دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد / نگاهی به «بنشی‌های اینیشرین» مارتین مک دونا

مارتین مک دونا؛ نمایشنامه‌نویس و فیلمساز برجسته ایرلندی تبار با اینکه در انگلستان بزرگ شد اما آثارش انعکاسی از هویت و ریشه‌های ایرلندی او به ویژه فرهنگ و زندگی ساکنان جزایر آران است که به واسطه جغرافیای خاص و محیط جزیره‌ای آنها و جوامع کوچک به هم پیوسته به هم مرتبط اند. لحن ابزورد، طنز ویرانگر و خشونت، وجوه مشخصه مهم آثار مک دونا است و رفاقت، انتقام، شفقت، رستگاری و بخشش نیز درونمایه غالب آثار او به حساب می‌آیند. «بنشی‌های اینیشرین»، فیلم جدید مک دونا، یک کمدی- تراژدی تلخ درباره فروپاشی رابطه بین دو دوست قدیمی در یک روستای ساحلی در جزیره‌ای خیالی (اینیشرین) در ایرلند سال‌های دهه بیست است که در پس زمینه جنگ داخلی ایرلند روایت می‌شود، هرچند جنگ، محور اصلی داستان نیست و جز صدای شلیک توپ‌هایی که از دوردست شنیده می شود و گفتگوی کالم (با بازی برندون گلیسن) با مامور پلیس دهکده، هیچ نشانه دیگری از این جنگ در فیلم وجود ندارد.

«بنشی‌های اینیشرین»، فیلمی غنی و عاطفی و چندلایه با رفرنس‌های تاریخی، فرهنگی و مذهبی است که به سبک همیشگی مک دونا با لحنی کمیک و طنزآمیز روایت می‌شود. فیلم، پلات مینی‌مالیستی ساده‌ای دارد اما دارای لایه‌های پیچیده و مبهمی است که فهم دقیق آنها نیازمند شناخت مخاطب از مفاهیم فرامتنی و تاریخی و فولکلوریک ایرلند است. ساختار روایی فیلم نیز ساده و خطی و بر اساس الگوی قصه‌های فولکلوریک و پریان است: روزی روزگاری در سرزمینی دور مرد کشاورز ساده لوحی بود که با خواهرش در کلبه‌ای زندگی می‌کرد و دوستی دیرینه ای با یک مرد ویولن زن تنها داشت. اما یک روز مرد ویولن زن به او می‌گوید که دیگر نمی‌خواهد او را ببیند و دوستی آنها به پایان رسیده است…»

برخی عناصر قصه‌های فولکلوریک نیز در فیلم وجود دارد. عنوان فیلم (که نام قطعه‌ای موسیقی است که کالم می‌سازد) از یک اعتقاد قدیمی مردم ایرلند سرچشمه می‌گیرد: “ارواح مونثی که فریاد می زنند، ناله می کنند و سوگواری می کنند به نشانه این است که یکی از اعضای خانواده به زودی خواهد مرد.” همینطور پیرزن جادوگر و غیبگویی که آینده شومی را برای ساکنان جزیره پیش‌بینی می‌کند. پادریک (نام شخصیت اصلی نمایشنامه «ستوان آینیشمور» اثر مک دونا نیز پادریک هست)، این جوان روستایی ساده لوح (چیزی در مایه «آقای هالو»ی مهرجویی) هر روز راس ساعت دو برای دیدار با دوست قدیمی‌اش کالم و نوشیدن یک لیوان آبجوی سیاه رنگ گینس به میکده محلی می‌رود. تا اینکه یک روز کالم سر قرار نمی‌آید و پادریک می‌فهمد که کالم تصمیم به قطع ارتباط با او گرفته و دوستی آنها در معرض فروپاشی است. این تصمیم عجیب کالم برای پادریک غیرقابل فهم است و او را به شدت آزرده می‌کند. او پادریک را تهدید می‌کند که اگر بخواهد با او تماس بگیرد و حرف بزند، یکی از انگشتان خود را قطع خواهد کرد. اما پادریک این تهدید او را جدی نمی‌گیرد و خیال می‌کند که کالم دچار سوء‌تفاهم شده و به تلاش‌اش برای نجات دوستی خود با کالم ادامه می‌دهد. اما کالم در تصمیم خود جدی است چرا که هدف مهمی دارد و می‌خواهد وقت و انرژی خود را وقف موسیقی و آهنگسازی کند به جای اینکه با آدم “کودن” و حرافی مثل پادریک در میکده روستا بگذراند.

