تاثیر موسیقی بر سینما با نگاهی به آثار Zbigniew Preisner در فیلم‌های کیشلوفسکی

موسیقی یکی از عناصر کلیدی و مؤثر در سینماست که همیشه فراتر از یک همراه ساده برای تصویر عمل کرده است. از همان ابتدای سینما، که فیلم‌های صامت برای تقویت داستان خود از موسیقی زنده استفاده می‌کردند، تا امروز که آهنگسازان بزرگ دنیای فیلم‌ها را با آثارشان زنده می‌کنند، موسیقی به گونه‌ای خاص توانسته است حس و حال، معنا و ابعاد احساسی فیلم‌ها را به نمایش بگذارد. در حقیقت، موسیقی نه‌تنها به‌عنوان پس‌زمینه‌ای آرام و لطیف، بلکه به‌عنوان صدای درونی و روح فیلم عمل می‌کند.

همان‌طور که دیوید ساننشاین در کتاب «قدرت احساسی موسیقی، صدا و جلوه‌های صوتی در سینما» اشاره می‌کند، موسیقی در فیلم‌ها می‌تواند احساسات و تجربیات غیرکلامی را به گونه‌ای منتقل کند که تصاویر به‌تنهایی قادر به انتقال آن نیستند. موسیقی به‌طور نامحسوس بین مخاطب و شخصیت‌ها ارتباطی عمیق برقرار می‌کند و به نوعی پل احساسی بین دنیای واقعی و خیالی ایجاد می‌کند. در برخی موارد، حتی موسیقی به‌عنوان زبان پنهان فیلم عمل کرده و پیام‌ها و مفاهیم پیچیده‌تری را به‌صورت غیرمستقیم به مخاطب انتقال می‌دهد.

نقش موسیقی در سینما تنها به ابزاری برای تقویت احساسات محدود نمی‌شود. جیمز ویرزبیکی در کتاب «موسیقی، صدا و فیلمسازان» اشاره می‌کند که موسیقی به‌عنوان یک عنصر مستقل می‌تواند مفاهیم عمیق‌تری را به نمایش بگذارد و به‌طور غیرمستقیم به مخاطب در تحلیل صحنه‌ها کمک کند. موسیقی ممکن است احساساتی مانند ترس، هیجان، عشق یا اندوه را در مخاطب برانگیزد، اما این تنها آغاز کارکرد آن است. با نگاهی عمیق‌تر، می‌توان دید که موسیقی می‌تواند مفاهیم فلسفی و روان‌شناختی پیچیده‌ای را نیز به‌شکل نامحسوس و تأثیرگذار به مخاطب منتقل کند.

قدرت موسیقی در سینما به اندازه‌ای است که بسیاری از کارگردانان بزرگ برای انتخاب آهنگساز و موسیقی متن فیلم‌هایشان اهمیت ویژه‌ای قائل می‌شوند. موسیقی می‌تواند نقشی فراتر از یک همراه داشته باشد و به‌عنوان یکی از شخصیت‌های فیلم با مخاطب ارتباط برقرار کند. به همین دلیل، بسیاری از کارگردانان و آهنگسازان همکاری نزدیکی با یکدیگر دارند تا اثری خلق کنند که از ترکیب تصویر و صدا بیشترین تأثیر احساسی و معنوی را به‌دست آورد.

در برخی موارد، موسیقی می‌تواند معنای پنهان یا پس‌زمینه‌ای صحنه‌ها را آشکار کند. برای مثال، در فیلم‌های آلفرد هیچکاک، موسیقی برنارد هرمن به تنهایی قادر به القای ترس و اضطراب است و مخاطب را پیش از آنکه داستان به نقطه اوج هراس برسد، در وضعیت ناآرامی فرو می‌برد. این نمونه‌ها نشان می‌دهند که موسیقی نه‌تنها بخشی از ابزارهای سینمایی، بلکه یکی از اصلی‌ترین ابزارهای روایت‌گری است.

از سوی دیگر، برخی آهنگسازان با استفاده از تکرار و تضاد، مفاهیمی همچون دوگانگی یا تقابل را به شکل ویژه‌ای به مخاطب منتقل می‌کنند. همان‌طور که ویرزبیکی بیان می‌کند، این جنبه از موسیقی به‌ویژه در فیلم‌های کارگردانانی که به مسائل فلسفی و پیچیدگی‌های روان‌شناختی می‌پردازند، برجسته‌تر است. ترکیب موسیقی و فلسفه به‌گونه‌ای عمل می‌کند که موسیقی به‌عنوان نمادی از لایه‌های پنهان فیلم عمل کند؛ این ویژگی در آثار بسیاری از فیلمسازان برجسته دیده می‌شود.

در نهایت، موسیقی توانسته است دنیایی از احساسات، معانی و تفاسیر را به فیلم‌ها اضافه کند. این عنصر شنیداری، گاه به عنوان ابزاری برای انتقال مستقیم احساسات و گاه به شکل مفاهیم عمیق‌تر خود را نشان می‌دهد. تاریخ سینما به ما نشان داده است که موسیقی همواره و همیشه در کنار تصویر حضور داشته و با آن هم‌پیمان بوده است.

تعداد کمی از فیلم‌سازان – به ویژه در زادگاهش لهستان و حتی در جاهای دیگر – به اندازه کریستوف کیشلوفسکی به قدرت صدا در فیلم پی برده‌اند. کیشلوفسکی که برای مدت زمان طولانی با آهنگساز زبیگنیو پریزنر همکاری داشت، فیلم‌هایی ساخت که در آن‌ها موسیقی نه تنها یک همراه ساده، بلکه برای تفسیر روایت ضروری است. در «زندگی دوگانه ورونیک» و سه‌گانه «سه رنگ»، موسیقی‌های پریزنر به خودی خود به ارتقای محیط سینمایی کمک می‌کنند و نوعی ملایمت اندیشمندانه به ارمغان می‌آورند که حتی پس از روشن شدن چراغ‌های سینما نیز ادامه دارد.

سینما در ذات خود، ترکیبی از تصویر و صدا است که با هم ترکیب می‌شوند تا یک تجربه کامل ایجاد کنند. کیشلوفسکی از موسیقی به گونه‌ای استفاده می‌کند که به درستی درام را به جلو می‌برد، به طوری که وقتی موسیقی اوج می‌گیرد، شما با هیجان و اضطراب صفحه نمایش را تماشا می‌کنید، زیرا موسیقی در فیلم‌های او تنها به عنوان یک پرکننده موسیقایی در کنار تصویر عمل نمی‌کند؛ بلکه عملاً اطلاعات خاصی را درباره اجزای بصری یا فرآیندهای داستانی ارائه می‌دهد. این موسیقی به طرز منحصربه‌فردی به شکل‌گیری خط درام و تقویت بحران‌ها کمک می‌کند. در کتاب «موسیقی، صدا و فیلم‌سازان: سبک صوتی در سینما»، جیمز ویرزبیکی کیشلوفسکی را فیلم‌سازی می‌داند که از صدا و سکوت به عنوان ابزارهای روایتی استفاده می‌کند. در یک صحنه، موسیقی پریزنر اغلب بار احساسی را به تصاویر اضافه می‌کند یا حتی گاهی اوقات با تصاویر در تضاد است تا حس دوگانگی و تنش را ایجاد کند.

فیلم «زندگی دوگانه ورونیک» (۱۹۹۱) حول همین موتیف ساخته شده است؛ قطعه‌ای که ورونیکا در بخشی از فیلم در گروه کُر خود می‌خواند و به عنوان نمادی از ارتباط میان آن‌ها عمل می‌کند. موسیقی حتی پس از آن که ورونیکا به دلیل طبیعی و در جوانی فوت می‌کند، ورونیک را همچنان آزار می‌دهد؛ او را به سوی خود فرا می‌خواند، گویی گذشته‌ای را به او یادآوری می‌کند که دیگر در دسترس نیست. آیا بیان موسیقایی خاطره و از دست دادن، یکی از بنیادی‌ترین ابعاد فلسفی آن نیست، به گونه‌ای که به نظر می‌رسد چیزی فراتر از خود شخصیت‌ها باشد – پیوندی جاری و ضروری میان ارواح‌شان که فراتر از دنیای زمینی قرار دارد؟

پریزنر به خاطر ماهیت احساسی و پرتنش آثارش مورد ستایش فراوانی قرار گرفته است (از جمله توسط منتقدان سینما مانند راجر ایبرت و جیمز براردینلی)، و همچنین طرفدارانی که به خاطر زیبایی‌شناسی عمیق و ذهنی‌تر به موسیقی او جذب شده‌اند. راجر ایبرت، یکی از پیروان کیشلوفسکی، در جایی اظهار داشت که موسیقی پریزنر دارای کیفیتی بی‌زمان است، گویی که این موسیقی بخشی از یک داستان ابدی است که ممکن است در هر زمان و مکانی به وقوع بپیوندد و ما در شلوغی‌های زندگی به سادگی از آن عبور می‌کنیم. این شهادتی است بر تأثیری که موسیقی پریزنر بر بینندگان گذاشته است؛ تأثیری که از محدوده یک فیلم فراتر رفته و هرگز اجازه نمی‌دهد که عمق احساسی یا عمق فلسفی آن را پس از خروج از سینما فراموش کنند.

علاوه بر این، آنت اینسدورف بیان می‌کند که با توجه به اینکه موسیقی پریزنر ظاهراً یکی دیگر از شخصیت‌های داستان است – مستقیماً با مخاطب صحبت می‌کند به گونه‌ای که هیچ کلمه یا تصویری نمی‌تواند این کار را انجام دهد. این موضوع در فیلم «قرمز» بیش از همه آشکار است، جایی که اوج و فرود موسیقی با تنش و همچنین گره‌گشایی داستان هماهنگ است. موسیقی پریزنر به عنوان جایگزینی شنیداری برای حس‌ اگزیستانسیالیستی فیلم عمل می‌کند و به ناخودآگاه مخاطب شکل می‌دهد و با آن ترکیب می‌شود.

موسیقی در فیلم‌های کیشلوفسکی صرفاً برای تزئین نیست و به موسیقی پس‌زمینه محدود نمی‌شود؛ در عوض، به عنوان یک عنصر روایی و احساسی سینمایی عمل می کند که به طور قابل توجهی به عمق فلسفی می افزاید. موسیقی‌های پریزنر در فیلم «زندگی دوگانه ورونیک» و سه‌گانه «سه رنگ» نمونه‌های برجسته‌ای از این موضوع هستند. پریزنر در کار خود با کیشلوفسکی، برخی از نمادین‌ترین منظره‌های صوتی در تاریخ فیلم را ایجاد کرده است – گواهی کامل بر نقش مهمی که یک موسیقی متن می‌تواند در شکل‌دهی یک فیلم داشته باشد.

در نهایت، موسیقی پریزنر نه صرفاً یک پس‌زمینه برای فیلم‌های کیشلوفسکی، بلکه پیچ و خم‌های قلب انسانی را که در آن فیلم‌ها به تصویر کشیده شده‌اند، آشکار می‌کند. کیشلوفسکی و پریزنر تلاقی بین سینما، موسیقی و فلسفه را گرد هم آورده بودند که تا مدت ها پس از اینکه کیشلوفسکی مانند هر فیلمساز دیگری فراموش شود، جایگاه ابدی در تاریخ فیلم بین المللی باقی خواهد ماند.

***

منابع

Sonnenschein, D. (2001). Sound design: The expressive power of music, voice and sound effects in cinema.

Bernard, R., & Woodward, S. (Eds.). (2016). Krzysztof Kieslowski: Interviews. University Press of Mississippi.

Wright, H. S. (2013). Music, Sound and Filmmakers: Sonic Style in Cinemaedited by James Wierzbicki. Music Reference Services Quarterly, 16(1), 64–۶۶.

Michalski, Milena. The Slavonic and East European Review ۷۳, no. 3 (1995): 592–۹۳.

The cinema of Krzysztof Kieslowski: variations on destiny and chance. (2005). Choice Reviews Online, ۴۲(۰۵), ۴۲–۲۶۹۹.

Di Bartolomeo, L. (2000). [Review of Lucid Dreams: The Films of Krzysztof Kieślowski; Double Lives, Second Chances: The Cinema of Krzysztof Kieślowski, by P. Coates & A. Insdorf]. The Slavic and East European Journal, ۴۴(۴), ۶۸۱–۶۸۳.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
فراز اسدی
فراز اسدی
متولد  ۱۳۶۸ فارغ التحصیل کارگردانی سینما از موسسه کارنامه نویسنده، منتقد فیلم خبرنگار سینما و موسیقی دبیر هیئت تحریریه مجله فیلم‌کاو

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights