آیا آدم خوب سخت پیدا می‌شه؟ / نگاهی به داستان «آدم خوب چه دیریاب است» نوشته‌ی فلانری اوکانر

داستان «آدم خوب چه دیریاب است» نوشته فلانری اوکانر، نمونه‌ای برجسته از سبک ادبیات جنوب آمریکاست. داستانی که ترکیب طنز سیاه و مفاهیم مذهبی است. اوکانر، از طریق شخصیت مادربزرگ و رویارویی او با قاتلی به نام «ناجور» تصویری از جامعه‌ای که در آن جایگاه اخلاق و ایمان متزلزل شده می‌سازد.

پیرنگ این داستان چنین است: خانواده‌ای به رهبری مادربزرگ راهی سفر به فلوریدا می‌شوند. در میانه مسیر، مادربزرگ اصرار می‌کند که از جاده اصلی منحرف شوند تا خانه‌ای قدیمی را ببینند. پس از رفتن به جاده‌ای که منتهی به خانه می‌شود، ماشین تصادف می‌کند. خانواده با گروهی کوچک از مجرمان فراری به رهبری شخصی به‌نام «ناجور» روبه‌رو می‌شوند. ناجور، اعضای خانواده را یکی‌یکی به قتل می‌رساند. مادربزرگ، که شاهد مرگ پسر و عروس و نوه‌هایش است، سعی می‌کند با صحبت و التماس جان خود را نجات دهد اما موفق نمی‌شود و ناجور او را هم می‌کشد.

با نگاهی به زندگی فلانری اوکانر می‌توان دریافت که او اعتقادات مذهبی بسیار زیادی داشته است. بازتاب این اعتقاد او را در داستان‌هایش می‌توان دید. رویکرد اوکانر نسبت به این موضوع این است که او از طریق نفی مسیحیت به اثبات ضرورت وجود آن در جامعه می‌رسد. این تناقض را می‌توان به‌وضوح در صحنه‌ی آخر این داستان دید. مادربزرگ بعد از التماس‌های بسیار زیاد و یادآوری مفاهیم مسیحی به ناجور موفق نمی‌شود او را از عقیده‌ی اشتباهش آگاه کند و جان خود را نجات دهد:

“ناجور ادامه داد: «مسیح تنها کسی بود که مرده رو زنده می‌کرد و نمی‌بایس این‌کارو می‌کرد، چون همه‌ حساب و کتابا رو به‌هم ریخت. اگه همون‌طور که می‌گفت، واقعاً این‌کارو می‌کرد، پس آدم باید همه‌چیزو ول کنه و بره دنبالش، ولی اگه این‌کارو نکرده، آدمم کاری نمی‌تونه بکنه جز این‌که از چند دقیقه باقی مونده عمرش حسابی لذت ببره یعنی یا کسی رو بکشه یا خونه‌ش رو آتیش بزنه یا یه کار کثیف دیگه‌ای بکنه چون در پستی لذتیه که در هیچ چیز دیگه‌ای نیس.»”

در ادامه‌ی همین مسئله، او به ترسیم دنیایی می‌پردازد که در غیاب مسیحیت شکل می‌گیرد. به زعم او «خشونت» اصلی‌ترین ویژگی چنین دنیایی است. به همین سبب او آن‌قدر سطح خشونت را بالا می‌برد که از معنا تهی می‌شود. این موضوع را می‌توان در صحنه‌ای که مادر بچه‌ها و دخترک به دست شخصیت «ناجور» کشته می‌شوند دید:

“مادر بچه‌ها مثل کسی که نفس‌تنگی گرفته باشد، تندتند نفس می‌کشید. ناجور پرسید: «خانم، دوس دارین با دختر کوچولوتون همراه بابی‌لی و هیرام برید توی جنگل پیش شوهرتون؟»

مادر با صدای ضعیفی گفت: «بله، متشکرم.»بازوی چپش با بی‌حالی از پهلویش آویزان بود و با دست دیگر بچه را که خواب رفته بود در بغل گرفته بود. سعی می‌کرد از گودال بیرون بیاید که ناجور گفت: «هیرام به اون خانوم کمک کن و بابی‌لی، تو هم دست اون دختر کوچولو رو بگیر.»”

همچنین ساختن جهانی که بتواند این معنا را منتقل کند نیازمند زاویه‌دیدی است که محدود به ذهن یک شخصیت نباشد. می‌توان استدلال کرد علت انتخاب زاویه‌دید «دانای کل» در این داستان همین است؛ زیرا از طریق این زاویه‌دید می‌توان جهان بیرونی را دقیق‌تر ترسیم کرد. اما زاویه‌دید دانای کلی که اوکانر برای داستان انتخاب کرده است دانای ‌کل کلاسیک نیست. این زاویه‌دید کمی عقب‌تر از جایگاه خداگونه با دسترسی به تمام اذهان شخصیت‌ها ایستاده است و فقط به ذهن اعضای خانواده دسترسی دارد.

آدم خوب چه دیریاب است

شخصیت «مادربزرگ» مهم‌ترین شخصیت این داستان است. او بازنمایی یک تضاد بسیار بزرگ است. می‌توان گفت مسئله‌ی او این است که به‌دنبال آدم خوب می‌گردد. اما این آدم خوب چه‌جور آدمی است؟ در اواسط داستان او داستانی درباره‌ی گذشته‌ی خود تعریف می‌کند و در انتهای داستان اشاره‌ای به دیدگاه خود درباره‌ی آدم خوب می‌کند:

“گفت که اگر با آقای تیگاردن ازدواج می‌کرد وضعش روبراه می‌شد چون او مردی متشخص بود و همان روزهای اول که سهام کارخانه‌ کوکاکولا را می‌فروختند، آن‌ها را خریده بود و همین تازگی‌ها، با داشتن ثروت بی‌حساب، از دنیا رفته بود.”

به‌ نظر مادربزرگ آقای تیگاردن مرد متشخصی می‌آید چون ثروتمند است. نتیجتاً خوب بودن آدم‌ها از دید مادربزرگ با داشتن ویژگی‌های مادی تعریف می‌شود. این موضوع موازی است با شخصیت خود مادربزرگ. درواقع این نیز یکی از سوال‌های داستان است که آیا شخصیتی که به‌دنبال آدم خوب می‌گردد و خودش را درحد یک قاضی بالا می‌برد، آدم خوبی است؟ پاسخ به این سوال را می‌توان در بخش‌هایی از داستان جست‌وجو کرد. در همان ابتدای داستان مهم‌ترین خصلت مادربزرگ که در ادامه همه‌ی خانواده را به کشتن می‌دهد نشان داده می‌شود:

“مادربزرگ خوش نداشت به فلوریدا برود، دلش می‌خواست به دیدار چند تا از قوم و خویش‌هایش در تنسی شرقی برود و از کوچک‌ترین فرصتی استفاده می‌کرد تا رأی بیلی را بزند.”

مادربزرگ تلاش می‌کند دیگر افراد خانواده را راضی به اطاعت از خود کند. این ویژگی او در جای دیگری از داستان نیز تکرار می‌شود:

“زیرکانه گفت: «یه دریچه‌ی مخفی توی این خونه بود.»

البته دروغ می‌گفت ولی دلش می‌خواست این‌طوری می‌بود.

«می‌گفتن تمام نقره‌آلات خانواده رو پشت این دریچه مخفی کرده بودن و نماینده‌ی قانون که اومد، اصلاً نتونس پیداشون کنه.»

جان وسلی گفت: «هی! بذار بریم اون‌جا رو ببینیم! پیداش می‌کنیم! همه‌جای خونه رو زیرورو می‌کنیم تا پیداش کنیم! کی اون‌جا زندگی می‌کنه؟ از کدوم جاده باید بپیچیم؟ هی بابا، از این‌جا نمی‌شه پیچید؟»

در این دو صحنه مشخص می‌شود که مادربزرگ رفتار دیکتاتورمآبانه‌ای دارد و فقط مطابق میل خودش عمل می‌کند. او نه‌تنها آدم خودپسندی است که برای رسیدن به خواسته‌هایش حتی از نوه‌هایش استفاده می‌کند. ویژگی دیگری که نشان می‌دهد مادربزرگ در زمره‌ی آدم خوب قرار نمی‌گیرد نژادپرستی اوست:

“«…وای اون نی‌نی کوچولوی بامزه رو نگاه کنین!»

این را گفت و به پسربچه‌ی سیاه‌پوستی اشاره کرد که در درگاه کلبه‌ مخروبه‌ای ایستاده بود.

«تروخدا جون نمی‌ده برای نقاشی کردن؟»

با سوال مادربزرگ همه سر برگرداندند و از شیشه‌ی عقب سیاه‌پوست کوچولو را نگاه کردند.”

در متن انگلیسی داستان، در دیالوگ‌های مادربزرگ در این بخش از کلمات توهین‌آمیزی برای خطاب به پسربچه‌ی سیاه‌پوست استفاده شده است و این نشان می‌دهد که مادربزرگ نژادپرست است. ویژگی دیگری که مادربزرگ دارد تجمل‌گرایی زیاد از حد است. در اوایل داستان وقتی خانواده برای سفر آماده می‌شوند درباره‌ی ظاهر مادربزرگ چنین می‌خوانیم:

“مادربزرگ کلاه حصیری آبی آسمانی سرش گذاشته بود که چند بنفشه‌ی سفید بر لبه‌اش به‌چشم می‌خورد و پیراهن آبی آسمانی با دایره‌ای سفید در زمینه بر تن داشت. یقه و سر آستین‌های پیراهن از پارچه‌ی سفید نازک با حاشیه‌ی توری بود که یک ردیف بنفشه‌ی پارچه‌ای ارغوانی، با عنبرچه‌ای در میان آن‌ها، کنار یقه‌اش سنجاق شده بود. اگر در بزرگراه تصادف می‌کردند، هرکس جسد مادربزرگ را می‌دید، بی‌درنگ متوجه می‌شد که با یک خانم متشخص روبه‌رو شده است.”

از ویژگی‌های مادربزرگ می‌توان نتیجه گرفت که خود او نیز “آدم خوب” نیست. در جایی از داستان از زبان مرد قاتل می‌شنویم که درباره پیرزن می گوید: “اگر کسی آنجا بود که در هر دقیقه از زندگی‌اش به او شلیک می کرد، او زن خوبی بود.”

همچنین اگر خوانشی‌ مذهبی از این داستان داشته باشیم، می‌بینیم که ویژگی‌هایی که مادربزرگ دارد از گناهان کبیره در مسیحیت هستند. اصلی‌ترین و بزرگ‌ترین این گناهان، غرور (pride) است که می‌توان آن را ویژگی اصلی مادربزرگ دانست. ویژگی‌ای که با آن معرفی می‌شود. داستان «آدم خوب چه دیریاب است» داستانی است که به بررسی عمیق مفاهیم گناه، رستگاری و لطف الهی می‌پردازد. این داستان به‌شکلی هوشمندانه و با ماجراپردازی‌ خواننده را به تفکر در مورد دین و مذهب وا می‌دارد. اگر از خوانش مذهبی این داستان نیز صرف‌نظر کنیم نویسنده به‌طور ضمنی سوالات فلسفی در باب چیستی «خوب» و «بد» می‌پرسد و با شخصیت‌پردازی و خلق وضعیت و موقعیت مرزی به آن پاسخ می‌دهد. این موضوع یکی از امتیازهای مهم این داستان است.

این داستان از مجموعه داستان «شمعدانی» ترجمه‌ی خانم آذر عالی‌پور انتخاب شده است.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
آیلین هاشم‌نیا
آیلین هاشم‌نیا
هنرجوی رشته‌ی نقاشی علاقه‌مند به ادبیات و داستان‌نویسی

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights