چگونه زنده بمانیم؟ / نگاهی به داستان «زمینی‌ها» نوشته‌ی رومن گاری

رومن کاتسف با نام مستعار رومن گاری، در سال ۱۹۱۴ در مسکو متولد شد. رومن گاری، نه‌تنها نویسنده بلکه کارگردان سینما و فیلم‌نامه‌نویس هم بود و تأثیر سینما را می‌توان روی داستان‌هایش دید. او در سال ۱۹۸۰ در پاریس خودکشی کرد.

در اینجا نگاهی دارم به یکی از داستان های او با نام «زمینی ها». پیرنگ این داستان چنین است: پیرمرد و دختر جوانی تلاش می‌کنند از دهکده‌ای کوچک به هامبورگ برسند. دختر بر اثر شوک عصبی نابینا شده است و پیرمرد که اسباب‌بازی فروش دوره‌گرد است، می‌خواهد از طریق فروش اسباب‌بازی‌هایش مبلغ لازم برای درمان دختر را فراهم کند. آن‌ها برای رسیدن به مقصد سوار یک کامیون می‌شوند. در میانه‌های راه، راننده ابتدا پیرمرد و بعد دختر جوان را از کامیون پیاده می‌کند. راننده آن‌‌ها را از مسیر دور کرده است. اما پیرمرد و دختر جوان دوباره به‌راه می‌افتند به‌سمت هامبورگ.

در این داستان دو شخصیت اصلی وجود دارد، پیرمرد و دختر جوان. نگاهی به لحظه‌ی ورود این دو شخصیت به روایت بیندازیم:

“مرد چمدانی در دست داشت؛ پیر بود و قد کوتاه، با سری تاس. پالتو کهنه‌ای تنش بود. دور گردنش شال باریکی داشت که با دقت گره خورده بود.”

و در جایی دیگر درباره‌ی مرد پیر چنین می‌خوانیم:

اسمش آدولف کانینخن بود و اهل هانوفر. فروشنده‌ی دوره‌گرد بود؛ اسباب‌بازی می‌فروخت.

درباره‌ی دختر چنین می‌خوانیم:

“دست دختر جوان موبوری را گرفته بود که خیره رو‌به‌رویش را نگاه می‌کرد؛ با لبخند عجیبی که روی لب‌هایش یخ‌ بسته بود؛ دامنش برای دختری در سن و سال او، بسیار کوتاه و حتا کمی از ادب به‌دور بود؛ درست مثل روبان بچگانه‌ای که به موهایش بسته بود: انگار بی‌آن‌که بفهمد بزرگ شده بود. با این‌حال به‌نظر بیست‌ساله می‌آمد.”

پیرمرد اسباب‌بازی فروش است و ظاهر دختر جوان کاملاً شبیه یک عروسک است. چرایی این موضوع در بخش بعدی داستان مشخص می‌شود. مرد پیر و دخترجوان سوار یک کامیون می‌شوند تا بتوانند به هامبورگ بروند. میانه‌های راه راننده پیرمرد را از کامیون پیاده می‌کند و به‌نظر می‌رسد به دختر تجاوز می‌کند. تجاوز نشان داده نمی‌شود اما از ظاهر او می‌توان چنین برداشتی داشت:

“روبان قشنگ ابریشمی صورتی نامرتب شده، آرایش صورت به‌هم ریخته، رژلب روی گونه‌ها و گردن پخش شده، زیپ دامن کنده شده و با ناشی‌گری روی پایه‌ای که دیگر بسته نمی‌شد، کشیده شده بود.”

معنای شکل و شمایل عروسک‌گونه‌ی دختر جوان در این بخش مشخص می‌شود. راننده‌ی کامیون زیبایی عروسک‌وار دختر را نمی‌بیند بلکه او را صرفاً یک وسیله ارضای شهوت می‌بیند. الزام‌روایی اسباب‌بازی فروش بودن مرد نیز این‌جا مشخص می‌شود. تنها اوست که می‌تواند زیبایی و عیار عروسک را درک کند و به او برای معالجه کمک کند؛ با این‌که نسبتی با او ندارد.

زمینی‌ها رومن گاری

ویژگی دیگری که دختر دارد نابینا بودن اوست. اما در خلال روایت آمده است که این نابینایی مادرزادی نیست و نتیجه‌ی شوک عصبی‌ای است که دختر جوان بعد از مرگ خانواده‌اش در جنگ تجربه کرده است. اما مفهوم «نابینا بودن» در این داستان فراتر از شکل ظاهری آن است. در داستان نه‌تنها دختر جوان بلکه پیرمرد هم نابیناست. خصلت «نابینایی» در این داستان معنای منفی ندارد و اتفاقاً باعث می‌شود بستری فراهم شود تا دیگری بتواند راجع‌به شرایط بسیار بد دنیای اطراف دروغ بگوید. برای فهم بهتر این مسئله به این دو بخش از داستان توجه کنیم:

“جوابش را نداد، بطری کوچک مشروب را از جیبش درآورد، درش را با دندان بیرون کشید و با صرفه‌جویی جرعه‌ای نوشید. بعد با نگاهی نگران اطرافش را پایید و با حرکتی سریع دهانه‌ی بطری را برد سمت لب‌هایش. دختر جوان گفت: «بوی الکل می‌آد.»

مرد با عجله بطری را توی جیبش گذاشت و درآمد که: «یکی رد شد. حتماً مشروب خورده بود. فردا چی می‌خوای؟ نوئله.»

دخترجوان گفت: «یه‌کم پودر بهم بده. حس می‌کنم صورتم کبود شده.»

دوستش جواب داد: «به‌خاظر سرماست.» و آهی کشید.

جیبش را گشت، جعبه‌ی پدر را پیدا کرد، بازش کرد و پد پودر را برد نزدیک صورت دختر جوان. پد دوسه‌بار از لای انگشت‌های یخ‌زده‌اش لیز خورد. بالأخره توانست نگهش دارد.

«بیا.»

«نگام کرد؟»

مرد باتعجب پرسید: «کی؟ آهان! حتماً. (جبران کرد.) همه‌ی کسایی که رد می‌شن نگات می‌کنن، مطمئن باش. تو خیلی خوشگلی.»”

در این‌جا پیرمرد با این‌که کسی اطراف‌شان نیست به دختر می‌گوید که دیگران نگاهش می‌کنند یا کسی رد شد و الکل نوشید. این موضوع یک‌بار دیگر کاملاً برعکس اتفاق می‌افتد. در این بخش این پیرمرد است که نابیناست:

“کمی بعد به تابلویی رسیدند. مرد همان‌طور که گردن می‌کشید، خواند: «هامبورگ، صد و بیست کیلومتر.» دستپاچه؛ عینکش را درآورد، از فرط بهت و ناباوری چشم‌ها و دهانش باز شدند. بیچاره راننده، شصت کیلومتر از جاده‌ی اصلی منحرف‌شان کرده بود. اصلاً مسیرش از هامبورگ نبوده. بدبخت، حتماً نفهمیده بود کجا می‌روند. با خوشحالی گفت: «بریم. حالا دیگه اصلاً راهی نمونده.»”

در این بخش این دختر است که انگار با رفتارش به پیرمرد دروغ می‌گوید:

“درست نیم‌ساعت راه رفته بود که یک‌دفعه، شبحی آشنا روبه‌رویش ظاهر شد. از خوشحالی فریادی کشید و دوید طرفش. دختر جوان بی‌هیچ حرکتی وسط جاده ایستاد و وانمود کرد منتظر اوست. دخترک با آغوش باز می‌خندید.”

درواقع هم دخترجوان و هم پیرمرد نابینا هستند؛ دختر نابینایی ظاهری و مرد نابینایی مجازی. آن‌ها هر دو به‌هم دروغ می‌گویند تا وضعیت بد اطراف‌شان‌را قابل تحمل کنند و بتوانند از اتفاق‌های وحشتناکی مثل تجاوز یا نابودی‌های ناشی از جنگ گذر کنند.

داستان در یک شب برفی در دهکده‌ی کوچکی در آلمان روایت می‌شود. در شروع  داستان، توصیفی از شهر آورده شده‌است. شهری که روزگاری صنعتی بوده و در مرکز آن مجسمه‌ای از یک سرکارگر برپا بود. در انتهای این توصیف چنین می‌آید:

“مجسمه‌ی یوهان شجاع در حال ساختن شاهکارش، درست در کاخ شهرداری که ساختمانی بود عجیب و شگفت‌انگیز و متعلق به قرن هجدهم و پر از نمونه‌های جام‌های دمیده‌شده‌ی پاترنسترکیرخن، در آخرین جنگ جهانی، همزمان با بقایای دهکده‌ی کوچک، با یک بمباران اشتباه از بین رفت.”

در این پاراگراف علت از بین رفتن این دهکده «بمباران اشتباه» بیان می‌شود. این موضوع نشان‌دهنده‌ی این است که مکان داستان بسیار درست انتخاب شده است؛ جایی که به‌خاطر جنگ و اشتباه‌های مربوط به آن از بین رفته و چنین شرایط غیرقابل زیستی برای افراد آن‌جا به‌وجود آورده است و همه‌چیز انگار از پیش برای شخصیت‌ها توسط دیگرانی تعیین شده است.

داستان در شبی برفی روایت می‌شود و «برف» در آن اِلمان مهمی است. ویژگی برف، پوشانندگی آن است. در توصیف صحنه‌ی داستان چنین آمده است که برف ویرانه‌های شهر را پوشانده است. این موضوع درست مانند رفتاری است که دو شخصیت نشان می‌دهند. درواقع آن‌ها با نابینایی خودشان و دروغ گفتن به یکدیگر، اتفاق‌های وحشتناک را می‌پوشانند. بخشی از داستان این شباهت را کاملاً نشان می‌دهد:

“دانه‌های برف آرام‌آرام روی موها و شانه‌های‌شان فرود می‌آمدند. برفش ناچیز بود و سَرخورده؛ نمی‌توانست تا خط پایان خودش را بکشاند. تنها کاری که از دستش برمی‌آمد سایه‌روشن‌زدن تمام خاکستری‌های دنیا بود.”

و این ویژگی مشترک میان برف و شخصیت‌هاست. در انتهای داستان مشخص نمی‌شود که شخصیت‌ها با سرما و بی‌خوابی‌شان به هامبورگ خواهند رسید یا میان‌راه خواهند مُرد. آن‌ها هم درست مثل برف، تنها کاری که از دست‌شان برمی‌آید سایه‌روشن‌زدن تمام خاکستری‌های دنیاست. به‌همین دلیل است که نام داستان «زمینی‌ها» است. زمینی‌ها به‌معنای کسانی که در ویرانی جهان نیز راهی برای زنده‌ماندن و زیست‌پذیر کردن آن پیدا می‌کنند و امیدوار هستند به رسیدن روزی که تمام مصائب تمام شود.

این داستان از مجموعه‌ی «پرندگان می‌روند در پرو بمیرند» ترجمه‌ی «سمیه نوروزی» که توسط نشر چشمه منتشر شده، انتخاب شده است.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
آیلین هاشم‌نیا
آیلین هاشم‌نیا
هنرجوی رشته‌ی نقاشی علاقه‌مند به ادبیات و داستان‌نویسی

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights