگجیلینگ النگوهای دخترش را شنید. صدا از کجا بود؟ انگار از جایی که توی ماشین نبود! از بیرون از آن هم نبود. پس از کجا بود؟ خوب دقت کرد. ازجایی نزدیک نزدیک گوشش. انگار هستی ایستاده بود و دستش را چسبانده بود بیخ گوش پدرش و تکان تکان میداد.
مرد از آینه به پشت سرش نگاه کرد. چیزی ندید به جز اتوبوسی که با فاصلهی خیلی دور پشت او میراند. مرد میدانست که اتوبوسهای بین شهری معمولا این موقع از روز حرکت میکنند که شب را در جاده برانند. سه شب پیش بود که کل جاده را تخت گاز به دنبال اتوبوسی رانده بود. سر آخر، انتهای همین راه، هستی را دیده بود که کنار پنجرهای وسط اتوبوس نشسته بود. تا چشمش به ماشین پدرش خوردهبود چنان سرش را دزدیده بود که انگار او را نمی شناسد. جاده یک طرفه بود اما مرد آن چنان تنگ اتوبوس با سرعت سرسام آوری رانده بود که اگر راننده اتوبوس فرمان را به آن سمت صخرههای کوهستانی نکشیده بود اتوبوس چپ کرده و سقوط کرده بود ته دره. نزدیک اتوبوس که شده بود، دستش را یکبند گذاشته بود روی بوق و سر آخر پیچیده بود جلوی اتوبوس. ترمز دستی را کشیده و از ماشین پیاده شده بود. راننده اتوبوس تا آمده بود دهانش را باز کند یک دسته اسکناس چپانده بود توی جیب راننده و چیزی در گوشش گفته بود و راننده هم خودش را کنار کشیده بود.
مرد پلهها را بالا رفته بود تا میان مسافران که رسیده هستی را دیده بود که خودش را ردیف یکی مانده به آخر، پشت یکی از صندلیها مچاله کرده بود. دست انداخته و مچ دستش را گرفته و بیرونش کشیده بود. با لبهای سفید و چشمهایی که مثل یک آهوی ترسان میلرزید. پشت سر پدرش راه افتاد. از پلههای اتوبوس که پائین آمده بود گردباد شدیدی آسمان را سیاه کرده بود. دستش را روی چشمهای پُف کردهاش گذاشته و لبهای برآمدهاش را به هم فشرده و گفته بود بابا خواهش می کنم!
مرد گفته بود کاریات ندارم. سوار ماشین شو. اتوبوس که حرکت کرد مرد هستی را هولش داده بود و گفته بود بشین. هستی خودش را در صندلی عقب مثل بچه گربه گلوله کرده و دستهایش را مثل بند دور زانوهایش حلقه کرده بود. روسری از روی سرش روی شانههای لاغر و باریک اش سریده بود. مژههای بلندش غرق در اشک بودند. جستی روسری را کشیده بود روی صورتش. درست مثل پرستویی که سرش را به زیر بالهایش پنهان کند. مرد به جاده فرعی پیچید. سر جاده، تابلوی بن بست نصب شده بود، جادهای خاکی که پر از سنگ و کلوخ بود. از آینه بغل نگاه کرد. خورشید را دید که درحال پنهان شدن پشت کوهها بود. سرش را چرخاند و ساک سیاه را یکبار دیگر نگاه کرد. موبایلش زنگ خورد . شماره خانهشان روی گوشی افتاد. جواب نداد. میدانست که دلشوره به جان زنش افتاده است. کله سحری با چشمهایی سرخ شده گوشه حیاط جلوی در پارکینگ نشسته بود، روسری هستی را در دستش گرفته بود و گوشهاش را گره میزد و دعا میخواند. تا مرد را دیده بود مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پرید و التماس مرد کرده بود که مرا همراه خودت ببر. بذار بیام. حتما پیداش میکنیم!
مرد گفته بود سرو صدا نکن بچهها را بیدار میکنی !
هستی هم بچه مونه !
مرد با تشر گفته بود؛ دیگه اسم اون را جلوی من نیار. من دیگه دختری به نام هستی ندارم!
زناش با چشمهای خیس گفته بود ما که نمیدونیم چی شده! شاید بلایی سرش آمده. این را گفت و روسری هستی را که در دستش بود محکم به سینهاش فشرده بود. هنوز بچه است، هجده سالش نشده. و با هق هق ادامه داده بود. خدا از این خلق نگذره. شاید همه این حرفها شایعه باشه که … مرد نگذاشته بود حرفاش تمام شود. چشم غرهای رفته بود و نشسته بود داخل ماشین .زن به پای مرد افتاده بود و زاری کرده بود. بذار بیام بریم شهر. بریم تهران حتما پیداش میکنیم . اصلا بریم کلانتری کمکمون میکنند !
مرد انگشتاش را رو به زن گرفته بود و گفته بود من اگه یک جو شرف و غیرت توی رگهایم داشتم که دخترم دختر فراری نمیشد که! حالا هم گردن کج کنم، راه بیفتم کلانتری بگویم دخترفاحشهام خیابونی شده بیاین پیدایش کنین!
از کنار جادهای گذشت که هر دو طرفش را سایههای ذرتهای سبز رسیده پوشانده بود. روی پل چوبی پسر بچهای همراه دو الاغ آهسته داشت رد میشد. کمی پایینتر کم کم مسیری ناهموار در گرگ و میش هوا نمایان شد. باد شروع به وزیدن کرده بود آن چنان که درختان افرا و چنار سر بریده را تکان میداد و شاخههای لختشان خم و راست میشدند. شیشه ماشین را بالا کشید اما گوشش پر از صداهای عجیب و غریبی بود که همراه وزش باد شنیده میشد. با خودش گفت: حالم از همهچی به هم میخوره. از این مردمی که مثل باد به همه جا سرک میکشن و فضولی می کنن. همین باد سیاه لعنتی به گوش مردم ده رسانده بود که دخترم هوایی شده دو روز دیگه شکماش بالا می آد! شدم انگشتنمای خاص و عام! بعد در حالیکه لباش را گاز میگرفت از لای دندانهای بههم فشرده گفت: این آدمهای بیکار و عوضی. جلوی دروازه رو می شه بست اما دهان این مردم لعنتی رو نه!
کمی بیشتر گاز داد تا انتهای جاده راند که درختچهها و شاخههای درختان روی تپه، راه را بند آورده بودند. چرخ ماشین روی کپه خاک کج شد. به صفحه موبایل نگاهی انداخت. خط آنتن خالی بود. آن را گذاشت توی جیب بلوزش. ساک سیاه را در دست گرفت و قفل ماشین را زد. دسته کلید را در جیب شلوارش چپاند و هن هن کنان راه افتاد. از راه باریکهای که پوشیده از گزنههای خیس و درختچههای باران خورده بود گذشت. همهجا به طرز غریبی ساکت بود. تنها بال زدن کلاغی بود که به هنگام برخاستن کمی این سکوت وحشت را شکست. قار،قار،… قار،قار… با این همه سکوت، هیچ آرامشی در فضا جاری نبود. حتی برگها در زیر پاهای مرد انگار ناله میکردند. کجباد شروع شد و زوزه کشید . صدای جیلینگ جیلینگ دوباره توی سرش پیچید. ناخودآگاه سرش چرخید. هیچ جنبندهای ندید . با خودش گفت این دفعه دیگه تمومه. از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه.
به دیواری که سیم خاردار داشت رسید. سرش را خم کرد. اول ساک سیاه را به آن سوی سیم خاردار انداخت. بعد خودش از آن زیر خزید داخل. التماسهای زنش در گوشش زنگ خورد. بذار پایت را ببوسم. به این قرآن محمدی دیشب بچهام آمده بود توی خوابم کمک میخواست! بچهام ترسیده بود. یک جایی بود کرکسهای بی رحم، کفتارهای خون آشام، سگهای هار و کلاغ های چشم دریده محاصره اش کرده بودند. جیغ میزد و کمک میخواست. من و با خودت ببر. اصلا بریم بیمارستانها را بگردیم. پزشک قانونیها را.
