روایت چخوفی یک رابطۀ عاشقانه قدیمی / دربارۀ داستان «سنگ و آفتاب» نوشتهٔ زیتون مصباحی‌نیا

مجموعه‌داستان «سنگ و آفتاب» یکی از تازه‌ترین مجموعه‌داستان‌های کوتاه نوشتۀ زیتون مصباحی‌نیا است که توسط نشر خوانه منتشر شده است. این کتاب حاوی هفت داستان کوتاه است با این عناوین: «سنگ و آفتاب، زیر شاخه‌های برف، شب از شب می‌ریخت شب، باد در زیتون‌زاران ما می‌زد، و فردا شب: بی‌ماه، کیوسک، قمر.»

در این نوشته، نگاهی دارم به عناصر داستانی اولین داستان این مجموعه یعنی «سنگ و آفتاب» که نمونه‌ایست خصیصه‌نما از کل داستان‌های این کتاب.

  • پیرنگ چخوفی

داستان «سنگ و آفتاب» را می‌توان جزو داستان‌های اصطلاحاً «چخوفی» دانست. داستان‌های «چخوفی» به داستان‌هایی می‌گویند که عنصر پیرنگ و روابط علّی-معلولی در آن به کمرنگ‌ترین حالت خود می‌رسد. در این نوع داستان‌ها، به‌جای پیرنگ، تمرکز اصلی روی شخصیت‌های داستان و حال‌وهوا گذاشته می‌شود. در داستان «سنگ و آفتاب» نیز اتفاق‌های زیادی نمی‌افتند. داستان درباره‌ی زنی به اسم هانیه است که بعد از دو سال تجدید دیداری دارد با یحیی. این دو شخصیت، زمانی با هم در رابطه بوده‌اند. آن‌ها در این تجدید دیدار، با موتور یحیی در خیابان‌های تهران می‌چرخند و هانیه در طول روایت، به‌یاد خاطراتش با یحیی می‌افتد. آن‌ها در نهایت با موتور توی چاله‌ای می‌افتند و همه‌جایشان خیس می‌شود و هانیه با ماشین به خانه برمی‌گردد.

داستان «سنگ و آفتاب»، مانند تمام داستان‌های چخوفی، تمرکز خودش را روی جنبه‌های ساده و روزمره‌ی زندگی می‌گذارد و به‌شیوه‌ای مینیمال و واقع‌گرایانه ارائه می‌شود. داستان، بدون نتیجه‌گیری قطعی به‌پایان می‌رسد و در پایان، آن نظم/بی‌نظمی زندگی روزمره بر نظم ساختگی/پیرنگی داستان می‌چربد.

  • روایت اول شخص

داستان «سنگ و آفتاب» در مجموع برشی کوتاه از زندگی هانیه را نشان می‌دهد. برشی که با قرارِ «کنارِ کیوسکِ بام‌تهرون» شروع می‌شود و در خیابان «وصال» در هاله‌ای از ابهام و عدم‌قطعیت پایان می‌یابد. می‌توان این خوانش را داشت که این تجدید دیدار شروع و جرقه‌ای برای رابطه‌ی دوباره است و می‌توان گفت که نام خیابان «وصال» شکلی از وضعیت پارادوکسیکال این رابطه است و هانیه و یحیی دیگر قرار نیست با هم رابطه‌ای داشته باشند؛ چنانچه خود راوی در انتهای داستان رابطه‌شان را «شعری بلند که ناتمام رها شده» توصیف می‌کند. راوی این داستان خود هانیه است. او با زبانی شاعرانه و موزون خرده‌روایت‌هایی را از خاطرات رابطه‌اش با یحیی و همچنین صحنه‌ی مرکزی را روایت می‌کند. در نمونه‌ی زیر، هانیه (راوی) پشت موتور نشسته و خودش را چسبانده به یحیی و دارد درخت‌های خیابان وصال را تماشا می‌کند. نور خورشید از بین شاخ‌وبرگ این درخت‌ها رد می‌شود و راوی  با تکرار واژه ها، نوعی آهنگ و ایماژ را همراه با اروتیسم در داستان می‌سازد:

پوستم را یادم آمد، و سکوت را، و نفس را. چاله‌چوله بود. لذت بود. گردنم را پس کشیدم، عقب بردم، هوا به صورتم خورد. خورشید میان چنارها گم می‌شد و پیدا می‌شد. گم می‌شد و پیدا می‌شد. خورشید می‌رفت و می‌آمد. می‌رفت و می‌آمد. می‌رفت و می‌آمد. جشنِ درخت بود. رقصِ خورشید. درخت، خورشید. درخت، خورشید. درخت، خورشید. درخت، خورشید. درخت، خورشید. درخت، خورشید. آآآخ.

همچنین راوی داستان از طریق عناصری که در صحنه وجود دارد، به خاطرات گذشته پرتاب می‌شود. به‌عنوان مثال:

باد می‌زد و عطر همیشگی‌اش در مشامم می‌‎رفت. از خاطره‌ی این عطر دو سال گذشته بود. و سه سال پیش، در شیراز، در باغِ جهان‌نما بودیم.

و بعد به این خاطره می‌پردازد و دوباره به صحنه‌ی مرکزی بازمی‌گردد و نوعی حرکت زیگزاگ انجام می‌‎دهد. بنابراین می‌توان ساختار روایی داستان را به چیزی مانند شکل زیر شبیه کرد:

سنگ و آفتاب

همان‌طور که گفته شد، زبان راوی داستان شاعرانه است و آشنایی‌زدایانه. همچنین او هنگام روایتش گاه زمان را متوقف می‌کند و چیزی را مستقیماً درباره‌ی رابطه‌شان شرح می‌دهد که هم پیشینه‌ی شخصیت‌ها را می‌سازد، هم نگاه هانیه/راوی به رابطه را. به‌عنوان مثال در نمونه‌ی زیر راوی درمورد رابطه‌شان مستقیماً چیزهایی را با بیانی استعاری شرح می‌دهد:

همان موقع هم می‌دیدم که فاصله‌ی ما فاصله‌ی فلسفه تا ادبیات بود. و خودش، یک بار که حرفش پیش آمده بود، گفته بود: «فلسفه همیشه داره می‌دوه تا به ادبیات برسه.» ادبیات با آن شوخی و شنگی و بازیگوشی، با آن ساق‌های جوانِ پرهیجان، با آن ریه‌های پُرمویرگِ پُرنفس، تند می‌دوید و در هر جغرافیایی و هر زمینی شلنگ‌تخته می‌انداخت و می‌رفت و می‌رفت و می‌رفت و می‌رفت و فلسفه هیچ‌وقت توانسته بود به آن برسد؟ فلسفه، که حلزونِ عظیمِ باشکوهی بود سفید، که نرم‌نرم می‌خزید در دالان‌های نمورِ تاریک، بر سینه‌ی تپه‌های سبز، در مسیرِ خیسِ باغ‌ها.

  • شخصیت‌های خاکستری

در نگاه اول داستان «سنگ و آفتاب» داستانی است درباره‌ی تجدید دیدار یک مرد و زن بعد از دو سال دوری. اما با کمی دقیق‌تر شدن در خرده‌روایت‌های داستان و بررسی انگیزه‌های دو شخصیت داستان، می‌توان گفت که آنچه در این داستان اهمیت دارد نه این تجدید دیدار، بلکه دقیقاً انگیزه‌های هانیه برای دیالوگ‌های پایانی‌اش است. در صحنه‌ی پایانی، بعد از خیس شدن هانیه از آبِ توی چاله و سرد شدن هوا، هانیه می‌خواهد ماشینی بگیرد و برگردد. اما شخصیت یحیی می‌خواهد موتورش را زنجیر کند و همراه با هانیه برود و او را توی ماشین همراهی کند. این دیالوگ‌ها را با هم بخوانیم:

با دست‌هاش صورتم را پاک کرد و نگاه بود.

]یحیی گفت:[ «قربونِ چشم‌های تتاری‌ت برم… الآن ماشین می‌گیرم.»

«موتور چی پس؟»

«زنجیر می‌کنم همین‌جا. تو رو برسونم، می‌آم می‌برم.»

«می‌رم خودم.»

«نه عزیزم. کجا بری تنها با این وضع؟ سرما می‌خوری.»

«خودم می‎‌رم. خودم ماشین می‌گیرم.»

می‌بینیم که در دیالوگ‌های هانیه جمعاً سه‌بار کلمه‌ی «خودم» تکرار شده است و روی این کلمه تأکیدی وجود دارد. درحالی که شخصیت یحیی می‌‎خواهد حتماً کارهای هانیه را کنترل کند و روی اعمال او نظارت داشته باشد و او را تنها نگذارد. دقیقاً همین‌جاست که می‌توان گفت شخصیت هانیه به‌نوعی به اپیفنی (Epiphany) در معنای جویسی آن می‌رسد و متوجه می‌شود یحیی دقیقاً همان آدمی است که دو سال پیش موبایل او را هک و پیام‌هایش را خوانده و چک کرده بود. شاهد دیگری نیز بر این خوانش از داستان وجود دارد. خود یحیی به هانیه در اوایل داستان می‌گوید:

الآن همه‌چی رو خیلی واضح‌تر می‌بینم. خبطِ خودم رو واضح‌تر می‌بینم. من از اول مراقبت رو تو حصار بستن دیدم. اما مراقبت رها گذاشتنِ تو بود که خودش همه‌چی رو حفظ می‌کرد. اون‌موقع نفهمیدم.

به همین خاطر است که هانیه درمورد یحیی چنین نظری دارد و او را به چشمی بزرگ و سرخ تشبیه می‌کند:

از همان موقع تا حالا انگار چشمی بزرگِ سرخ همیشه به صفحه‌ی گوشی‌ام خیره شده باشد و محضِ رضای خدا ساعتی نخوابیده باشد.

آن‌چه به داستان کیفیت ویژه‌ای بخشیده است، اصطلاحاً خاکستری بودن شخصیت‌های آن است. نه هانیه و نه یحیی، آدم‌هایی سفید یا سیاه مطلق نیستند. هر دو ویژگی‌های مثبت و منفی زیادی دارند. در جایی از داستان راوی (هانیه) درمورد یحیی می‌گوید:

یک لحظه ازش می‌ترسیدم و لحظه‌ی بعد امنیتِ محض. مردِ خوبی‌های بزرگ و بدی‌های بزرگ. شاید اگر آدمِ متوسطی بود، شاید اگر مثلِ همه‌ی مردها، مثلِ همه‌ی آدم‌ها، اهلِ خوبی‌های کوچک و بدی‌های کوچک بود، به جای آن‌که غواص‌وار تا عمیق‌ترین جای دریا برویم و خفه شویم، بازیگوشانه در سطح می‌ماندیم و تا دوردست‌ها شنا می‌کردیم. اما من هم بودم؛ من، با این روحیه‌ی آونگ‌واری که داشتم و قیقاجی که مدام می‌رفتم؛ من، که نمی‌توانستم در یک طرف لنگر بیندازم و قرار بگیرم.

در نهایت می‌توان گفت که صحنه‌ی مرکزی داستان به‌نوعی یک نقاشی نمادین است. یحیی دارد موتور را می‌راند و هانیه ترکِ آن نشسته است. آن‌ها در چاله‌ای افتاده‌اند و آب از روی چاله شتک زده روی سروصورت هانیه و یحیی و سرما دارد به تن و بدن هردوشان نفوذ می‌کند. در این نقاشی نمادین، موتورسواری را می‌توان رابطه‌ی هانیه و یحیی درنظر گرفت و رانندگی یحیی را نمادی از کنترل‌گری او. چاله نیز اتفاقات ناگوار و چالش‌های مسیر این رابطه است. آب روی سروصورت و سرما هم نمادی از تأثیری که آن چالش‌ها و اتفاقات ناگوار روی روان این دو شخصیت بر جای گذاشته است.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
محمدرضا صالحی
محمدرضا صالحی
دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ارشد ادبیات تطبیقی. علاقه‌مند به روایت‌شناسی، نقد ادبی و داستان‌نویسی

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights