نوشتهٔ منا میرزایی
***
هنگامی که پردۀ سالن تماشاخانه رودا در برکلی کالیفرنیا کنار میرود و شخصیت مرد عینکی که شباهت زیادی به صادق هدایت دارد، روی صحنه ظاهر میشود، موجی از احساسات به من هجوم میآورد و گریهم میگیرد و تا صحنهی دوم و سوم که مرجان از طوطی و داشآکل میگوید حالم سرِ جایش نیست. اصلا فکر نمیکردم آنقدر دلم برای تئاتر فارسی و صدا و اجرای زنده تنگ شده باشد. بیآنکه بخواهم نوستالژیک شوم، خودم را در تالار قشقایی و سایه و تماشاخانه اکبر رادی میبینم. این حضور، نه تنها مرا به یاد تئاترهای ماندگار ایرانی میاندازد، بلکه یادم میآورد چقدر جای نمایش ایرانی خوب در آمریکای شمالی خالیست. تاریکیِ پسزمینه و نوری که روی شخصیت مردِ عینکی افتاده است، به نوعی مرا به تالارهای تئاتر ایرانی بازمیگرداند و عطشی برای دیدن و شنیدن دوبارهی نمایش ایرانی در من زنده میشود.
طرح و روایت
نمایش «داش آکل به گفته مرجان»، نمایشی بر اساس داستان کوتاه «داش آکل» نوشتۀ صادق هدایت است، اما با روایتِ متفاوت و نگاهِ تازۀ بیضایی به ناگفتههای داستان هدایت. در داستانِ اصلی، داش آکل، لوطی جوانمرد شیراز، به ناچار وصی حاج صمد – از مالکان شهر- میشود و با دیدن مرجان، دختر نه ساله حاجصمد، به وی دل میبازد و دست از همه کار میشوید. او که خود را پیر و بد قیافه میپندارد، ابراز علاقه به مرجان را خلاف جوانمردی و انصاف میداند و تا زمان ازدواج مرجان در چهارده سالگی، راز خود را از همگان پنهان داشته و تنها با طوطیاش درد دل میکند. در نهایت در شب ازدواج مرجان، داشآکل با کاکارستم، رقیب قدیمیاش، گلاویز میشود و از پشت قمه میخورد. او پیش از مرگ، طوطی خود را به مرجان میسپارد و در پایان وقتی مرجان قفس طوطی را جلویش گذاشته است و به آن نگاه میکند، ناگهان طوطی با لحن داشی «خراشیدهای» میگوید: «مرجان… تو مرا کشتی… مرجان.. عشق تو… مرا کشت.»
در داستان صادق هدایت، کنشگر اصلی داشآکل است که باید میان لذات فردی و وظیفه اجتماعی و اخلاقی دست به انتخاب بزند. سخنی از مرجان به زبان نمیآید و او تنها دو حضور کوتاه در داستان دارد. یکی از “پس پرده” و با “چهرهای برافروخته و چشمهای گیرنده سیاه”، که داشآکل را اسیر میکند و دیگری در انتهای داستان که پای صحبت طوطی مینشیند. در نسخۀ بیضایی اما مرجان از حاشیۀ داستان خارج میشود و به عنوان شخصیت محوری، نقش ویژهای در روایت ماجرای عشق و تراژدی به عهده میگیرد. مهبانو، مادر مرجان، هم شخصیت کاملا جدیدیست ساختۀ ذهن بیضایی که بخش بزرگی از پیچ و خمهای احساسی داستان بر دوش اوست.
نمایش با ورود شخصیت مردی شبیه به صادق هدایت آغاز میشود و او با این جمله که “بعضی نوشته را به زمین میزنند و برخی نوشته را از زمین بلند میکنند” ما را به تماشای روایت بهرام بیضایی از ناگفتههای داشآکل دعوت میکند. روایتی که با توجه به توضیحات کتبی بیضایی در بروشور نمایش، در واقع پاسخیست به سوالاتی که با خواندن داستان داشآکل در ذهن او شکل گرفته بود. سوالهایی از جمله اینکه چرا مرجان تا پنج سال بعد از مرگ پدر ازدواج نکرد یا اینکه نقش امام جمعه در آن قصه چه بود. این نگاه به ناگفتههای یک داستان، مرا یاد نمایشنامه «اسبهای آسمان خاکستر میبارند» از نغمه ثمینی- که چند پله پایینتر از من در سالن نشسته بود- انداخت. ثمینی در آن نمایشنامه، عبور سیاوشِ شاهنامه از آتش را روایت میکند و نمایشنامهاش در دل آتش رقم میخورد، جایی که هیچ کس جز تخیل نویسنده به آن دسترسی ندارد. با این وجود، نمایش داشآکل به گفتهی مرجان، به تعریف سادهی ماجرا از زبان مرجان بسنده نمیکند و روایتیست استعاری و تودرتو از عشق، سیاست، مذهب، و بازی در زمان، مکان، نور و صدا.
نمایش با گفتههای مرجان در خلال ماجرا ادامه مییابد و همزمان با ورود دستهی عزاداران و سوگواری برای حاج عبدالصمد نظرآبادی، این گفتهها در هم تنیدهتر میشوند و تماشاچی را به هزارتوی خیال و واقعیت میبرند. مرجان در میانهی دیالوگها، رو به مخاطب با «گفتم» جملههایش را آغاز میکند و در لحظه میان میزانسن نمایش، سالن و تماشاچیان جابجا میشود. مهبانو- مادر مرجان و همسر عبدالصمد نظرآبادی- در کودکی با کمک داشآکل از شر متجاوزی کریهالمنظر گریخته و خود را به نام «مرجان» به او معرفی کرده بود. اینگونه میشود که داشآکل همواره به عنوان یک ابر مرد منجی در خاطر مهبانو میماند تا جایی که پس از بازگو کردن این خاطره به همسرش، نام دخترشان را مرجان میگذارند. حالا مهبانو، پس از سالها در حالیکه به سوگ همسر نشسته، با دیدن داشآکل یاد آن منجی خیالانگیز در دلش تازه میشود. همزمان مرجان که با برق نگاه داش کل دلش میتپد، گه گاه او را پدر صدا میکند. داشآکل نیز که تا پیش از این “یله مردی بود رها”، در این دالان عاطفی بین منجی، پدر و عشقِ چشمان مرجانها سرگردان و “اسیر افتاده است” و در کنارش با کاکارستم، قلدر محله، و شیخ الشریعه، شارع شهر، دست به گریبان میشود.
شخصیتها و بازیگران
بازی بازیگران در نمایش بیضایی بسیار فراتر از انتظار من و دیگران بود. با اینکه بیشتر آنها حرفهای نبودند، اما قدرت تسلط آنها بر صحنه و نقشها انکارناپذیر مینمود. دیالوگها، رقص و نمایش، ریتم و همخوانی اجرا، کاملا تنه به تنهی کارهای داخل ایران بیضایی میزد. به ویژه بازیگران نقش ندیم آقا(مهدی حافظی منشادی) ، کاکارستم (علی زندیه)، مهبانو (مژده شمسایی) و زری (لیلا سلطانی) به شکلی برجسته از دیگران متمایز بودند. بازیگر نقش داشآکل (عامر مسافر) که بازی یکنواخت ولی قابل قبولی داشت، با اشتباه خطاب قراردادن مرجان و مهبانو، بدون لکنت و اغراق، مکررا بیننده را در مرز خیال و واقعیت معلق نگاه میداشت. همچنین مژده شمسایی، بازیگر نقش مهبانو نیز دلواپسیهای زن عاشق پریشانی را که در گذشته و خاطرات دوران کودکی خود غلت میخورد و حالا در جوانی از دیوارهای خانهاش در برابر پچپچهای مردم محافظت میکند، به خوبی به نمایش گذاشت.
یکی از برجستهترین لحظات نمایش، سه جنگ بین کاکارستم و داشآکل در آستانهی درِ خانهی مرجان بود. شاید بتوان از آنها به عنوان یکی از سختترین لحظات نمایشی این کار یاد کرد. هر کدام از این نبردها نه تنها نشاندهندهی تعارضهای فیزیکی، بلکه بازتابی از درگیریهای عمیقتر اجتماعی و شخصی است. جنگها به شکل تدریجی پیچیدهتر و پرجزئیاتتر میشوند و دستهای پشت پرده کمکم آشکار میگردند. علاوه بر متن، بازیگران نیز با بیان و بدن خود این بالا رفتن سطح درگیری را نشان میدهند. در هر یک از این نبردها، مهبانو، داشآکل و کاکارستم با حالات روحی و دیدگاههای فکری متفاوتی وارد صحنه میشوند و جنگ چوب و قدارهای که بین داش آکل و کاکارستم درمیگیرد، معانی استعاری جدیدتری پیدا میکند. داش آکل که در جنگ کوتاه اول با کاکارستم درگیر نمیشود، در جنگ آخر، خانگیتر شده و قدارهی کاکارستم را میقاپد و با او و نوچههایش میجنگد. از طرفی به نظر میرسد که همسایهها هم در جنگ آخر برخلاف گذشته دیگر از مزاحمتهای کاکارستم شکایتی ندارند. مهبانو هم بیش از بیش در دریای فشارهای بیرونی غرق شدهاست. گویی این جنگها، فضا را برای گامهای بعدی بیضایی در بخش دوم نمایش آماده میکند. کاش بیضایی روزی از تجربه کارگردانی این لحظهها بگوید تا بفهمیم چهقدر آنچه که به نمایش درآمده با آنچه که در ذهن داشت مطابقت میکند.
تم سوگ
استفاده از رنگهای خنثی و فضای غمانگیز، تم سوگواری و مرثیهخوانی را در نمایش تقویت میکرد. صحنههای سوگواری دستهجمعی و مرثیه خوانی در گورستان و گاهی در بازار، همینطور سیاهپوشی بازیگران زن و در سوگ ماندن مهبانو برای همسرش با وجود عشق آتشینی که به داش آکل دارد، به نمایش، فضایی تیره و سنگین میبخشد. اگرچه مشخص نیست بیضایی چرا تم غم را انتخاب کرده است، اما یکی از صحنههای رنگین و برجستهی نمایش، آویزان کردن لباسهای رنگی روی بند رخت متحرک بود که تضاد محسوسی در فضای سوگ ایجاد میکرد.
بیشک بیضایی، داستان داشآکل را از زمین بلند کرده است. علاوه بر پیچیدگیهای روایی و روابط چند وجهی داشآکل و مرجان و مهبانو، نقش شیخ الشریعه، امام جمعه شهر، نیز پررنگتر و تاثیرگذارتر شده است. داشآکل هدایت که در خانوادهای متمول به دنیا آمده بود، حالا پدر و مادرش را به فرمان شارع متقلبِ هرزه که کارفرمای کاکارستم نیز هست، از دست داده است. اما آیا این قتل و دست بالای امام جمعه بدکردار در این داستان، گرد تراژدی را در این نمایش پاشیده؟ آیا داستان تحت تاثیر مرگ پایانی داشآکل است؟ آیا تماشاچی دارد به حال آنچه در تاریخ بر ما رفته میگرید؟ آنچه مبرهن است، رنج و عذاییست که در این عشق نافرجام به جان همه افتاده و در لحظه به لحظهی این اثر جاری است.
موسیقی و زبان
موسیقی نمایش کاملاً متکی بر صدای همخوانها و اشعار محلی و ادبی است که همگی سرودههای خود بیضاییاند. او با ارجاعات بینامتنی، متن را با اشعار کلاسیک و حماسی پیوند داده و تماشاگر را به سفری در دل ادبیات کهن ایران میبرد. به گونهای که شگفتآور بود فردی تا این حد در ادبیات به ویژه شعر تسلط داشته باشد. انگار همزمان هم سعدی بود، هم عطار و باباطاهر، هم فردوسی و هم حافظ. اگر به انتخاب ذهن سوشال مدیازده و تکه تکه من باشد، کمیتکگوییها را کوتاهتر میکردم، ولی به قول دوستی، حیف از این کلمات و تراواشهای طلایی ذهن که کوتاهتر شوند.
سخن آخر
ایده ترکیب وهمآلود مهبانو و مرجان و آمیختن عشق با گمگشتگی و مرجانیت در نمایش بیضایی بینظیر است و از آن بهتر اینکه در اجرا با ظرافت و ریزهکاریهای زیاد، این وهم به مخاطب هم منتقل میشود. فضای استعاری و رفت و برگشتهای زمانی و مکانی، عاملیتی که بیضایی به زنان داستان داده است، پیچیدگیهای روانی داشآکل از گذشته تا به امروز، کار را در جایگاهی متعالی قرار میدهد. اگرچه هنوز فکر میکنم متن از اجرا جلوتر است. دوست دارم یک روز یک بازیگر حرفهای نقش مرجان را بازی کند و مژده شمسایی هم با وجود بازی پرقدرت و باصلابتش، به ۲۳ سالگی مهبانو نزدیکتر شود.
در نهایت، «داش آکل به گفته مرجان» نه تنها نمایشی از عشق و سوگواری است، بلکه سفری به اعماق تخیل و خلاقیت بیضایی است. بیضایی، با ترکیب عشقی سودازده و گمگشتگی، همزمان با نمادگراییهای پیچیده و فضای استعاری و استفاده از نام مرجان به عنوان نماد عشق و امنیت، اثری ارجمند ارائه کرده است.
تئاتر در این زمانه کیمیاست و وجود بیضایی برای زمانه ما گوهر است. او گنجینهایست از ادبیات، خلاقیت و هنر نمایش. مفتخرم که در این ایام پر رنج و سرسام آور، فرصت دم زدن در دنیای تخیلات و افکار بیضایی نصیبم شد، خصوصا وقتی که در آخر نمایش، قدم روی صحنه گذاشت و در میان تشویق بیامان تماشاچیان، اجرای پنج روزهی این کار را به پایان رساند.
***
اکتبر ۲۰۲۴ برکلی