در کنار زاینده‌رود اصفهان / داستان کوتاه از علی خدایی

(ص ۱) بازی‌های شبانه در زاینده رود.

با شرکت: جمال زاده، محمد حقوقی، ارحام صدر، زاون قوکاسیان و علی خدایی

تقریبا همه دوستانم می‌دانند که شبگردم. چهارباغی‌ها از اول “عباسی” تا آخر چهارباغ “پایین” می‌شناسندم. از چهارراه وفایی تا چهارراه تختی و آخر عبدالرزاق که میدان کهنه می‌شد، حالا دیگر میدان آنجا نیست!، می‌شناسندم. از پل مارنان تا پل بزرگمهر راسته گذرگاه های پارک‌های شمالی و جنوبی لب آب آشنای شبگردهای دیگر و دلداده‌های زیر درخت‌ها که نور چراغ‌های روشن شب از برگ‌هایشان به پایین نمی‌ریزد جان داده‌اند بهم و انحنا و خم بر چشمان جاری کرده‌اند، می‌شناسندم. روزهایی که از سّر گذشت و چون زهری در رگها مرا بی‌حرکت کرد و چشم‌هایم که مانند بوف شب‌ها بینا بود و از پشت شیشه پنجره خیابان را می‌دید خیابانی خالی، بی‌‌عبور، در این شب‌های آخر زمستان و آغاز بهار می‌دید.

گویی دوپاره‌ی آهنی بر پاهایم چفت کرده بودند. از زندگی به گوشه‌ای از خانه که جایگاه استراحت روح و روان بود افتاده بودم. جایگاه استراحت روح و روان بلیه‌ای جانکاه شده بود.

پر می‌کشیدم برای دیدار فرورفتگی‌ دیوارهای ورودی چهلستون و پنجره‌های نقشکار آهنی آن که از آن باغ را تماشا و در نور شب آنجا غوطه‌ور شوم از کنار آینه‌ها بگذرم و محو تماشا شوم بر دیوار بلند کاخ.

امشب بزمی است و قدح در دست گلعذران.

کفاشی‌های خیابان سپه بی‌‌رونق بی‌مشتری خواب آلوده به انتظار ایستاده‌ اند. کفش‌ها بزرگ می‌شوند. پاشنه‌ها خسته می‌شوند. بزک و ستاره‌های چسبی از روی کفش‌ها می‌افتند و پایه‌هایی که کفش‌ها روی آنها سوارند خم می‌شوند. چراغ‌ها یکی یکی خاموش می‌شود و ساعت شهرداری خسته از ساعت نیمه شب تا صبح می‌خوابد. همه مثل من، حتی انحناها و خم‌ها، از پشت پنجره‌ در انتظار (ص ۲) که چه موقع روز از نو روزی از نو آغاز می‌شود.

*

نوشته‌ را که خواندم داغ دلم تازه شد. روزها و شب‌هایی که پیاده‌روی و شبگردی نرفته بودم از انگشتان دستم بیشتر شده بود. شب‌هایی که با آسیدمحمد جمالزاده، با محمدخان حقوقی،  آقای ارحام صدر و زاون که مدام از آنها فیلم می‌گرفت می‌گذشت. مثلا اسمش پیاده‌روی شبانه بود. اما هر شب کسی در این هوای اسفند و فروردین حرفی می‌زد و نقلی می‌گفت. به ندرت می‌شد که همه در یک شب اتفاقی به تور هم بخوریم آن هم لب آب. هر کسی پاتوقی داشت و اگر یکی به دیگری می‌رسد و جمعی می‌شد، به شعر و نمایش و داستان و اخوانیات می‌گذشت.  به قول آقا ارحام، خوشا به احوال‌مان می‌شد و گاه آسیدمحمد سر تایید تکان می‌داد.

شهرداری و اولیا شهر ورود به حوالی آب زنده‌رود را قدغن کرده بودند و نوارهای زرد دور درختان و ورودی‌ها‌ی گذرهای پارک بسته بودند. دیگر جای تامل نبود. رفتم به بازی ماروپله نوار زرد. پارچه به دور دهان پیچیدم و دستکش در دست رفتم به گذر شبانه. رفقای شبانه در حوالی آب قیچی به دست نوارهای زرد را می‌بریدند و دیگران به یاد شب‌هایی که با قایق پدالی نظاره گر اموراله‌وردیخان بودند کف می‌زدند. عینک من از پارچه دور دهان پر بخار شده بود. به دنبال نوشته‌ام گشتم. یادم نرفته بود در گوشه جیب کت خوابیده بود. رفتم با یکی از نوارهای زرد که رشته‌ کار به دست گیرم و بخار از چشمانم زایل شود که نیم‌رخ روشن و تاریک آسیدمحمد و زاون در سوسوی چراغی دور و عبور ماشینی که نور انداخت و گذشت پیدا شد. بر پدر و مادر مزاحم لعنت! از زیر نوار زرد گذشتم. نه مرد قانونی بود نه کسی که نگهبان شب بود. زاون چراغ گوشی‌اش را روشن کرده بود که آسیدمحمد بخواند و او می‌خواند:

(ص ۳) “آنگاه ساحل رودخانه را گرفته بدون مقصد و منظوری به جلو رفتم. قدری بالاتر روی به روی پل به غایت زیبا و خیال‌انگیز خاجو در کنار بیشه به قهوه خانه محقر و روشنی رسیدم. روی یکی از نیمکت‌های چوبی از هم دررفته که آتش چپوق و قلیان تخته‌های آن را سماق پالان سوراخ سوراخ و مانند پوست پلنگ خال نمود پا را به روی پا انداختم و چون امتثال دستور لسان الغیب شیراز که فرموده:

“خرد در زنده رود انداز و می‌ خور   به گلبانگ جوانان عراقی”

مقدر نبود یعنی عقلی نداشتم که به آب اندازم و از می‌نوشی نیز معذور بودم به کمتر قناعت نموده جای دوستان هزار بار خالی در استکان‌های انگشتانه‌ای پی در پی دو سه استکان چای معطر خوشرنگ نوشیدم و به قصد اکمال کیف و حال یک قلیان تنباکو هکان صحیحی نیز دستور دادم و تا نفس یارایی کرد کشیدم…”

گفتم آسیدمحمد شما بعد چه کردید. این تکه از نوشته شما هزار بار در سر وته یک کرباس خوانده شده. می‌خواهید بگویم بعد چه کردید.

همینطور که وصف رودخانه و قلیان کردید دلتنگ مادر شدید. جوری مانند خواب و خیال. به قبرستان کنار منزل رفتید که با مادر قدری هوا بخورید و دلتان باز شود. آنجا قبر زنی شاه‌جهان نام را دیدید که روی سنگ لحدش علاوه بر اسم و تاریخ تصویری بود مرموز و بعدها فهمیدید که زن روبنده باف بوده و این کارگاه اسباب و آلت کار اوست.”

زاون چراغ را بالا آورد و گفت کتاب را حفظی از تایید خریدی یا سپاهانی؟ آسیدمحمد جوان بود  نیم‌رخ روشنش و کتی که پوشیده بود را روی جلد کتاب دیده بودم که گفت باید بروم این خط را هم بخوانم.

پس از صرف چای و قلیان به هزار دریغ و افسوس از آن (ص ۴) قهوه خانه دلنشین دل کندم و پرسان پرسان از راه و بیراه به هوای محله احمدآباد که محله مادری من است به راه افتادم”

آسید‌محمد بلند شد که برود. زاون گفت این تکه از کنار آب را بهتر است با ما بیائید و از پل رد بشوید.

چراغ‌های پل را خاموش کرده بودند و عده‌ای ابتدای پل ایستاده بودند و می‌گفتند پل تعطیل است. آسید محمد گفت “به حق چیزهای نشنیده و از راهی رفت که هیچ کس نمی‌دانست. فقط آن عده گفتند چه نسیمی گذشت و چه بوی عطری پیچید. زاون گفت عطر فرنگی عطر فرنگی! و من ماندم که نوشته‌ام را نخوانده بودم. به زاون گفتم بیا بیشتر راه برویم و نوارهای زرد را ببریم. از خواجو زدیم به سمت سی و سه پل که آن هم تاریک بود. زاون گفت هیچ وقت پل را تاریک ندیده بودم. من هم ندیده بودم. شب زنده نبود. برای زاون از نوشتن‌هایم می‌گفتم و از قصه‌ای که روی پل اتفاق می‌افتاد و از صدای پای عابران در ساعت‌های مختلف و این که صبح‌ها کدام پرنده زودتر عبور از آسمان رودخانه و پل را آغاز می‌کند. اول صدا غار است یا صدای جیک.

 ما در تاریکی در کنار نوارهای زرد که گز می‌کردیم‌شان جسمی بر روی نیمکت می‌دیدیم. کسی روی  نیمکت نشسته بود. نزدیک شدیم و بی‌کلام از کنار او گذشتیم که صدایی از پشت سر آمد: زاون پسر یروان و آدیک کجاها هستید؟! برگشتیم. آقای حقوقی بود که نیمرخش روشن ‌شد. زاون گفت دنبال ارحامیم. آقای حقوقی گفت در این تاریکی؟ بیائید بنشنید.

“خب کجا بودیم؟”

زاون گفت با آسید کنار خواجو بودیم. از کنار رود خواند اما تازه نبود. همان که در “سروته یک کرباس” است را خواند.

گفتم من نوشته‌ای دارم از روزهای سختی که بر من می‌گذرد. (ص ۵) نیمرخ تاریک لحظه‌ای روشن شد گفت به من بده می‌خوانمش. این اخوانیات و چرندیات شما اصفهان را سیاه و زاینده رود را گل آلود می‌کند. بارون زاون فیلم من چی شد؟ که آقای حقوقی بلند و روبه‌روی ما ایستاد و گفت مثلا همین درخت‌ها برگ‌های زردشان ریخته. زمین و پاییز یکجا در برگ‌ها. من با عصایم از دور مثل یک لکه پیدا می‌شوم و شما مرا در قاب داری کم‌کم صدای من با شعری آمیخته می‌شود. از شعری که بعدها چاپ می‌شود یا شاید چاپ نکنم و همین‌طور که جلو می‌آمد تکه تکه عصری پاییزی در جوار زنده رود محترم روشن می‌شد. تاریکی کنار می‌رفت. دور می‌شد و آقا محمد حقوقی جلو می‌آمد. گاهی می‌ایستاد به سمت رودخانه و آن تکه نورپردازی می‌شد. رگه‌هایی زرد بلند که در کنارش نور خطوط سبز و قرمز نئون‌ها که در آب موج برمی‌داشتند. لحظه‌ای به پل نگاه می‌کرد و پل روشن می‌شد. تکه تکه می شد آب. تکه تکه می شد پل. روشن و خاموش می‌شد غرفه‌ها. به هر سمت که عصا می‌رفت و نیم‌رخ روشن می‌شد وبا صدای صاحبدلی که از بهشت ثانی می‌خواند می‌آمیخت. که ناگهان در میان این تماشا صدای آقای حقوقی روشن شد

آنگاه

ما را صدا زدند

و رودهای شهر

از قله‌ها و غم

وز دره‌ها و عشق

سراسیمه

در شتاب گذشته

و من روشن شدم و خواندم

… در اصفهان خوب

گاهی که پشت من

لبخند تو در آینه دور ایستاد

(ص ۶) آقای حقوقی گفت طرح نوشته سناریو نوشته شعرها انتخاب شده پس کی قرار است تو فیلمبرداری کنی مرثیه رباب را.

عصایش را بلند کرد و گذاشت روی شانه زاون. زاون گفت پاییز. آقای حقوقی گفت پاییز هم می‌آید. فعلا من باید بروم. برگشت و به ما نگاه کرد و گفت هیچ‌وقت پل را تاریک ندیده بودم و نیمرخش خاموش شد.

*

در کنار زاینده‌رود اصفهان / داستان کوتاه از علی خدایی

به زاون گفتم تا پل فلزی نوارهای زرد را ببریم. زاون گفت اگر زود حرکت کنیم از کنار آب. از کنار آب از این پیچ و خم‌ها زودتر به ارحام می‌رسیم. نیمرخش روشن بود. باز زنگ زده بودند و برای نمایش فیلمی از او می‌پرسیدند و من با بوی شب‌بو در این شب ممنوع غوطه می‌خوردم در صدای نابهنگام خوردن آب زاینده رود به ساحل.

پل فلزی روشن بود. پل‌های قدیمی را خاموش کرده بودند. جماعتی نوار زرد دور دست پیچیده بودند و دور هم در این شب “دور از هم بایست” ایستاده بود. گز اصفهان بود که حرف می‌زد و جماعت تاریک قهقهه می‌زدند. آقا ارحام گفت قِدیم نواقلی سری پل ایستاده بود و نیمی‌ذاشت کسی بعدی ساعت برد اونور آب، آپلم تاریک، ظلمات.

حالام نواقلی ایستاده‌ست می‌گد نیمی‌شد نمی‌شد. پُلا را خاموش می‌کوند. آبقیه پُلا را روشن می‌ذارد. زاون را برد وسط معرکه و نمایش نواقلی و مرد عابر را مثلا سر سی و سه پل اجرا کردند و جماعت روده‌بر نوار زرد را زیرشان گذاشتند و نشستند و کیف کردند در این روزهای عبور بدون ماکس! ممنوع.

(ص ۷) شب از نیمه گذشته است. به قول قدیمی‌ها نخودها هم رفته‌اند به خانه خود.

تا زمانی که هستیم رودخانه‌ و پرنده‌ها و پل‌ها هستند. در اصفهان می‌گویند حتی وقتی که نباشید هم رودخانه‌ها و پرنده‌ها و پل‌ها هستند. در اصفهان در کنار این رودخانه. شب‌ها همه هستند. همه با نیمرخ‌های روشن.

این چند سطر آخر را نوشتم دوباره پارچه دور دهان بستم به قصد سفری تازه از خانه بیرون آمدم. صبح در چند قدمی من بود.

آسیدمحمد از بیدآباد می‌آمد. محمد حقوقی از ملک. ارحام از بیشه. زاون از میرو. من از سیمین. قرار است امشب لب پل جویی الفت برایمان شعر بخواند. این پل را نبسته‌اند هنوز.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
فینیکس
فینیکس
مرکز فرهنگی هنری فینیکس

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights