«مرزهای بیپایان» پنجمین ساختۀ عباس امینی بعد از «والدراما»، «هندی و هرمز»، «من اینجا هستم» و «کشتارگاه» است. وی با دو فیلم اولش بهعنوان استعداد نوظهور در جشنوارۀ برلین معرفی شد اما در اکران اتفاق خاصی برایش نیفتاد. فیلم سومش هنوز پخش یا اکران نشده و تنها «کشتارگاه» را میتوان اثر دیدهشدهٔ فیلمساز در نظر گرفت. آن هم به دلیل شرایط کرونایی فقط در اکران آنلاین به نمایش درآمد. امینی در عرصۀ مستند هم حرفهای زیادی برای گفتن دارد و از جمله مستندهای او میتوان به «قصهٔ شب» که به ماجرای سینما رِکس میپردازد اشاره کرد، ناگفته نماند که او سابقۀ داوری در جشنوار برلین را نیز در کارنامۀ خود دارد.
یک معلم تبعیدی که در یکی از روستاهای مرزی بلوچستان درس میدهد و همسرش که در اوین زندانی است (او نیز معلمی است که بهمانند همسرش در یک تجمع صنفی دستگیر و اتهامات سیاسی به وی وارد شده) و به زودی قرارِ مرخصیاش صادر میشود تا باهم بتوانند از کشور خودشان، که همچون زندانی بزرگتر شده، فرار کرده و به سمت آیندهای پر از شک و تردید در ناکجاآباد بروند. این چند خط خلاصهای است از آغاز آخرین ساختۀ عباس امینی، فیلمی که در عنوانبندی پایانیاش به فیلمسازان در بند به ویژه محمد رسولاف تقدیم شده است.
فیلم با نمای بازِ ترکیبی پَن و تیلت از یک جادۀ بیابانی که در آن مینیبوسی در حال حرکت و دوربین نیز به دنبال آن است، شروع میشود. مینیبوس به ایست بازرسی مرزبانی میسد، بلافاصله به داخل ماشین کات خورده و میبینیم که یک افسر مرزبان در حال سوال و جواب از تبعهای افغان است و مدارک کار و اقامت او را طلب میکند و مرد که فاقد چنین مدارکی است به بیرون از ماشین هدایت میشود. سپس به سراغ کاراکتر اصلی، احمد واعظی (با بازی خوب و ظریف پوریا رحیمی سام) رفته و مدارک او را میخواد و در نهایت او نیز به پاسگاه هدایت میشود؛ چرا که بهعنوان یک تبعیدی نباید در روستای مرزی باشد (کما این که آموزش و پرورش او را با هماهنگی دستگاههای امنیتی قضایی به آنجا فرستاده باشد). در همین ابتدا درمییابیم که قصۀ فیلم، دست روی نقطهٔ حساسی گذاشته و احتمالاً داستانی با لحن و روحیۀ معترض را شاهد خواهیم بود. بدنۀ فیلم به کنکاش و نقد موضوعات مهمی پرداخته؛ موضوعاتی مانند مهاجرت غیرقانونی افغانها و فرار آنها از دست طالبان، آداب و رسوم افغان و در کنار آن باورهای قومی قبیلهایِ سنتی بلوچ، مصائب یک تبعیدی، روستاهایی با امکانات زیر صفر در سیستان و بلوچستان و مسائل ریز و درشت دیگری که نشان از حساسیت و دغدغهمندی فیلمساز به مسائل روز و جامعه دارد.
سامان لطفیان، فیلمبردار فیلم، در اکثر اوقات سعی در ثبت تصاویری با تونالیتۀ قهوهای خاکستری داشته، حتی زمانی که از محیط بیابانی و بیآب و علف روستا به شهر میرویم، این پالت رنگی حفظ شده و سعی بر این بوده که تصاویر بیروح به نظر برسند، تو گویی گردِ مُرده بر روی آن پاشیدهاند. از معدود خدشههایی که به این تم رنگی وارد میشود، رنگ لباس مهاجرین افغان است. این روند تا زمانی که تغییر لوکیشن اساسی نداریم (از جنوب به شمال) ادامه دارد و تنها آنجاست که پذیرای رنگهای گرم و زنده در رنگ و بافت تصویر هستیم. انگار هرچه به آزادی، به لحاظ مفهومی، نزدیکتر شویم، گرما و زندگی در تار و پود اثر، درحال جاری شدن است. تغییر نورپردازی نیز بعد از سکانسهای تهران به چشم میآید؛ اینجا نیز استعارهٔ امید را در حجم نوری که تصاویر را در بر میگیرد شاهد هستیم. تنها استثنای این تغییر روند در تصویر فیلم، سکانس پایانی است، جایی که رسیدن به مرز و گذشتن از آن مستلزم رد شدن از جنگل و گل و لای رودخانه و خزیدن از داخل سیم خاردار است. تاریکی، سیّالی و غمی که در سرتاسر سکانس محسوس است با همراهی موسیقی و صدای گاه به گاه شلیک، مخاطب را دچار احساسات متناقضی میکند. زمانی که چند قدم تا آزادی فاصله داری، ولی انگار تازه متوجه میشوی که این مسیر و این رفتن اسمش آزادی نیست، اگر در جغرافیای خودت نباشد! سنگینی فضای این صحنه به اندازهای است که تماشاگر حتی بعد از اتمام فیلم، مات و خیره به صفحۀ سیاه و عناوینی که میآیند، به فکر فرو رفته است.
بازیهای فیلم همه در سطحی قابل قبول هستند و در این بین، بازیهای کمنظیرِ پوریا رحیمی سام، بهآفرید غفاریان و مینو شریفی با پرداختی جزیینگر و به دور از اغراقهای مرسومِ این روزهای سینمای ایران، به خوبی و همراه با حس ناتورالیستی اثر، لایههای شخصیتشان را آرام آرام برای مخاطب آشکار میکنند.
فیلم، سوالهای زیادی را مطرح میکند که به بعضی از آنها پاسخ داده و بعضی را بیجواب میگذارد. مثل سوالی که کاراکتر نیلوفر (با بازی مینو شریفی) از احمد، همسرش میپرسد، که هر دو را به یک جرم گرفتهاند، چرا برای او حبس و برای احمد تبعید را در نظر گرفتهاند؟ (سوالی که حاکی از همکاری احتمالی احمد با کسانی که دستگیرش کردهاند دارد). تلنگرها و چالشهای اخلاقی در طول اثر پراکنده شده است که در راستای عمق بخشیدن به قصه طراحی شدهاند. یکی از معدود ایرادهایی که به فیلمنامه میتوان گرفت این است که نسبت به زمان حدود دو ساعتۀ فیلم، خیلی دیر وارد داستان فرار شده و در ادامه شتابزدهتر از قبل عمل میکند و انگار زمان سمپات شدن و ارتباط برقرار کردن مخاطب با این بخش از داستان را فشرده میکند.
صحبت از کار خوب عوامل پشتصحنه، این نوشته را به درازا کشانده و شاید از حوصله خواننده خارج شود، اما نمیتوان از دو نفر نام نبرد: هایده صفی یاری و آتنا اشتیاقی. تدوین صفی یاری در این فیلم بسیار دقیق و نشان از تجربۀ بسیار بالای او است. کاتها و صحنهها همه با دقت و حوصله در کنار هم چیده شده و در خدمت ریتم طبیعی فیلمنامه است و به اصطلاح به دنبال خودنمایی و اضافهکاری نیست. آتنا اشتیاقی، نوازندۀ جوان و موفق ویولنسل که مدتی است رو به آهنگسازی فیلم آورده، در اینجا با فهم قصه و جغرافیای اثر، دست به خلق قطعاتی زده که با بهرهگیری از موسیقی بومی و تمهای محلی، با سازبندی و تنظیم مناسب، به خوبی فضای موسیقیایی لازم را برای فیلم فراهم کرده و بسیار گوشنواز و به اندازه است.
مرزهای بیپایان عباس امینی که جایزۀ بهترین فیلم جشنواره رُتردام و چند جایزه بین المللی را در کارنامه خود دارد، در کشور خودش اکران نشده و بعید است این اتفاق بیفتد. مرزهای بیپایان داستان بیپایان رنجی است که به شکل پیوسته به عدهای در این آب و خاک تحمیل میشود. رنجِ رفتن و رفتن برای کمی آرامش و کمی زندگی. گویی سادهترین مسائل (همچون دفاع یک معلم از حق و حقوق خودش و همصنفانش) در داخل این مرزبندی همیشه به مسالهای پیچیده، بغرنج و امنیتی تبدیل میشود و چارهاش فقط رفتن و نبودن تو است. این فیلم داستان تعلیقی ابدی است؛ تعلیق میان ماندن و رفتن، میان اسارت و آزادی (بخوانید شبح آزادی) و میان آن چه درست و غلط میپنداریم. فیلم چندین سکانس درخشان و به یاد ماندنی دارد. همچون صحنهای که احمد در مدرسهاش توسط مردم محلی حبس میشود (زندان در تبعید) و یا صحنهای که به جان مترسک داخل مزرعه میافتند و هرآنچه در دل دارند را با چوب بر سرِ مترسک خالی میکنند و احمد (همچون ما) در حال تماشای این منظره است. اما اگر بخواهم یک سکانس برای پایانبندی این نوشته در نظر بگیرم شاید سکانسی باشد که در دل قصه جا خوش کرده و گفت و گویی تلخ را میان احمدِ معلم و پزشک افغانِ مهاجر رقم میزند. آنجا که هر دو مست رو به دیوار مرزی قدم میزنند؛ جایی که احمد به پزشک میگوید که ما با هم هموطن نیستیم، ولی همزبان هستیم، ولی من اینجا با هموطنهایم، همزبان نیستم و این، یعنی خاورمیانه. در ادامه پزشک افغان در جواب میگوید: خاورمیانه یعنی آمریکا. آمریکا مثلا دوست دولتِ ما و دشمن دولت شما است، ولی هرچه تلاش میکنیم باز هر دو در یک وضعیت هستیم!