چگونه میتوان کوپر (متیو مککانهی) را بهیاد آورد؟ آن جمله آشنای Don’t Let Me Leave, Murph در فضای پنجبعدی را کدامیک از «کوپر»ها، در کدام سطح از زمان و با کدام انگیزه به دخترش میگوید؟ -این جمله احساسبرانگیز را کوپرِ پدر میگوید یا کوپرِِ خلبان؟ او -بهواقع- کیست؟ کارمند سابق ناسا که حالا کشاورز شده، پدری مسئولیتپذیر یا خلبانی وظیفهشناس؟ تناقض، مؤلفه شخصیتپردازی کوپر است؛ او روی زمین چشم به آسمان دارد و در فضا، به زمین فکر میکند. در آغاز، پدری است در تلاش برای نجات خانوادهاش از شر زمین آتشکزدهای که در آستانه نابودی است و در میانههای آن، خلبانی که برای بقای نسل انسان میکوشد. «کوپرِ پدر» همدلیبرانگیز است امّا «کوپر فضانورد» چطور؟ بیننده چگونه میتواند با کوپری که خود در حال کشف کردن فضا و کرمچالهها و سیاهچالههاست و موانع علمی متعددی را پشت سر میگذارد، همذاتپنداری کند؟ تامس السیسر، نظریهپرداز و مورخ سینما در شرح چگونگی همذاتپنداری با تصویر-عصبهای سینمای دیجیتال مینویسد: «قوانین ]سینمای دیجیتال[ بر استعدادهای شناختی معمول، طرحهای ذهنی و فعالیتهای ادراکی تکیه میکند و بنابراین میتواند فرآیندهای همذاتپنداری در سینما را بدون استفاده از فرآیندهای پیچیده و اثباتنشده ذهنی و یا مکانیسمهای ناخوداگاه توضیح دهد». آنچه پاتریشیا پیسترز تحت عنوان تصویر-عصب طرح میکند، فرآیند سینماتیکی است که به نرونهای مغزی ضربه وارد کرده و ذهن «انسان دیجیتالی» را به واقعیت مجازی تصاویر پیوند میزند -این امر سببساز یک همذاتپنداری از جانب مغز است. در واقع تصویر-عصب، فرآیندی است که بخش عمدهای از روایت را در ذهن شکل میدهد -از این روی، بیننده ناآشنا با فیزیک و اخترشناسی از طریق مواجهه با پراکنش تصاویر، خودْ سازنده روایت میانستارهای است -بهطوری که ذهنش ابهامات علمی را کنار زده و با روایت دلهرهآور «کوپر فضانورد» همراه میشود. بیننده از طریق مغز با کوپرِ فضانورد همذاتپنداری میکند و قلبش نیز برای «کوپرِ پدر» میتپد؛ امّا واقعا چرا «کوپر پدر» قابل همذاتپنداری است؟ -شاید چون او پدری است که از دخترش دور شده وگرنه بعید است انگیزه ترک خانوادهاش قابلیت همدلی داشته باشد. درواقع انگاره پیسترز تنها به جنبهای از روایت تعلق دارد که کوپر در فضا و در مواجهه و برخورد با نامکشوفات است ولی بخش عمده داستان که روی زمین میگردد و مبنای روایتش نه تصویر-عصب که تصویر-حرکتِ کلاسیک است را چگونه میتوان ارزیابی کرد؟
میانستارهای روی مرزی از سینمای معاصر و کلیشههای هالیوود حرکت میکند. چیدمان تصویر-حرکتها با اتکا بر رؤیای نجات انسان و نجاح قهرمان، خانوادهای امریکایی را دربرمیگیرد. در میان اعضای خانواده، عشق میان پدر و دخترک خردسالش از طریق سفر اسرارآمیز کوپر، بحرانزده میشود؛ امّا بهنظر میرسد حفرههای روایت تصویر-حرکت پشت تصویر-عصبها پنهان شده باشد! روایت آخرالزمانِ میانستارهای در زمانهای آغاز میشود که زمین دیگر جای زندگی نیست. اسطورههای امریکایی رنگباخته و گرد و غبار جای افسانه را گرفته است. در این میان، کوپر و دخترش ناگهان سر از منطقه مخفی و ممنوعه ناسا درمیآورند! (چطور؟) و نیز فاصله میان آشنایی کوپر با پروژه بقای انسان تا ترک خانواده، فاصلهای است غیرقابل درک (و همذاتپنداری). چرا کوپر چنین تصمیمی گرفت؟ -تنها برای آنکه فرزندانش زنده بمانند! یادمان باشد که از روایت چنین استنباط میشود که کوپر پیش از آنکه پدر باشد،فضانورد بوده امّا در روایتگری، پدرانگیاش در اولویت است. پس کوپر پیش از تورم گرد و غبار و آتشک نیز میتوانست به فکر نجات بشریت بیفتد. این ترفندها باعث شده فیلم بهطرزی جادویی با کارمندان ناسا دیداری مجدد داشته باشد نه منطقی.
دلوز در تفاوت میان تصویر-حرکتها و تصویر-زمانها، از تعبیر بلوک (برای روایت کلاسیک) و بلور (برای فیلم مدرن) استفاده میکند. در فیلمهای کلاسیک، هرچهقدر بلورهای زمانی (زمانهای مرده) کمتر دیده شود، روایت از انسجامی کلاسیک برخوردار است امّا در روایت کلاسیکِ «کوپر پدر»، نهتنها بلوری در کار نیست (و نباید باشد) که بهنظر میرسد میان بلوکها، سیمانی برای اتصال هم وجود ندارد! به بیان دیگر، در نیمه ابتدایی داستان، هیچچیز منطقی نیست. نه مواجهه کوپر با رئیس سابقش، نه پذیرش مأموریتش، نه ترک خانواده. این رخدادهای بیمنطق را میتوان در بزرگسالی اعضای خانواده کوپر نیز مشاهده کرد. اصلاً چگونه دختر کوپر (مورفی) بهیک محقق توانمند و دستیار پروفسور برند (رئیس پدرش) بدل شد؟ امّا بیمنطقی روایی در بخش ابتدایی بیشتر توی چشم میزند زیرا متکی به تصویر-حرکت است در حالی که بزرگسالی مورفی در لابهلای تصویر-عصبها، روایت شده و فرم روایی دیجیتال، از غیرمنطقی بودن آن میکاهد. این روند بیمنطق تا آنجا پیش میرود که کلیشههای هالیوود بهطور کامل به نبرد با تصویر-عصبها برآمده و تمام دستاوردهای مغزی-روایی فیلم را زایل میکند -وقتی کوپر در نیمهراه مردن و ماندن، توسط یک قهرمان امریکایی دیگر نجات مییابد و میبیند امریکاییها دنیا را نجات دادهاند. اکنون او مانده و عشقش که در سیارهای دیگر تنها مانده است. میانستارهای در پایان، بیش از آنکه یادآور بخش توفیقیافته سینمای تصویر-عصب نولان (یادآوری، پرستیژ یا اوپنهایمر) باشد، نماهای پایانی (و ایدئولوژیک) فیلمهای اسپیلبرگ را به یاد میآورد. نماهایی که بدعت در روایتش را به نفع آرمانهای دروغین، به ورطه نابودی میکشاند.
نولان هرچهقدر در شیوههای نوین روایتپردازی -با تکیه بر تکنولوژی روز- سربلند است، برخلاف پدر معنویاش -استیون اسپیلبرگ- داستانگوی کلاسیک ناتوانی است.