بودن یا نبودن / داستان کوتاه از سیروس جاهد

  ناامید و خسته،‌ گم‌ شده در میان سایه‌های شبانگاهی، بی‌هدف خیابان‌های سنگ ‌فرش و باران‌‌خورده  را گز می‌کرد. باد سردی می‌وزید و سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد.‌ یقه پالتویش را بالا داد.‌ زیر لب زمزمه کرد:” کجایی ای فراموشی و ای آسایش مرگ.‌ چگونه آن جسارت را پیدا کنم تا تو را همچون معشوقی دوست داشتنی در آغوش کشم. ‌بگو که  چرا از من می‌گریزی؟ از من که‌ هیچ دلبستگی به این دنیای پوچ و بی‌معنا ندارم.”

نیمه‌های شب در حالی که به انعکاس نور چراغ‌ها در رودخانه سن خیره شده بود  افکارش او را به تاریخ  تراژیک پاریس برد.‌ به شورش و انقلابی بزرگ‌ همراه با حوادثی تلخ که این رودخانه در گذر زمان شاهد آن بوده است. زمانی که مردم خشمگین و گرسنه به خیابان‌ها ریختند و خواستار برابری و آزادی شدند.‌ اما دست‌یابی به آزادی و برابری به این سادگی‌ها ممکن نبود و به قیمت کشته شدن هزاران زن و مرد از جان گذشته به دست آمد. در این طغیان بزرگ؛ شاه و ملکه به تیغ گیوتین سپرده شدند و روبسپیر و دانتون که خود از برپا کنندگان انقلاب بودند نیز قربانی انقلابی شدند که خود به راه انداخته بودند.

صدای خنده چندش‌آوری او را به خود آورد. حالا ضربان قلبش شدیدتر می‌‌زد.‌ دوباره به آب تیره و پرخروش رودخانه نگاه کرد و دید که سایه‌اش زودتر از او در آب افتاده است. در همین لحظه  پیرمرد خنزر پنزری جلویش ظاهر شد و با همان خنده‌ی خشک و چندش آور گفت: “حالا بهترین فرصت است. بهترین فرصت برای پایان دادن به این همه درد و رنج.” او بی‌اعتنا به حرف‌های پیرمرد زیر لب گفت: ” مسئله من بودن یا نبودن است”.

چشم‌هایش را بست. نفس عمیقی کشید و خود را از بالای پل به درون  آب پرتاب کرد. درهمان لحظه‌ای که بدنش در آب فرو می‌رفت، ناگهان حسی از تردید و دو دلی به سراغش آمد. ناخودآگاه شروع به دست و پا زدن  کرد. آب سرد نفسش را بند آورد و چیزی نمانده بود که خفه شود. صدای ناقوس کلیسای نوتردام به صدا درآمده بود. دینگ دانگ، دینگ دانگ…  گویی کلیسا به استقبال مرگ او شتافته بود. روی پل، پیرمرد خنزرپنزری ایستاده بود و خیره به نقطه‌ای که مرد در آب فرو رفته بود نگاه می‌کرد. خنده‌ای بی‌صدا بر لبانش نقش بسته بود. در آستانه غرق شدن ناگهان نوری از دوردست دیده شد و صدای فریادهایی به گوش‌اش رسید. قایقی به سرعت به سمت او آمد و زن و مردی که در قایق بودند به خیال اینکه کسی ناخواسته در حال غرق شدن است از مرگ نجاتش دادند. مرد نیمه‌جان و لرزان، روی قایق افتاد.

من مدتهاست که در این غربت تنها مانده‌ام. با هیچکس ارتباطی ندارم.‌ با اینکه زبان این مردم را می‌دانم اما نمی‌توانم با آنها ارتباط برقرار کنم. نگاه‌های بی روح و تحقیرآمیزشان همراه با غرور و لبخندهای تصنعی، هر روز مرا به پوچی بیشتر می‌کشاند. گویی که من برای این جهان ساخته نشده‌ام.‌ شب‌ها در پرتو نور لامپ اتاق به سایه‌ام بر روی دیوار خیره می‌شوم و از سر ناچاری با او حرف می‌زنم. تنهایی در اینجا به غم‌های دیگرم اضافه کرده است. هر تلاش من برای ارتباط با دیگران، به سکوتی سرد و بی‌روح می‌انجامد. دیگر نه حوصله نوشتن دارم نه نقاشی کردن. گاهی که از این غربت و تنهایی خسته می‌شوم به یاد روزهایی می‌افتم که در وطنم بوده‌ام. دلم می‌خواهد برگردم اما به کجا؟ به وطنی که همه از حکومت گرفته تا مردمش با من دشمن‌اند.

وقتی خوب فکر می‌کنم می‌بینم هیچ خاطره خوشی از آنجا ندارم و همینکه میان آن رجاله‌ها نیستم خوشحالم می‌کند. هر روز صبح به سختی از خواب بیدار می‌شوم، با امیدی ناچیز که شاید امروز روز بهتری باشد، اما روزها هیچ فرقی با هم ندارند، تکراری و خسته کننده اند. در این غربت، حتی هوا هم بوی غم می‌دهد. هوایی که اغلب ابری و بارانی است. البته در این شهر، دوستانی هم دارم اما حوصلۀ دیدن هیچکدامشان را ندارم. آنها ساعت‌ها در کافه‌ای می‌نشینند، پیکی می‌زنند  و یکریز حرافی می‌کنند. اوائل گاهی با آنها همراه می‌شدم اما خیلی زود، پُرگویی‌هایشان خسته‌ام می کرد و به خانه برمی‌گشتم. به خلوت و انزوای خودم.‌ جایی که شاید بتوانم خودم را پیدا کنم، البته اگر هنوز چیزی برای پیدا کردن باقی مانده باشد. تنها دوست واقعی که دارم سایه‌ام است که بیشتر از همه من را می‌فهمد.

 صبح نمناکی بود.  ترز، دختر زیبای  فرانسوی که هنوز از جایی که مرد برای ملاقات تعیین کرده بود، سردرنمی‌آورد، خود را به پرلاشز رساند. مرد بیرون قبرستان منتظرش ایستاده بود. دختر او را در آغوش کشید و گفت: “خوشحالم از دیدنت اما چرا اینجا توی قبرستون، جای بهتری نبود؟”

مرد گفت: ” شاید اینجا تنها جایی باشه که می‌تونم قدری به آرامش برسم.”

آنها در سکوت، مدتی میان قبرها راه رفتند. باد ملایم و سردی برگ‌های خشک را در هوا می‌رقصاند و خاک نم‌زده بوی مرگ می‌داد.

دختر با لبخندی بر لب گفت: ” پرلاشز زیباست. بزرگ‌ترین نویسندگان و شاعران ما اینجا خاک شده‌اند.”

مرد گفت: “می‌دانم اما مرگ همه چیز را بی‌معنا می‌کند. این سنگ‌ها، این قبرها، این خاطرات… من مدتهاست که به مرگ فکر می‌کنم.”

دختر با نگرانی به چشمان مرد نگاه کرد: “به مرگ؟ آخه چرا؟ تو باید به جای مرگ به من فکر کنی، به آینده، به عشق ما.”

مرد سرش را تکان داد: “در این اواخر هر بار که قلم به دست گرفتم، دوست داشتم چیزی بنویسم که این یأس و ناامیدی را در وجودم از بین ببرم اما هر بار شکست خوردم. این حس ناتوانی، این ترس، این ناامیدی.”

دختر با چشمانی خیس از اشک دست او را در دست‌هایش گرفت و گفت: “نترس عزیزم. من دوستت دارم و همیشه کنارت خواهم بود.”

مرد به دست‌های دختر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: “می‌خوام بدونی که من هم دوستت دارم. اما حالا بهتره بری.”

باران تندی شروع به باریدن کرد. دختر با اندوه گفت: “باشه می‌رم اما تو هم قول بده که از فکر مرگ بیرون بیایی و به زندگی و عشق ما فکر کنی.”

مرد زورکی لبخندی زد و گفت: “باشه. قول می‌دم.”

دختر با قلبی شکسته از او جدا شد. مرد آنقدر نگاهش کرد تا اینکه از نظرش دور شد. برای فرار از بارانی که بی‌وقفه می‌بارید و گویی قصد بند آمدن نداشت به داخل کافه‌ای پناه برد و قهوه‌ای سفارش داد. کافه برعکسِ همیشه خلوت بود اما چند میز آن طرف‌تر سه مرد نشسته بودند و با صدای بلند به عربی حرف می‌زدند و می خندیدند. مرد به آنها نگاه کرد و قهوه‌اش را سر کشید. یکی از مردها سرش را به سمت او چرخاند و به عربی گفت: “هل هو یوم جید؟” مرد اعتنایی نکرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید که باران همچنان بی وقفه می‌بارد. عرب‌ها بلند خندیدند. مرد پول قهوه را حساب کرد و از کافه بیرون زد.‌

سوار تراموا شد و سراغ دوست دوران کودکی‌اش رفت. به دوستش گفت:” می خوام تو تنها کسی باشی که از مرگم خبردار می‌شی. “

دوستش خندید و گفت: “بازم که از این حرف‌های مسخره می‌زنی. یه لیوان از این شراب بوردوی عالی بخور حالت جا بیاد.” و لیوان شراب را دستش داد.

مرد لیوان شراب را گرفت و جرعه‌ای نوشید و گفت: ” خوبه که مرگ وجود داره والا تحمل این زندگی سراسر مسخره چقدر وحشتناک بود. نمی دانم چرا هر وقت صحبت از مرگ می شه مردم می ترسند در حالی که مرگ اصلاً ترسی نداره. تنها مرگه که آرامش می آره. “

دوستش گفت: “آخه مرد حسابی. این حرف‌های احمقانه را بذار کنار. حیف تو نیست. به جای اینکه از زندگی ات در این شهر لذت ببری هی می آی اینجا این مزخرفات را می‌گی. ول کن بابا. از اون دختره بگو. اسمش چی بود؟

مرد بی حوصله جواب داد: “ترز.”

دوستش پرسید: “خوشگله؟ حالا از ما قایمش کن ناقلا. کجا تورش کردی؟”

مرد: حالا همه این چیزها برایم بی‌معنی شده.”

دوستش گفت: ” نه بابا. حالا داری شبیه آدم‌های قصه‌هات می‌شی. انگار روح اون آدم توی بوف کور در تو حلول کرده.”

مرد پوزخندی زد و گفت: ” شاید. “

دوستش گفت: ” حالا از شوخی گذشته. تو یک نویسنده نابغه ای. حیف نیست که خودت را فنا کنی. خیلی از مردم منتظرن که داستان‌های جدیدت را بخونن.”

مرد بلند خندید و گفت: “چه شوخی با مزه‌ای. تو از کدام مردم حرف می زنی دوست من؟ از مردمی که غرق در خرافات‌اند؟ از مردمی که منو کافر می‌دونن و به خون من تشنه‌ان؟ کدوم یکیشون کتاب‌های منو خوندن؟ هرچی راجع به من شنیدن از یک ملای بی‌سواد و خشک مغز بوده که روی منبر منو لعنت کرده. آره منتظرن کتاب جدید من دربیاد تا فتوای قتل منو صادر کنن.”

دوستش گفت:”همه این چیزها را می دونم اما با این همه نباید نا‌امید بشی. به هر حال تو دیگه فرسخ ها از اون مملکت دوری و دست کسی به تو نمی رسه. بشین اینجا شراب‌ات را بخور و راحت قصه‌هات را بنویس. زمانه اینجور نمی‌مونه. بالاخره یه روز قدر تو را خواهند دونست. ‌ به نظر من زندگی با همه فراز و فرودهاش ارزش موندن و جنگیدن داره، حتی در تاریک‌ترین لحظات. نباید با دست خودت، خودت را نابود کنی.”

مرد سکوت کرد و شرابش را سر کشید. بعد سری تکان داد و گفت: ” شاید حق با تو باشه. شاید یه روز مردم اون مملکت هم مثل اینجا از گرداب جهل و خرافات بیرون بیان. شاید یه روز اون مملکت هم روی آزادی را ببینه.هرچند بعیده. حالا حالاها نه اون مملکت عوض می شه و نه اون مردم.”

اوائل که تازه به پاریس آمده بود چند بار در محافل ادبی شاعران و نویسندگان وطنی شرکت کرده بود. اکثر آنها از چپ‌های هوادار حزب توده بودند. کسانی که در محفل‌های شبانه، گیلاس‌های شراب‌شان را به سلامتی طبقه کارگر و حزب طراز نوین‌اش بالا می‌بردند و در رثای سبیل استالین شعر می‌گفتند و با شور و هیجان از تحولات و پیشرفت های حیرت انگیز کشور دوست و برادر یعنی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی حرف می زدند. او معمولا در گوشه‌ای می نشست و در سکوت به حرف‌هایشان گوش می ‌داد اما یک بار طاقتش طاق شد و نتوانست در مقابل حرف‌های آنها که به نظرش تخیلی ودروغ می‌آمد ساکت بماند. از جایش بلند شد و در حالی که دستش را در هوا تکان می داد شروع به صحبت کرد:” دوستان و رفقا! این خودستایی‌های شما حال آدم را بهم می‌زند. آخر چرا این همه دروغ به خورد مردم می‌دهید. من خودم زمانی از طرفداران پر و پا قرص حزب توده بودم و خوش‌خیالانه  فکر می‌کردم که تنها راه نجات کشور از اون وضعیت فلاکت‌بار سیاسی و اقتصادی، راه حزب توده و برقراری کمونیسم است. اما خوشبختانه خیلی زود فهمیدم که واقعیت چیز دیگری است. “

در این لحظه صدای توام با خشم یکی از رفقا بلند شد: “این حرف‌ها، حرف‌های خرده بورژواها و نوکران امپریالیسم است که نمی‌تونن منافع طبقه کارگر را درک کنند. اتحاد جماهیر شوروی تنها امید ما برای مقابله با امپریالیسم است و حزب توده فقط با حمایت آن‌ها می‌تواند ایران را به سوی عدالت اجتماعی و سوسیالیسم سوق دهد.”

مرد سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و چیزی نگفت. با خودش فکر کرد که این آدم‌ها یا سرسپرده مسکو‌اند و منافعشان در دفاع از حزب است و یا آدم های صادقی اند که حزب مغزشان را شستشو داده و قادر نیستند که ببینند حزب شان به جای دفاع از منافع مردم ایران، تابع دستوراتی است که از مسکو می‌رسد. مرد احساس کرد که به این جمع تعلق ندارد و آنجا را ترک کرد و بعد از آن دیگر به آنجا پا نگذاشت.

از خانه دوستش که بیرون آمد غروب شده بود و باران بند آمده بود. به کافه‌ای کوچک رفت. در گوشه‌ای تاریک نشست، قهوه‌ای سفارش داد و به نوری که از پنجره به درون می‌تابید خیره شد. ناگهان چشم‌اش به پیرمرد خنزرپنزری افتاد که دورتر نشسته بود. نگاه شان که به هم افتاد پیرمرد قهقهه چندش‌آوری زد و دندان‌های سیاه و پوسیده‌اش را نشانش داد.

با خودش گفت: “چرا دائم تعقیبم می‌کند؟ از من چه می‌خواهد؟”

سرانجام دل به دریا زد. از جایش بلند شد و با گام های سنگین به سمت پیرمرد رفت:”تو کی هستی؟ از من چی می‌خوای؟”

پیرمرد با خنده‌ای خشک و ترسناک  جواب داد: “من کسی نیستم که بتوانی از من فرار کنی. من بخشی از توهستم، بخشی که همیشه با تو خواهد بود.”

مرد با صدای لرزان گفت: “بخشی از من؟ یعنی چه؟”

پیرمرد گفت: ” شاید یادت رفته اما تو خودت مرا خلق کردی. من تجلی همه ترس‌ها، تشویش‌ها و یأس‌های تو هستم. هر وقت که از زندگی خسته می‌شی و به مرگ فکر می‌کنی، من جلویت ظاهر می‌شم.”

شب در اتاقش نشسته بود. نور کم‌رنگ چراغ مطالعه، روی میز را روشن می‌کرد. قلم و کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد. هر جمله‌ای که می‌نوشت، سنگینی تصمیم‌اش را بیشتر حس می‌کرد:

” روی سخنم به آنهایی است  که مرا می‌شناسند و به آنهایی که نمی‌شناسند. این آخرین حرف‌های من است. دیگر نمی‌توانم به این زندگی ادامه بدهم. تنها مرگ می‌تواند آرامش را به من برگرداند…”

نامه را روی میز گذاشت. نگاهی به اطراف انداخت. دست‌نوشته‌هایش همه جا پراکنده بود. همه را جمع کرد و در کیفی جا داد. لباسش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. بی هدف شروع به قدم زدن در خیابان کرد. نور نئون کافه‌ها و بارها و رستوران‌ها، خیابان را روشن کرده بود. دیروقت بود و خیابان‌ها خلوت بود و تک و توکی آدم رد می‌شد. شب‌های زمستانی پاریس سرد است. سوز بدی می‌آمد. ‌ روزی را به یاد آورد که برای اولین بار به این شهر قدم گذاشته بود. به هر گوشه شهر که نگاه می‌کرد از دیدن آن همه  شکوه و زیبایی در معماری، مجسمه سازی، نقاشی و نمادهای تاریخی نفس‌اش بند می‌آمد.‌ در خیابان‌های پر هیاهوی شهر، مردان و زنان و دختران جوانی را می‌دید که با شور و نشاطی وصف‌ناپذیر، آزاد و رها از هر قید و بندی در رفت و آمد بودند. اینجا پاریس بود. شهری که نویسندگان و هنرمندان بسیاری را از سراسر جهان به سوی خود می‌کشید. به همینگوی، فیتزجرالد، دالی، پیکاسو، بونوئل و گرترود استاین فکر کرد که عشق شان پاریس بود. شهری که می‌شد در کافه‌ها و بارهای دنج آن تا صبح نشست و قهوه و شراب نوشید و از ادبیات و هنر و فلسفه حرف زد. کافه‌هایی که پاتوق روشنفکران فرانسوی بود، چپ‌ها، سورئالیست‌ها، دادائیست‌ها، آنارشیست‌ها. کافه‌هایی که او را یاد کافه نادری تهران می‌انداخت. هر بار که وارد یکی از آنها می‌شد احساس می کرد وارد دنیای دیگری شده است. سارتر، کامو و سیمون دوبوار را برای اولین بار آنجا دیده بود. فکر می‌کرد حالا که از آن فضای خفقان آور کشورش دور است، می‌تواند راحت و بی‌دغدغه در این فضای آزاد به دور از سانسور و اختناق، قصه‌هایش را بنویسد.  اما نمی‌توانست. نتوانست. تصوراتش با واقعیت زندگی در غربت همخوانی نداشت. پاریس با همه شکوهمندی‌اش برای او غریبه بود. آدمی نبود که دلش برای وطنش تنگ بشود اما فهمید که مهاجرت و جابجایی هم دردش را دوا نمی کند. مرد مستی تلولوخوران از جلوی او رد شد. به سمت پارک خلوتی که در آن نزدیکی‌ها بود رفت. دقایقی طولانی روی نیمکتی نشست. به اطرافش نگاه کرد. کسی آنجا نبود. دست در کیف‌اش کرد و دست‌نوشته‌هایش را به همراه نامه‌ای که نوشته بود بیرون آورد. کبریت کشید و همه را آتش زد. باران دوباره شروع به باریدن کرد. به خانه‌ برگشت. به زیرشیروانی کوچکی که بوی نم و تنهایی از هر گوشه‌اش به مشام می‌رسید. ضربآهنگ‌ باران بر بام خانه را از هر موسیقی دیگری بیشتر دوست داشت. لیوانی آب نوشید. پنجره را باز کرد و نگاهی به  خیابان شامپیونه انداخت که فارغ از هیاهوی روز در سکوت شب آرمیده بود. سرش را از پنجره بیرون برد و زیر قطرات باران گرفت. بعد پنجره را بست. قلمش را برداشت و روی کاغذ سفیدی که روی میز بود نوشت: “۱۲۵ فرانک برای صاحب‌خانه بابت کرایه تا فردا، ۱۸ فرانک برای مصرف گاز که به زندگی من پایان می‌دهد، چند فرانک دیگر می‌ماند که بیش از آن مرگ من خرج برمی‌دارد. یاهو.”  بعد شیر گاز را باز کرد و با همان لباس بیرون و کفش‌ روی تخت دراز کشید. بوی گاز آرام‌آرام فضای اتاق را پر کرد. کم کم  احساس خفگی شدیدی کرد. نفس‌اش به سختی بالا می‌آمد. کم کم پرده سیاهی روی چشمانش را پوشاند. در آن لحظاتی که پنجه‌های مرگ گلویش را می‌فشرد، از ذهنش گذشت: ” این سنگینی چشمانم از چیه؟ مثل اینکه چیزی رویشان افتاده. شاید خاک. بوی نم می‌ده. بوی تاریکی. سردم هست. دست‌هایم کرخت شده . باید از جام بلند شم . اما نمی تونم. قلبم داره از سینه درمی‌آد. صدایی می شنوم. از دور دست‌ها. انگار کسی داره منو صدا می‌زنه. حس غریبی دارم. یه حس گنگ. مثل یک خاطره خیلی دور. انگار همه چیز داره تموم می‌شه. انگار هیچ وقت زنده نبودم. حالا فقط سیاهی می‌بینم. یک ظلمت بی‌انتها. نیستی …”

***

ژوئیه ۲۰۲۴ پاریس

نوشتهٔ سیروس جاهد

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
فینیکس
فینیکس
مرکز فرهنگی هنری فینیکس

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights