مرگ؛ شادی غیر متزلزل

چرا مرگ؟

در کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته»، راوی، بیماری تا مرگ مادربزرگش را برای ما شرح می‌دهد. بیماریِ مادربزرگ همه را مهربان کرده. حتی باعث آشکارشدن روابطی شده که قبل از این وضعیت، پیش چشم نبوده‌اند. چند وقتی چشمان مادربزرگ نمی‌بینند. بعد از آن چشم‌ها خوب می‌شوند و گوش‌ها نمی‌شنوند و سرانجام که این وضع بهتر می‌شود، زبان به لکنت می‌افتد. اما در تمام این حالات مادربزرگ تلاش می‌کند تا ضعف‌هایی را که بر او چیره می‌شوند، مخفی کند. تا اینکه با بروز لکنت، مجبور به سکوت می‌شود. مغلوب ناتوانی خویش، «با چهره‌ دژم، مرمروار، دستان روی ملافه بی‌حرکت، روی تخت دراز می‌افتاد.» مادربزرگ بعد از تلاش برای کشتن خود، و ممانعت دیگران، رفته‌رفته نگاهش تغییر می‌کند. نگاهی سرکش و مالامال از حسرت به نگاهی ناباورانه بدل می‌گردد و دوباره در وقت بهبودی موقت، نگاهش امیدوار و آسوده می‌شود… سرانجام غرق در نغمه‌ای که ناهوشیارانه به سبب آخرین نفس‌های عمیق سرمی‌دهد، با چشمانی که نمی‌دانیم می‌بینند یا نه، از جهان رخت برمی‌بندد. و «مرگ، آن‌چنان که پیکرتراش قرون‌وسطایی، او را به سیمای دختر جوانی بر آن واپسین بالین» می‌خواباند. فصل بعد اینچنین آغاز می‌شود:« …همه‌ زندگی دست‌‌نخورده، پیش رویم بود.» (پروست, ۱۴۰۱)

خواندن این بخش از کتاب پروست و تمام اتفاقاتی که در فضای مرگ دیگری رقم می‌خورند، مرا به این فکر واداشت که آیا من به عنوان سوژه‌ای حدود یک قرن پس از او درک متفاوتی از مرگ دارم؟ چرا این بخش از کتاب مرا اینچنین به خود مشغول کرده است؟ 

با مرگ چگونه برخورد کنیم؟

سیصد سال قبل از میلاد مسیح، اپیکور گفت که «…وقتی می‌بینیم هنگامی که وجود داریم، مرگ حاضر نیست و هنگامی که مرگ حاضر است، ما وجود نداریم، مرگ برای ما هیچ است.» زمانی دراز بعد از او در قرن بیستم، مارتین هایدگر نظر او را نمی‌پذیرد؛ به باور او اینچنین نیست که مرگ برای ما هیچ باشد. او معتقد است به جای بی‌اعتنایی به مرگ که پاسخ مدنظر اپیکور است، باید با اضطراب مرگ رویاروی شد. (راتال, ۱۴۰۳) برای درک استدلال هایدگر نیاز به توضیحات بیشتری‌ست که در ادامه به آن خواهیم پرداخت. اما همین چرخش نظر از یک فیلسوف دوران باستان تا فیلسوف قرن بیستمی، فتح باب مهمی است راجع‌به مسیر متحول‌شدن مفهوم «مرگ» در طول زمان.

تاریخ مرگ

برای آگاهی از شیوه‌های مختلف برخورد با مرگ، سری می‌زنیم به کتاب «تاریخ مرگ» اثر فیلیپ آریس، که در آن سیر تغییر نگرش به مرگ و همچنین مفاهیم مرتبط با آن بررسی شده است.

در متون به‌جامانده از سده‌های قبل، شوالیه‌ها یا راهبان برای مردن به پیش‌آگاهی نیاز داشته‌اند. آن‌ها به مدد نشانه‌های طبیعی یا حس درونی خود می‌فهمیدند که در حال مرگ هستند و به این ترتیب روح خود را تقدیم مرگ می‌کردند. چنین مردنی در آثار ادبی قرن‌های بعدی نیز دیده می‌شود؛ مثلاً در قرن هفدهم و مرگ دن کیشوت که او به آرامی احساس کرد مرگش نزدیک می‌شود. اینگونه مرگ، مرگی‌ست همراه با پذیرش؛ نه مشتاقانه و با شتاب بلکه به‌ آرامی و سادگی. در جهان‌هایی که پر از امور ماورالطبیعی بوده است، مرگ به این شکل ساده و بی‌آرایه؛ چون مرگ یک شوالیه با آداب و رسوم حاکی از پذیرش وضعیت رخ می‌نمود. فرد در حال مرگ دراز می‌کشید، دستانش را باز می‌کرد و صورتش رو به آسمان بود. او ممکن بود که سوگوار زندگی ازدست‌رفته‌اش باشد اما تنها به شکلی گذرا. چراکه در نهایت خدا را به یاد می‌آورد و دنیا و امورش را به فراموشی می‌سپرد. همین حالت است که در تندیس‌های تدفینی قرن دوازدهم دیده می‌شود. آینه‌ای از آنچه چنین افرادی در برابر مرگ می‌کردند، گذشتن از مسیر آیینی پذیرش مرگ و انتظار کشیدن در سکوت. این نگاهی سنتی به مرگ است. درست مقابل دیدگاه ما، که امروزه مرگ را در روزهای عادی زندگی‌مان فراموش می‌کنیم و آنگاه که نشانه‌های آن را می‌بینیم از آن می‌گریزیم. مرگ ما امروز هرچه که هست، آرام نیست. (آریس, ۱۴۰۱)

هنگامی که کسی از دنیا می‌رفت، برخورد افراد با او چگونه بود؟ در دوران گذشته این رابطه به شکل مسالمت‌آمیز امروزی نبود. «مرده» برای زندگان ماهیتی ترسناک داشته است. آن‌ها برای هرچه بیشتر کردن فاصله‌ بین جهان مردگان و زندگان، قبرستان‌ها را در مسافتی بسیار دورتر از سکونتگاه‌های خود در نظر می‌گرفتند. کم‌کم مرده‌ها به حومه‌ شهر و به جوار قدیسین راه پیدا کردند و در قرن ششم بود که حرمت دفن مردگان در مراکز تاریخی شهر و نزدیک به مکان‌های زندگان از بین رفت. این خود مسبب آیین‌های جدیدی شد؛ فضاهای تزیین‌شده و چلچراغ‌هایی از جنس استخوان. کم‌کم فضای زندگان و مردگان در هم آمیخت. قبرستان به پناهگاهی بدل شد که مردم بدان جا می‌آمدند و اقلاً تا قرن هفدهم این وضع ادامه داشت؛ مردم در حالی که گوری را برای به خاک سپردن مرده جدید زیر و رو می‌کردند و بوی جسد را در هوا می‌شنیدند، به فعالیت روزانه‌ خود هم مشغول بودند. گویی که مرگ چیز گره‌خورده‌ای بود به زندگی و کسی را دگرگون نمی‌کرد. (آریس, ۱۴۰۱)

این شکل از مرگ که نیازمند تشریفات و پیش‌آگاهی بود در سده‌های هفدهم و هجدهم تغییر کرد. آن مرگ آیینی و نمایشی که مهم‌تر از اعمال افراد در زندگی شده بود، طی اصلاحات دینی، شأنی صرفاً اخلاقی پیدا کرد. یعنی اخلاقی بود که شخص با آرامش و در فضایی آرام بمیرد. و مردگان و زندگان در فاصله‌ای عقلانی به حیات خود ادامه دهند. گرچه این باور در قرن بیستم کنار گذاشته شد.

مردن در قرن بیستم

 برخلاف فلاسفه‌ای که پیرو افلاطون تلاش کردند ایده‌های ناب پشت چیزهای در حال فساد و تغییر را که در جهان درک می‌کنیم دریابند، هایدگر معتقد بود که پدیدارشناسی یعنی مواجه‌شدن با همین چیزهایی که در تجربه نمایان می‌شوند. از منظر او ما جهان را ذیل مقولات تاریخی و اجتماعی خود درک می‌کنیم و حالا در جهان امکانات‌مان موظفیم شیوه‌ی زندگی‌مان را انتخاب کنیم. برای هایدگر ما یا به شیوه‌ای اصیل نسبت خود را با جهان‌مان مشخص می‌کنیم یا برای طفره‌رفتن از کشف معنای زندگی‌مان خود را با آنچه که دیگران نیز می‌کنند، مشغول می‌سازیم. از آنجایی که هیچ پاسخ قطعی درستی پیش روی ما نیست، ما همواره با اضطراب انتخاب و پذیرش این مسئولیت دست به گریبانیم. برای اینکه از این اضطراب بگریزیم، خود را با جواب‌های از پیش آماده شده، سرگرم می‌کنیم. اما اگر یک هستنده بتواند با مرگ خود رویاروی شود، آنگاه است که برای چیزهای اصیل آزاد می‌شود (پارسا, ۱۴۰۲). در اینجا مهم است که بدانیم میان فوت، یعنی توقف عملکرد بدن و مرگ، یعنی «ازدست دادن در-جهان-بودن»، تفاوت وجود دارد. فوت‌کردن، مجموعه علل و وقایعی است که منجر به مردن کسی می‌شود. فوت‌کردن کسی، آن چیزی‌ست که ما را به خود مشغول می‌کند. مثلاً اینکه چرا کسی مرد؟ پیش از مردنش چه گفت؟ و… ما بدین ترتیب همواره از مفهوم مرگ می‌گریزیم که معنای آن به واسطه رسوم روزمره پنهان شده است. همان رسومی که مرگ را به آینده نسبت می‌دهند و آن را ترسناک تلقی می‌کنند. مرگ از نظر هایدگر«امکانِ عدم امکان هر شیوه‌ای از نسبت‌یابی فرد به سمت چیزها» و غیاب همه وضعیت‌هاست. با در نظر گرفتن گفته اپیکور که پیش‌تر مطرح شد، باید این نکته را در نظر گرفت که اگرچه مرگ وضعیتی نیست که بتواند به تجربه درآید، اما مرگ از آن رو مهم است که به مثابه نوعی امکان، تجربه‌ی ما از جهان و نسبت‌یابی ما با چیزها را تحت ‌تأثیر خود قرار می‌دهد. پس مرگ بر ما حاضر است. مرگ امکان اصیلی‌ست که نشان از آینده‌ گشوده‌ای دارد که می‌توان برای آن دست به انتخاب زد. چون ما را تا حد خودمان فردی می‌کند. به ما کمک می‌کند تا با در نظر گرفتن آن؛ به جای ماتم گرفتن برایش، به یاد داشته باشیم که ما جدا از سایر هستندگان و آزاد از تمام چیزهایی هستیم که امور متعارف به ما تحمیل می‌کنند. (راتال, ۱۴۰۳)

مرگ من

 ما با دیدن فردی محتضر مرگ را درنمی‌یابیم؛ بلکه تنها نمودهای بیرونی مردن را می‌بینیم. مرگ نمی‌تواند تجربه‌ای نیابتی باشد. مثلاً شاید مردن دیگری را به شکل چیزی چون غم فقدان بازماندگان درک ‌کنیم. یعنی درک این امر همان‌قدر که برای متوفی برای ما هم غیرقابل دسترس است. اما باید آن را در نظر آورد و بدان اندیشید. یعنی به جای آنکه مرگ دیگری را چون نمونه‌ای عینی در نظر آورد و فکر کرد که مرگ خود هیچگاه اتفاق نمی‌افتد یا خیلی وقت دیگر روی می‌دهد، باید پیشاپیش به سوی مرگ دوید و در جهان خود دست به انتخاب زد.

قبرها از دوران باستان تا کنون تغییرات زیادی را به خود دیده‌اند. سنگ‌نوشته‌ها از نوشته‌هایی که صرفاً هویت یک قبر را نشان می‌دادند، به مقبره‌هایی با مجسمه‌ها و تصاویر افراد تغییر ‌کردند یا به نوشته‌هایی بلند از شرح زندگی متوفی بدل شدند. در سده دوازدهم بود که شیوه‌ی نگرش افراد به زندگی دستخوش تغییر شد. انسان به فردی‌بودن مرگ فکر کرد. او دیگر در درهم‌آمیختگی مرگ و زندگی نمی‌زیست. مرگ برای او به آینه زندگی بدل شده بود. (آریس, ۱۴۰۱)

برای من همواره صحنه‌های مرگ شخصیت‌ها برجسته‌تر از سایر بخش‌های یک متن در ذهنم مانده است. مرگ چون محروم‌شدن از امکان زندگی مثل مرگ بابا گوریو، مرگ مادر فاکنر در گوربه‌گور یا مرگ خودخواسته آژاکس، … همه را از نظر می‌گذرانم. می‌دانم اگرچه بعد از هایدگر نظریه‌پردازانی مثل دلوز نظریات کاملاً متفاوتی راجع‌به مرگ داشته‌اند اما برای من آرای هایدگر، یعنی زنده‌بودن شجاعانه و اصیل با در نظر گرفتن مرگم که نقطه تمایزم با سایر موجودات است. آری‌گفتن به پذیرفتن مسئولیت زندگی؛ آری‌گفتن به خود زندگی. مرگ به همان اندازه مهم است که تولد من مهم بوده است. مواجهه‌ من با مرگ در متون ادبی شاید فقط میل من به فهمیدن بیشتر وضعیتی‌ست که برای من ضروری اما گنگ است. شاید همدردی با متوفی است؛ با چهره مادربزرگ پروست که چشمان نافذش قرار است دیگر نوری نداشته باشند. مرگ بیاید و آرام چهره‌اش را به صورت سنگیِ مجسمه‌ای بدل کند که فاقد امکان هر گونه تجربه‌ای‌ست. همگی این‌ها یادآور حضور مرگ هستند. چیزی که از آن می‌گریزیم.

***

منابع

آریس, ف. (۱۴۰۱). تاریخ مرگ. تهران: نشر مرکز.

راتال, م. (۱۴۰۳). چگونه هایدگر بخوانیم. تهران: نشر نی.

پارسا, م. (۱۴۰۲). مجموعه مقالات ترجمه شده: هایدگر و مرگ. تهران: شوند.

پروست, م. (۱۴۰۱). در جستجوی زمان از دست‌رفته: طرف گرمانت. تهران: مرکز.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
مهدیس شالچی
مهدیس شالچی
دانش‌آموخته‌ی دامپزشکی و تئاتر. مترجم، منتقد و پژوهشگر بینارشته‌ای (تئاتر، سینما و ادبیات)

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights