آیا میتوان گفت بنبست فیلمی است عاشقانه؟ بنبست ساخته پرویز صیاد و براساس خردهداستانِ نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه نوشته آنتوان چخوف، فیلمی است درباره تنها بودن، خیال بافتن و باز تنها شدن. چخوف پارههای خاطرات دختری کمسنوسال را روایت میکند که طی دوازده آفتاب شیفته مردی میشود که زیر پنجرهاش او را زیر نظر گرفته است. بنبست نیز چنین است امّا ایده خیالپردازی به تلخکامی آن افزوده. در واقع بنبست با صدای درون دخترک سروکار دارد و واقعیت را از زاویه دید او به تماشا نشسته است -به همین سبب فضای شهری ترسآلود برای دخترک «عاشقانه» تلقی میشود. او رؤیابین است در حالی که دفتر خاطرات یک دوشیزه چونان که از نامش برمیآید درباره وقایع عینی است. داستان چخوف (مانند بسیاری از نوشتههاش) لحن کمیک و تراژیک را بهظرافت در هم میآمیزد امّا بنبست یک تراژدی مدرن در فضای اختناقزده است. بنبست دو جهان را بهیکدیگر وصل میکند: دنیای خیالانگیز و کودکانهی دختری هجدهساله که جهان اطرافش را از توی پنجرهای به وسعت یک «بنبست» در نظاره است و در برابر آن، واقعیتِ بیرون؛ بستری نازیبا و نهچندان امن که سببساز اضطراب و سرخوردهگی آدمهاست. بنابراین بنبست میتواند یک عاشقانه ناپخته از نگاه دختری کمسنوسال در نظر گرفته شود -که میدانیم اشتباه میکند امّا دوست داریم اشتباه کند. عشق تنها راهی است که میتواند اشتباهات را به رستگاری بدل کند.
امّا چگونه بنبست، ترکیبِ این دو دنیای متناقض است؟ از طریق صدای درونْ روی تصویر واقعیت. واقعیت زشت و صدای آرام دخترک روی آن، دو جنس از واقعیت ارائه میدهد: الف) واقعیتی که دختر میبینید و ب) واقعیتی که هست. برای مثال در آغاز، باران است که صدا و تصویر را سرشار از خود کرده؛ مردی با فیگوری سخت، چهرهاش پنهان زیر چتر، در میان دیوارهای بدرنگِ کوچه ایستاده و صدای تند باران نیز به سردی فضای کسالببار میافزاید، با اینحال دختر سر از پنجره بیرون آورده، با لبخند و لحن رضایتبخش میگوید: «چه بارونی»! در صحنهای دیگر، دختر نشسته در کافهای، روبهرویش مرد مرموز، و صدای مردی که شعر بر سرمای درونِ شاملو میخواند و محیط، آرام بهنظر میرسد امّا نجواهای درونی دختر، مضطرب است. در فصل پایان نیز صدای گریهی بچهای خردسال، فضا را به خود گرفته و هرلحظه، بیشتر به زاریاش افزوده میشود امّا گفتار متن، در سودای عشق و وصال به سر میبرد! یعنی واقعیت بیرونی با آنچه دختر میپندارد برابر نیست. این تقابل زیباییشناسانهی دو صدای بیرون و درون، در نهایت به نفع صدای واقعیت (بیرون) تمام میشود زیرا تنها صدایی که آخِر باقی میماند، صدای زاریِ کودک خردسال است بر تصویر ترسیدهی چهرهی دختر.
فیلم بنبست غرابتی با ساختمان شعر بر سرمای درون نیز دارد. شعری که همزمان از دو التهاب میگوید: عشق فردی در برافروختگی زمانهاش. درست مانند شعر بنبست که میان گرمای درون فرد و سرمای بیرون در نوسان. راه حل شعر شاملو در تسکین وضعیت پرالتهاب دوران، عشق است: «غبار تیرهی تسکینی/ بر حضور وهن/ و دنج رهائی/ بر گریز حضور». در بنبست نیز دنیای کودکانهی دختر، تنها راهی است که میتواند روزمرهگی و کسالت بیرون را به تاب و تحمل بیننده برساند. از این روی، روایت اگرچه بر پایهی تکرار و روزمرهگی بنیان شده (تکرار صحنههای مکالمه با مادر، گفتوگو با دوست، تکرار صحنههای نشستن کنار پنجره و …) امّا فانتزیِ کودکانهی دختر، هربار نکتهای تازه از کسالت واقعیت بیرون درمیآورد.