زلیگ / داستان کوتاه از بنجامین روزِنبلات

ترجمۀ افشین رضاپور

*** 

داستان کوتاه «زلیگ» از کتاب «بهترین داستان‌های آمریکایی قرن بیستم» به کوشش جان آپدایک انتخاب شده است. این مجموعه، منتخبی است از داستان‌های کوتاه آمریکایی که بین سال‌های ۱۹۱۵ تا ۱۹۹۹ نوشته و منتشر شده‌اند. فینیکس قصد دارد تعدادی از این داستان‌ها را با ترجمۀ افشین رضاپور منتشر کند. این داستان‌ها تا کنون به فارسی ترجمه و منتشر نشده‌اند و برای نخستین بار در فینیکس منتشر می‌شوند.

***

برادران دینی زلیگ به او چپ‌چپ نگاه می‌کردند. کسی از سر لطف، او را رَب زلیگ صدا نمی‌زد و پسوند آمریکایی مستر را هم به اسم‌اش اضافه نمی‌کردند. معروف بود که همسایگان‌اش می‌گویند: «پیرمرده بشکه‌ی بدون نواره! حتی یه سنت هم خرج نمی‌کنه. به‌جایی‌ام تعلق نداره»؛ چون «تعلق داشتن» در بخش شرقی نیویورک، کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. تعلق داشتن یعنی عضویت در یکی از انجمن‌های بی‌شمار. هر یهودی محترمی باید عضو «انجمنی برای دفن اعضایش» شود تا در پایان راه، دست‌کم قبر باریکی برای مردن داشته باشد. زلیگ حتی عضو یکی از این انجمن‌ها هم نبود. زن‌اش اغلب آه‌کشان می‌گفت: «مثل یه سنگ تنهاست».

زلیگ در یک ردا‌ فروشی مشغول‌ به کار بود. هر روز سر پا می‌ایستاد، اتوی سنگین‌اش را روی پارچه‌های داغ می‌چرخاند و کم پیش می‌آمد که دور و برش را نگاه کند. کارگرها از او نفرت داشتند چون در طول اعتصاب، بعد از دو روز غیبت، سر کارش برگشت. او نمی‌توانست بیکار بماند و با ترس به شنبه‌هایی فکر می‌کرد که از پاکت دستمزد، خبری نبود.

سر و وضع‌ زلیگ برای برادران دینی‌اش، عجیب و غریب بود؛ قدی بلند داشت و تنی که انگار از آهن تراشیده شده بود. وقتی به‌طرز ابلهانه‌ای به چیزی زل می‌زد، شبیه شمشون نابینا[۱] می‌شد. موهای خاکستری بلندی داشت که آشفته و نامرتب روی شانه‌های غول‌پیکر خمیده‌اش می‌ریخت. لباس‌های پاره‌پوره‌اش به تن‌اش زار می‌زدند و تابستان و زمستان، یک کلاه کهنه، سر خیلی بزرگ‌اش را می‌پوشاند.

زلیگ بیشتر زندگی‌اش را در روستای دورافتاده‌ای در روسیه‌ی کوچک گذراند. روی زمین کار می‌کرد و لباس ملی دهقانان را می‌پوشید. وقتی پسر و تنها فرزندش، بیوه‌ مرد فقیری که پسری دوازده ساله روی دست‌اش مانده بود، به امریکا مهاجرت کرد، دل این پدر بیچاره کباب شد اما تصمیم گرفت با تمام خطراتی که وجود داشت، در روستای زادگاه‌ش بماند و همان‌جا بمیرد؛ هرچند یک روز نامه‌ای از پسرش رسید که می‌گفت مریض است. این خبر غم‌انگیز را خبر خوشحال‌کننده‌ای همراهی می‌کرد: «و نوه‌ات موسی، به مدرسه‌ی دولتی می‌رود. حالا دیگر کم و بیش آمریکایی شده و مجبور هم نیست خدای بنی‌اسراییل را فراموش کند. به‌زودی به عضویت کنیسه درمی‌آید. چیزی نمانده که برایش مراسم بارمیتسوا[۲] بگیریم». زن زلیگ، سه روز و سه شب گریه کرد. پیرمرد حرف زیادی نزد اما مال و اموال اندکی را که داشت، فروخت.

مواجهه با جهانی خارج از روستای خودش، رنج و عذاب بزرگی برای آن دهاتی بیچاره بود. باوجود‌ این، فکر می‌کرد به خانه‌ی جدیدی که پسرش برایش انتخاب کرده بود، عادت می کند؛ اما سفر عجیب زلیگ با لوکوموتیو و کشتی بخار، حسابی او را متحیر و جار و جنجال کلان شهر که او شتاب‌زده به درون آن پرتاب شده بود، مات و مبهوت‌اش کرد. بهت‌زده به پاندمونیوم[۳] نگاه می‌کرد و از تعجب خشکش می‌زد. شد «بشکه‌ای که نوار تخته ندارد». هیچ برقی از نشاط در چشم‌هایش نمی‌درخشید. یک فکر ذهنش را مشغول کرده و اشتیاقی قلبش را فراگرفته بود: پول کافی برای خود و خانواده‌اش پس‌انداز کند تا در اولین فرصت به روستای زادگاه‌اش بازگردند. او که نسبت‌به همه‌چیز کر و کور شده بود، با دردی خاموش و گزنده در قلب‌اش، این طرف و آن طرف می‌رفت و در اشتیاق وطن‌اش می‌سوخت. پیش‌از آن‌که کار ثابتی پیدا کند، هر روز با قدم‌های بزرگ منهتن را گز می‌کرد و کودکان و حتی بزرگ‌ترها به گوشه‌ای می‌خزیدند تا او رد شود؛ شبیه هیولای غول‌پیکری بود که تیری در اندام‌های حیاتی‌اش فرو رفته باشد.

سرانجام در مغازه‌ای کار پیدا کرد و کارگرها اول از او می‌ترسیدند؛ ولی بالاخره وقتی دیدند غول بی‌خطری است، مدام او را  آماج تیر و طعنه‌هایشان می‌کردند. از میان مردان و زنان فراوانی که آن‌جا مشغول‌به کار بودند، فقط یک نفر فرق داشت و دوستی زلیگ پیر را جلب کرد. او یک نگهبان یا سرایدار غیریهودی بود؛ لهستانی تقریباً بلوندی با دهان باز و چشم‌های وحشت‌زده، و کارگران انواع متلک‌ها را بار این زوج نتراشیده می‌کردند. بذله‌گوی مغازه می‌گفت: «بزرگه شبیه یه فیله! فقط به‌جای بادوم‌زمینی، پول دوست داره!» و «فیلسوف» مغازه توی حرف او می‌پرید: «اوه، اوه! دماغش لوئش می‌ده!» و در طول ساعت ناهار، وراجی‌هایش شروع می‌شد: «می‌بینین که پول براش مثل خون توی رگ‌هاشه! گرسنگی می‌کشه تا دلار کافی جمع کنه و برگرده وطنش؛ لهستانیه همه‌چیو بهم گفته. اصلاً چرا باید این‌جا بمونه؟! آزادی مذهب واسه اون معنا نداره، هیچ وقتم نمی‌ره کنیسه. حالا تو می‌گی آزادی مطبوعات؟! هه… اون هیچ‌وقت روزنامه‌ی محافظه‌کار تِیجبلَت[۴] رو نمی‌خونه!»

زلیگ پیر این گوشه‌کنایه‌ها را با صبوری تحمل می‌کرد. خیلی به ندرت، سفیدی چشم‌هایش را طوری رو به بالا می‌چرخاند که انگار دارد انزال می‌شود اما زود ابروهای پرپشتش را درهم می‌کشید و اتوی داغ‌اش را محکم می‌کوبید تا پیاز داغ اخم‌اش را بیشتر کند.

وقتی فریاد وحشت‌زده‌ی یهودیان قتل‌عام شده در روسیه از اقیانوس آتلانتیک گذشت، یک‌ روز اهالی گتوی منهتن در خیابان‌های باریکی که پنجره‌‌ی خانه‌هایش با پرده‌های سیاه پوشیده شده بود، راهپیمایی کردند و از میان خیابان‌های پر قیل و قال پیشین که حالا غرق در سکوت بود، گذشتند. تمام فروشگاه‌ها بسته و قفل و ناله‌ی درد از پشت هر در و پنجره‌ای بلند بود- تنها یک نفر آن روز در مغازه ماند، زلیگ پیر. همکارهایش او را باخبر نکردند که به راهمیپایی بپیوندد؛ بعد دیدند که «این حیوان»، با عزادارانی که با گام‌های خفه راه می‌رفتند، هم‌خوانی ندارد و نگهبان غیر یهودی روز بعد گزارش داد در لحظه‌ای که نوای عزا از یک خیابان دور بازتاب یافت، زلیگ کلاه چربی را که همیشه بر سر داشت، سریع برداشت و همین‌که هرج و مرج حاکم شد، دوباره آن را بر سر گذاشت. لهستانی با ترسی آمیخته به احترام تعریف کرد: «بقیه‌ی روز از همیشه وحشی‌تر  شده بود و جوری روی پارچه اتو رو می‌کوبید که ترسیدم ساختمون آوار شه رو سرمون!»

اما زلیگ به حرف‌هایی که درموردش می‌زدند، توجه زیادی نداشت؛ وجودش را صرف پس‌انداز درآمدش کرده بود و تنها از این می‌ترسید که مجبور شود بخشی از آن‌ را خرج کند. زن‌اش بارها در تاریکی شب هراسیده بود چون شبح زلیگ پیر را در لباس شب می‌دید که توی تخت نشسته و دسته‌های اسکناسی را که همیشه زیر بالش‌اش پنهان می‌کرد، می‌شمرد. او مدام زلیگ را به‌خاطر خست و بی‌اعتنایی به درخواست‌هایش سرزنش می‌کرد چون حاضر نبود چندرغاز خارج از هزینه‌های خانه، خرج کند. زن‌اش التماس می‌کرد، اصرار می‌کرد، ناله می‌کرد اما زلیگ همیشه یک جواب بیشتر نداشت: «به‌جون خودم حتی یه سنتم ندارم!» و زن‌اش به دیوارهای برهنه، مبلمان شکسته و لباس‌های گداوارشان اشاره می‌کرد و می‌نالید: «پسرمون مریضه. به غذای خوب و استراحت نیاز داره. نوه‌مونم دیگه بچه نیست؛ همین‌روزا برا درس‌اش پول می‌خواد. چقدر زندگی من سیاهه! داری هر دوشون رو می‌کشی!»

رنگ زلیگ می‌پرید. دست‌های پیرش از غلیان احساسات می‌لرزیدند. زن بیچاره فکر می‌کرد به راهش آورده اما لحظه‌ای بعد زلیگ بریده بریده می‌گفت: «به‌جون خودم حتی یه سنتم ندارم!»

یک‌روز زلیگ پیر سر کار بود که او را صدا زدند چون پسرش دچار حمله‌ی شدیدی شده بود. هم‌چنان که داشت از پله‌های خانه‌اش بالا می‌رفت، همسایه‌ای فریاد زد: «بدو برو دکتر بیار! مریض زنده نمی‌مونه!» صدایی انگار از یک مقبره ناگهان جواب داد: «به‌جون خودم حتی یه سنتم ندارم».

راهرو پر بود از همسایه‌های جورواجور. بیشتر زن‌ها و کودکان جمع شده بودند. از دور صدای گریه‌های موزون مادر می‌آمد. پیرمرد لحظه‌ای ایستاد و از فرق سر تا نوک انگشتان‌اش یخ زد؛ بعد از پله‌ها پایین رفت و همسایه‌ها شنیدند که ماتم‌زده زیر لب می‌گفت: «باید از یه جایی پول قرض کنم. باید برم التماس کنم». رفت و دکتری آورد و وقتی نوه‌اش برای خرید دارو از او تقاضای پول کرد، زلیگ نسخه را از دست او قاپید، شتابان رفت و زیر لب گفت: «باید برم پول قرض کنم. باید برم التماس کنم». اواخر همان شب، همسایه‌ها از خانه‌ی زلیگ پیر صدای گریه‌زاری شنیدند و فهمیدند که پسر آن‌ها مرده است.

کیف زلیگ حسابی خالی شد. او با انگشتان لرزان، پول مراسم کفن و دفن را از توی آن بیرون آورد و مات و مبهوت، دوروبرش را نگاه کرد. برای بدرقه‌ی جنازه‌ی پسرش، مناسک یهودی را که همسایه‌ها به او آموخته بودند، انجام داد؛ چاقویی برداشت و چاک عمیقی به کت زهوار دررفته‌اش زد. بعد کفش‌هایش را از پا درآورد، روی زمین نشست و سرش را خم کرد. کرخت بود و اشک هم نمی‌ریخت.

وقتی پیرمرد بعد از سه روز غیبت مناسکی بازگشت، همه در مغازه به او زل زدند؛ حتی «لهستانیه» هم جرات نمی‌کرد به او نزدیک شود. انگار پرده‌ای روی چشم‌های براق پیرمرد کشیده شده بود. چین‌وچروک‌های عمیقی بر صورت و پیشانی‌اش نقش بسته و آن هیکل عضلانی آب رفته بود. از آن‌روز به بعد، بیشتر به خودش گرسنگی می‌داد. فقط کمی از شدت عشق به کشتی سواری و بازگشت به روسیه «برای مردن در وطن» کاسته شده بود اما حالا چیزی وجود داشت که با بندی سست او را به جهان جدید پیوند می‌زد.

 بخشی از او زیر تل خاک در بیس آچیام[۵]، «خانه‌ی زندگی»، زیر سنگ قبری که رویش عبری حک شده بود، خوابیده بود اما زلیگ ذهن‌اش را درگیر آن تل خاک نمی‌کرد. چه خستگی‌ناپذیر پس‌انداز کرده بود! و چه زمان درازی! پیری با قدم‌های شتابان به سراغ‌اش آمد. دیگر توان کار کردن برایش نمانده بود اما رویای وطن هر روز به واقعیت نزدیک‌تر می‌شد؛ فقط دو سه هفته‌ی دیگر، دو سه ماه دیگر! و همین فکر گرما را به تن یخ‌زده‌اش می‌تاباند. حالا دیگر لطف می‌کرد و با زن‌اش از نقشه‌هایی که برای رفاه در آینده ریخته بود، حرف می‌زد مخصوصاً وقتی‌که زن‌اش شکایت‌های مالی‌اش را از سر می‌گرفت.

زن‌اش اغلب به نوه‌شان که حالا دیگر بزرگ شده بود، اشاره می‌کرد و غر می‌زد: «ببین چه بلایی سرمون آوردی! ببین چه بلایی سر این بچه‌ی بدبخت آوردی! از وقتی مدرسه‌رو تموم کرده داره برات کار می‌کنه ولی آخرش چی!؟»

قلب زلیگ با شنیدن این حرف چنان فشرده می‌شد که انگار ترسی مبهم و دور به سراغ‌اش آمده است. جواب‌اش در رابطه‌با نوه‌شان، سریع و درهم برهم بود؛ مثل کسی حرف می‌زد که به سوالی نامفهوم جواب می‌دهد و مدام از این می‌ترسد که مبادا دست‌اش پیش مخاطب‌اش رو شود.

دررابطه با پسرک، سوءظن‌های تلخی با رویاهای شیرین زلیگ درآمیخت. اول چندان‌به او فکر نمی‌کرد. پسرک بی‌سروصدا بزرگ شد. امواج همیشه خروشان مطالعات سکولار که در بخش شرقی به اوج می‌رسد، پسرک را گرفتار خود ساخت. او در سکوت، خود را برای دانشکده آماده می‌کرد. زلیگ که غرق در اشتیاق پس‌انداز پول کافی بود، چندان‌به اتفاقات دور و برش توجهی نمی‌کرد و حالا در لحظه‌ی پیروزی با ترسی فزاینده فهمید که اتفاقی غیرمعمولی در حال وقوع است؛ با سوءظن بو کشید و یک شب اتفاقی شنید که پسرک به مادربزرگ‌اش گفت که از استبداد روسی نفرت دارد و تصمیم گرفته در ایالات متحده بماند. بعد هم از مادربزرگ خواست به پدربزرگ بگوید پولی را که برای تحصیل در دانشکده نیاز دارد، در اختیارش بگذارد. زلیگ پیر با چشم‌های به‌ خون نشسته بر آن‌ها نازل شد و با خشمی مهارناشدنی بر سر آن جوان فریاد زد: «پول چی از من می‌خوای احمق؟! توی روسیه ادامه تحصیل می‌دی ابله بی‌شعور!» اما زن رام‌اش یک‌باره انگار شهامتی پیدا کرد و منفجر شد: «نخیر! باید همین‌جا پس‌اندازت‌رو خرج تحصیل این بچه کنی! دانشگاه‌های روسیه بچه یهودی قبول نمی‌کنن!»

رنگ چهره‌ی زلیگ پیر، بنفش شد. برخاست و ناگهان نشست؛ بعد دیوانه‌وار با دستی بلند کرده و تهدیدآمیز به‌سمت پسرک دوید. او را دشمنی ترسناک می‌دید -دشمنی که سال‌ها زلیگ از او هراس داشت.

اما پیرزن یک‌مرتبه با جیغ گوشخراشی وسط حرفش پرید: «دیوونه! به این بچه‌ی مریض یه نگاه بنداز! یادت رفته پسرمون از چی مرد؟! مثل شمع جلو چشممون آب شد…»

آن شب زلیگ تب‌دار توی تخت‌اش از این دنده به آن دنده می‌شد. نمی‌توانست بخوابد. برای اولین‌بار فهمید که زن‌اش با اشاره به ظاهر فرزندشان چه می‌خواهد بگوید؛ وقتی پدر پسرک مرد، دکترها دلیل مرگ را سل تشخیص دادند. برخاست. دانه‌های عرق سرد بر پیشانی‌اش برق زدند و روی گونه‌ها و ریش‌اش چکیدند. رنگ پریده و نفس‌زنان ایستاد؛ فکری مثل صدایی تکان‌دهنده به ذهنش حمله کرد: پسرک! با پسرک چه باید کرد؟!

شب نیمه روشن آبی از پنجره ها به درون می تابید.کفن سکوت شهر که هنوز طنینی عجیب و یکنواخت داشت، همه‌چیز را در خود پیچیده بود. جایی نوزادی با گریه‌ای بیمارگونه بیدار شد و سرفه‌ای خفه‌کننده، صدایش را برید. پیرمرد سفید مو تکانی به خود داد و با قدم‌های شتابان، نوک‌پا به اتاق پسرک رفت. مدتی ایستاد و به چهره‌ی تکیده و تن نزار جوانک در خواب خیره شد؛ بعد دستش را بلند کرد، آهسته روی موهای پسرک کشید و گونه‌‌ها و چانه‌اش را نوازش کرد. پسرک چشم‌هایش را باز کرد، لحظه‌ای به آن هیکل چروکیده‌ای که روی او خم شده بود، نگاه کرد و بعد با بی‌حوصلگی چشم‌هایش را دوباره بست.

«دوست نداری به بابا بزرگ نگاه کنی؟ دشمنته نه؟!» صدای پیرمرد لرزید و مثل صدای آن نوزادی شد که شبانه از خواب پرید. پسرک جوابی نداد اما پیرمرد متوجه شد که چه‌طور تن شکننده‌اش می‌لرزید، اشک‌هایش سرازیر شده بود و گونه‌های فرورفته‌اش را می‌شست.

مدتی ساکت ماند؛ بعد همین‌که سر در گوش پسرک گذاشت تا با صدایی از ته حلق پچ پچ کند، هیکلش مثل هیکل بچه آب رفت: «داری گریه می‌کنی؟! آره؟! بابا بزرگ دشمنته؟! چقدر تو احمقی! فردا پول دانشکده‌رو بهت می‌دم. دوست نداری به بابا بزرگ نگاه کنی؟! بابا بزرگ دشمنته؟! آره؟!»

***

[۱].آخرین داور قوم یهود که در کتاب داوران به او پرداخته شده است

[۲].Bar Mitsvaمراسم بلوغ کودکان یهودی.بعد از این مراسم کودکان مسئول اعمال و گناهان خود هستند

[۳].Pandemoniumپایتخت جهنم در بهشت گمشده­ی میلتون. این کلمه به معنای آشوب نیز هست

[۴].Tageblatt

[۵].Base Achiam

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
فینیکس
فینیکس
مرکز فرهنگی هنری فینیکس

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights