نخستین بار نام جان کارنی به عنوان یک فیلمساز ایرلندی با فیلم کوچک و کمهزینه اما عمیق و درخشان وانس سر زبانها افتاد. فیلمی اتوبیوگرافیک که کل داستانش بر مبنای رابطه اتفاقی دو آدم معمولی و رد و بدل شدن چند آهنگ میانشان شکل میگیرد که بعدها در دو فیلم دیگرش به نامهای دوباره شروع کن و سینگ استریت تداوم مییابد و سهگانه او را پیرامون ارتباط زندگی روزمره و موسیقی شکل میدهد. او حالا تأثیر آدمهای گذرا بر زندگی یک فرد را به عنوان مضمون مشترک آثارش در سریال عشق امروزی پی میگیرد و نشان میدهد چطور آینده و سرنوشت هر کسی میتواند تحت تأثیر ملاقات، آشنایی و رابطه با دیگری متحول شود و مسیر متفاوتی پیدا کند. این سریال محصول آمازون و ۲۰۱۹ در ژانر کمدی رمانتیک است که شامل هشت قسمت نیم ساعته میشود؛ چهار قسمت آن را جان کارنی کارگردانی کرده و در بقیه به عنوان نویسنده و تهیه کننده حضور دارد. هر چند هر یک از اپیزوهای سریال ماهیتی مستقل و جداگانه دارد اما با در کنار هم قرار گرفتن این خرده داستانهای پراکنده، امکان کنکاش در ماهیت عشق از منظر و دیدگاههای مختلف فراهم میشود و بیننده در کنار هر یک از زوجها در هر قسمت، شکل متفاوتی از عشق را تجربه میکند.
از آن جا که سریال بر اساس داستانهای شخصی چاپشده در ستون هفتگی نیویورک تایمز شکل گرفته است، گویی جان کارنی در حال پرسه زدن در میان مردم برای پیدا کردن قصههای ساده و کوچکی است که در نگاه اول معمولی به نظر میرسند اما وقتی روایت میشوند، ابعاد مهم و تأثیرگذاری یافته، و ارزش و اهمیت پیدا میکنند. از این رو انگار جان کارنی این جمله آلن دو باتن در کتاب جستارهایی درباره عشق را مبنای کار خود قرار میدهد که به نظر میرسد عشق به شکل ناگزیری با داستانپردازی مرتبط است و گفتن «روزی دختری، پسری را ملاقات کرد» کافی است تا مخاطبان بخواهند بدانند بعد چه پیش آمد و میتوان آثار او را نمونههای مثالزدنی پیرامون ارزش نهفته در لحظات ساده و عادی زندگی دانست. پس در هر یک از اپیزودهای سریال نیز به سراغ قصههای پرماجرا و پیچیده عاشقانه نمیرود و برشهایی از زندگی را پیش رو میگذارد و عشق را از دل همان روابط گذرا و عادی آدمها بیرون میکشد، و چالشها، مخاطرات و دشواریهای با هم ماندن را پیرامون اتفاقات کوچک و ساده میپروراند؛ اما همان موضوع تکراری را از زاویه دید جدید مورد بحث قرار می دهد. او درک و تحلیل ما را متحول میکند و احساسات متفاوتی را برمی انگیزاند. به همین دلیل موقع تماشای سریال، هر کسی میتواند بخشهایی از تجربه شخصیاش در زمینه عشق را در آن بیابد و به حسی مشترک با شخصیتها برسد و از دریچه دیگری به خود و روابط عاشقانهاش نگاه کند.
وقتی دربونت، مرد مورد اعتماد زندگیت هست
قسمت اول درباره دختر جوانی است که با مردهای زیادی آشنا میشود و طرح دوستی میریزد تا کسی را بیابد که با او عشق واقعی را تجربه کند. همان مساله پیچیده انتخاب یک تن از میان هزاران تن که بتواند اشتیاق ما را برانگیزد و رولان بارت آن را در قالب پرسشی ازلی ابدی مطرح می کند که چرا عاشق فلان کس میشوم؟ جان کارنی نیز آن را به شکل شیطنتآمیزی به صورت بازی پیشگویانهای میان دخترک و مرد دربان طراحی میکند و تعلیقی جذاب پیرامون این راز عجیب به وجود میآورد که مرد دربان هر بار از کجا میفهمد که کدام یک از این دوستها و پارتنرهای دختر قابل اعتماد هستند یا نه؛ چطور میتوان دریافت که احساساتمان در گذر زمان به ما خیانت نمیکنند، نظرمان درباره معشوق عوض نمیشود و از خلال پروسه آزمون و خطایی که دختر جوان در کنار مرد دربان از سر می گذراند تا به بلوغی آگاهانه برسد، مخاطب نیز به این رهیافت مهم میرسد که در موقعیتی که شناخت دیگری ناممکن به نظر میرسد، بهترین کار این است که خود را بشناسیم و ببینیم چه کسی میتواند به اشتیاقمان پاسخ عمیقتری بدهد.
وقتی کوپیدو (خدای عشق) یک خبرنگار فضول باشه
قسمت دوم پیرامون این ایده شکل میگیرد که چطور جرقه اولیه عشق در میان افراد زده میشود و انگار همین پرسش است که مرد جوان به راهاندازی سایت دوستیابی روی میآورد تا شاید بتواند جوابی تسلیبخش برای رابطه ناکام و شکستخورده خودش بیابد. اینجا ما با فردی مواجه هستیم که صدها تن را به هم میرساند اما خودش در تنهایی عمیقی به سر میبرد و تازه وقتی به درک درستی از تجربه عاشقانه ناتمامش میرسد که آن را به صورت قصهای برای زن خبرنگار تعریف میکند، گویی از خلال این روایت کردن به واکاوی احساسات خود و معشوقش دست مییابد. جان کارنی به واسطه گفتگوی پسر و زن خبرنگار که قصه زندگیشان را برای یکدیگر تعریف میکنند، ایده مورد علاقهاش در زمینه تغییرات ناشی از تلاقی و برخورد اتفاقی دو آدم را موکد میسازد و نشان میدهد که انگار همه ما در یک داستان مشترک نقش داریم و با انتخابهایمان در سرنوشت دیگران دخیل هستیم و پایان یک رابطه میتواند به آغاز رابطه دیگری منجر شود و قصه ناتمام یکی توسط دیگری به سرانجام برسد.
منو همونطور که هستم، بپذیر؛ هر کسی که هستم
در قسمت سوم با دختری دوقطبی روبرو هستیم که میان شیدایی و افسردگی سرگردان است اما بیماریاش را از همه پنهان میکند و از این رو زندگیاش پر از کارهای رهاشده، رابطههای ناتمام و احساسات ناقص است و به داستانی میماند که وقتی به اوج هیجان و لذت خود نزدیک میشود، به ناگاه پایان میگیرد و دخترک از دنیای رویایی و خیالانگیزش که به فیلمهای موزیکال میماند، به جهان تیره، تار و دلگیر واقعیت پرت میشود. جان کارنی به کمک این ایده دو قطبی بودنِ شخصیت، نوسان آدمی میان تصورات رویایی و واقعیاش از عشق را به نمایش میگذارد و توجه ما را به این نکته جلب میکند که چطور در همه ما میل گریزناپذیری به نادیده گرفتن واقعیتها و غرق شدن در خیالات پیرامون عشق وجود دارد. تازه وقتی دخترک دست از فریب خود و دیگری برمیدارد، موفق میشود انتظاراتش از خویش و رابطه عاشقانهاش را متناسب با تواناییها و ظرفیتهای درونیاش شکل دهد و دنیا برای او از آن حالت دو قطبی سیاه و سفید خارج شود و به زندگی به عنون تجربهای لذتبخش ولی توأم با ناکامی نگاه کند.
کوشش جهت سرپا نگه داشتن ازدواج
در اپیرود چهارم با زوجی روبهرو هستیم که بر موانعی که در آغاز سر راه عشق وجود دارد، غلبه کردهاند و سالهای زیادی از زندگی مشترکشان میگذرد؛ اما درست در زمانی که به نظر میرسد باید شاهد ثبات و پایداری در رابطه زناشویی باشند، تردیدها، تزلزلها و تشویشها برای در کنار هم ماندن سربرمیآورد، زن و مرد با آزمون دشوار «حفظ و تداوم ازدواج در گذر زمان» مواجه میشوند و دچار این حس ناامنی و هراس می شوند که آیا با گذر زمان از رابطهشان همچنان برای دیگری خواستنی و مطلوب هستند یا خیر. زن سوال سادهای از مرد میپرسد که آیا بچهها دلیل واقعی برای پیوند ما هستند؟ و همین، سرآغازی برای کنکاش در زندگی زناشوییشان میشود و جلسات مشاوره خانواده به دادگاهی برای بیان احساسات منفیشان نسبت به یکدیگر بدل میشود. جان کارنی از طریق بازی دو نفره تنیس، بستری برای زورآزمایی و جدال ازلی ابدی زن و مرد میسازد که چطور تلاش میکنند تا از نو یکدیگر را بشناسند، دوباره علاقه دیگری را نسبت به خود برانگیزانند و به نیازها و احساسات دیگری پاسخ درستی بدهند.
در بیمارستان، وقفهای در شفافیت
قسمت پنجم به سراغ قصه زن و مردی میرود که بیآنکه یکدیگر را بشناسند، با یکدیر قراری عاشقانه میگذارند اما با زخمی شدن اتفاقیِ مرد و گذرانِ یک شب در بیمارستان با هم، به شناخت واقعی از یکدیگر میرسند، هاله دروغین و متظاهرانهشان را کنار میزنند و دست از پنهانکاری برمی دارند. آنها خود را برای دیداری عاشقانه آماده کردهاند و بر اساس تجربهشان میدانند که در هر موقعیت خاص چطور رفتار کنند که بتوانند خود را ایدهآل نشان دهند؛ اما وقوع ماجرای مجروح شدن مرد، هر دو را در وضعیت غیرقابلپیشبینی قرار میدهد، نقشهها و برنامهریزیشان برای وانمودسازی را به هم میزند و به دلیل شرایط آسیب پذیری که در آن قرار می گیرند، ضعفها و کمبودهای خود را به دیگری نشان میدهند. انگار اینجا تازه قدرت واقعیشان برای جلب عشق دیگری سر برمیآورد. جان کارنی از دل رابطه معیوب اما عمیق آن دو، تلقی رومانتیک ما از خود و دیگری در جایگاه یک انسان کامل و روابط رویایی را به چالش میکشد و بر مواجهه واقعبینانه هر کسی با نواقص و خلأهای جسمی، روحی و شخصیتیاش تأکید میکند.
پس شبیه بابات بود. فقط یه شام ساده بود، درسته؟
قسمت ششم درباره عشق ناهمگونی است که میان دختری جوان و مردی میانسال شکل میگیرد و این عدم تناسب، بیش از آن که ناشی از اختلاف سن باشد، برآمده از تفاوت نگاه آنها از عشق است که باعث میشود هر کدام رفتار دیگری را بر اساس دیدگاه خود تعبیر کنند. دختر در ارتباط با مرد میانسال به دنبال تجربه پدر-دختری میگردد که به خاطر فقدان پدرش لذت آن را نچشیده، و مرد میانسال در معاشرت با دخترک، شور و اشتیاق از دست رفتهای را میجوید که با پشت سر گذاشتن جوانیاش از آن دور شده و همین طرز تلقی متفاوت آنها از یک رابطه عاشقانه باعث میشود که هر کدام رفتار دیگری را بر اساس دیدگاه خود تعبیر کنند. بنابراین وقتی که بر اساس چنین الگوی آشنایی انتظار میرود که اختلاف سن زوج به مانعی برای پیوند آنها بدل شود، جان کارنی توجه ما را به مانع بزرگتر و عمومیتری در ارتباط زوجها جلب میکند که ناشی از تعاریف و انتظارات متفاوتی است که هر کدام از عشق دارند و در چنین وضعیتی به نظر میرسد که هر چند دو نفر در یک رابطه مشترک هستند اما هر کدام در دنیای بدون دیگری به سر میبرند و تصویری که از معشوق در خیال خود می سازند، شمایل دلخواه خویش است که هیچ ربطی به شخصیت واقعی فرد ندارد.
دنیای اون زن، دنیای یک نفره بود
قسمت هفتم سریال به رابطه دو مرد همجنسگرا میپردازد که تصمیم میگیرند فرزندی را به سرپرستی قبول کنند و نقش والد را بر عهده بگیرند. ورود دخترک کولی با سبک زندگی عجیبش که قرار است فرزندش را پس از به دنیا آمدن به آنها بدهد، انتخاب آن دو برای با هم بودن را به چالش میکشد و آنها را با این پرسش دشوار روبهرو میسازد که تا چه حد میتوانند از رابطه نامتعارفشان محافظت کنند و از پس مخاطرات پیش روی خود به عنوان والدین همجنسگرای یک کودک برآیند. جان کارنی به جای این که داستانی تکراری درباره عشق ممنوعه همجنسگراها تعریف کند، آنها را در قالب زوجی عادی ترسیم میکند که از خلال تجربه مهم بچهدار شدن به بازنگری درباره رابطهشان دست میزنند و میکوشند با وجود تفاوتشان خانوادهای معمولی تشکیل دهند و این تلاش برای حفظ رابطهای متفاوت، گسترهای از تمام عشقهای نامتعارفی را در بر میگیرد که از سوی جامعه، غیرعادی تلقی میشوند، اما آنها نیز تجربههایی از عشق هستند، با همان لذتها، ترسها، کامیابیها و شکستهایشان.
مسابقه در نزدیکی دور پایانی شیرین تر می شود
جان کارنی در قسمت هشتم نیز همین ایده عشق متفاوت را با تمرکز بر رابطه زن و مرد پیری تکمیل میکند که مهمترین چیز مشترکی که آن دو را به یکدیگر پیوند میدهد، عمری است که پشت سر گذاشتهاند و الان هر دو در موقعیتی به سر میبرند که خودآگاهانه میدانند فرصت زیادی برای تجربه دوباره عشق ندارند، انگار بهتر قدر موهبت علاقه به دیگری را میدانند و میکوشند عصاره دستنیافتنی عشق را در لحظات اندک باقیمانده از زندگیشان به چنگ آورند. پس هر چند فراز و نشیب زندگی را پشت سر گذاشتند و بر مشکلات و موانع زندگی غلبه کردهاند اما، وقتی در آستانه عشقی تازه قرار میگیرند، باز هم خود را دچار همان اشتیاق و هراسی میبینند که هر کسی در آغاز عشق از سر میگذراند و هر بار که از نو کسی را دوست میداریم، گویی به آغاز خلقت بازمیگردیم و نخستین انسانی هستیم که عشق را کشف میکند. این اپیزود پیرامون عشق در انتهای عمرمان، بهترین پایان برای سریالی است که میکوشد نشان دهد عشق هر چند یک قصه بیش نیست اما میتواند به شکلهای مختلف برای هر دو نفری در جهان رخ دهد و هر بار چنان متفاوت، یگانه و خاص به نظر برسد که انگار تا به حال از عشق هیچ نمیدانستیم.
این مطلب به کوشش تیم تحریریه مجله تخصصی فینیکس تهیه و تدوین شده است.