مرد حس کرد کسی پاهایش را چسبیده است. وحشتزده موبایلش را درآورد و نورش را روی پایش انداخت. پاچه شلوارش گیر کرده بود به سیم خاردار. شلوارش را با عصبانیت کشید. پاچه شلوار جر خورد. درست مثل آستین مانتوی پاره و خونی شده هستی! دلش لرزید و بلند شد و قدم برداشت. گل و لایی را که به کفشاش چسبیده بود تکاند. راهش را ادامه داد. با خودش گفت:انگار این راه انتها نداره.
نقش پاهایش روی زمین گلی به جا مانده بود. مرد ساک را زمین گذاشت. خسته و نفس بریده چند لحظهای دستش را به درخت گرفت و ایستاد. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. هاج و واج بود. فکر کرد که راه را اشتباه آمده است. یکبار دیگر مسیر را با خودش مرور کرد. در جهت عکس آبگیر آمده بود. نور موبایل را انداخت درون سیاهی. کمی جلوتر رسید به درختی که تنهاش دو شاخهبود. همانی که شب گذشته کنارش استفراغ کرده بود. باید آن را رد میکرد. حدود هزار و هفتصد قدم را باید میشمرد و جلو میرفت تا به درختی که نشان کرده بود برسد. ساک را برداشت و دوباره حرکت کرد. صدای نفسهایش با صدای به هم ساییده شدن پاچههای شلوارش قاطی میشد. دلش لرزید و تنش مورمور شد. چند قدمی دیگر به عمق تاریکی برداشت. برگی به صورتاش خورد و ساک را به زمین پرت کرد. دستاش را همانند سپری مقابل سینهاش گرفت. نور موبایل را روشن کرد و دور و اطراف را نگاه کرد. آه، همهاش مال سکوت این جنگل و شب است وگرنه …!
حالا صدای رودخانه را از دور میشنید. آب دماغش را بالا کشید. به درخت گلابی وحشی رسید با یک حرکت سریع برگها را که کوپه کرده بود با پا کنار زد ساک را روی زمین انداخت و از جیب کناریاش بیلچه کوچک باغبانی را بیرون آورد. زانو زد و شروع به کندن زمین کرد. هوهوی جغدی از همان نزدیکی بلند شد. بوی ریشههای هرز و خاک نمآلود و بوهای عجیب که تا حالا حسش نکرده بود حالش را به هم میزد. مزه گسِ خاک را در دهانش حس میکرد. سرش را برگرداند و تفی انداخت روی زمین.دوباره شروع کرد به کندن زمین.
جیغاجیغی از دور و نزدیک به گوش میرسید. بوی تعفن داشت هر لحظه بیشتر میشد. صداها نزدیکتر میشدند. باید شغالها باشند. با سرعت بیشتری زمین را بیل زد. ابتدا انگشت بیرون زدند و بعد دست کاملش را دید. ساعد و سر و سینه و رودهها و بعد زانو و پاهای هستی یکییکی پیدا شدند. از قلب گرفته تا همه امعاء و احشاء همه با هم بودند. مرد با دستان خاکی نور موبایل را روشن کرد داخل ساک گرفت. زیر ناخن دستش کمی گوشت و خون جمع شده بود خاک را تکاند و بعد دو پا را که از قسمت ران تامچ پا به دو تیکه شده بودند درآورد و کنار دیگر اعضا گذاشت. به صورت دخترکش نگاه کرد. آرام بود. سرش کنار ساق پاهاش بود.دیگر آن ساق پاها خیال رفتن نداشتند. چشمهاش بسته بودند و دیگر از آن فروغ و درخشش و زیبایی کودکانه اثری نبود. دوبارهصدای جیلینگجیلینگ توی گوشش پیچید. حالا جیغهای شغالها نزدیکتر آمده بود و شاید در همین چند قدمیاش بودند و وحشت به جان جنگل سرد و تاریک میریخت.
***