خبر برهم خوردن رفاقت کالم و پادریک، در جزیره‌ای که هیچ اتفاق مهمی در آن نمی‌افتد و مردمش مثل آن زن مغازه‌دار برای شنیدن خبرهای تازه له له می‌زنند، مثل بمب صدا می‌کند وخوراک خوبی برای شایعه پردازان محلی به ویژه صاحب میکده و نیز کشیش روستا فراهم می‌کند.

پادریک، آدمی ساده لوح و برون‌گرا اما به شدت عاطفی و با قلبی بزرگ است. شخصیتی که به شدت سمپاتی تماشاگر را برمی انگیزد. کالم نیز با اینکه شخصیتی مرموز، پیچیده و درون‌گرا است و کمتر اجازه می‌دهد تا مخاطب به او نزدیک شود اما می‌توانیم عمق تنهایی، ملال و اندوه را دریابیم. مردی که حالا در سن پیری به دنبال آرامش است و احساس می‌کند عمرش تلف شده و به بطالت رفته و حالا باید کاری بکند و اثری هنری و ماندگار خلق کند. شیبان (خواهر پادریک) برای پادرمیانی میان آنها از کالم می‌پرسد “تو از پادریک چی می‌خوای کالم؟”

کالم: “سکوت. فقط سکوت.”

شیبان: “باز هم یک مرد ساکت دیگه در اینیشرین. ای خدا.”

تاکید مک دونا بر روی رفاقت و همدلی‌های انسانی در روزگاری که رفاقت‌های قدیمی و رسم‌های جوانمردی کم رنگ شده بسیار قابل تامل و ارزشمند است.

با اینکه شکرآب شدن رابطه بین پادریک و کالم سوژه خوبی برای مردم جزیره شده اما هیچکس نمی تواند عمق ناراحتی پادریک و ضربه ای را که از این بحران عاطفی خورده درک کند. حتی کشیش روستا نیز وقتی به اعترافات کالم گوش می دهد به دنبال انگیزه هایی مبهم و گناه آلود برای فهم این بحران است و قادر نیست رفاقت عمیق انسانی بین دو دوست و انگیزه کالم را برای قطع این دوستی درک کند. کشیش موقع اعتراف کالم از او می‌پرسد: “آیا تو افکار ناپاکی نسبت به پادریک داری؟”

 اما ما به عنوان تماشاگر از رفتار و حرف‌های کالم می‌فهمیم که او دچار افسردگی شدیدی است و احساس می‌کند که ادامه رفاقت با پادریک افسردگی او را شدیدتر می‌کند. افسردگی، ملال و جنون البته در آن روستای دورافتاده که انگار انتهای جهان است، امر تازه‌ای نیست. خواهر پادریک در جواب کالم که می‌گوید برادرت آدم ملال‌آوری است و مرا کسل و افسرده می‌کند، می‌گوید “همه شماها توی این جزیره ملال‌آورید.”

بیزاری کالم از پادریک و مصمم بودن او در قطع رابطه دوستانه‌اش با او از یک سو باعث افسردگی و انزوای پادریک شده و از طرف دیگر حس انتقام جویی را در او برمی انگیزد تا حدی که سعی می‌کند با ترفندهایی، دوستان جدید و شاگردان موسیقی کالم را از او براند.

پادریک در بیان حرف‌ها و احساسات درونی‌اش ناتوان است و نمی تواند ناراحتی و دلخوری اش از کالم را بیان کند. در صحنه‌ای او به کالم می‌گوید:

-“تو می دونی قبلا چی بودی کالم؟”

– “نه نمی دونم.”

– “تو آدم خوبی بودی و حالا می دونی چی هستی؟”

– “نه نمی دونم.”

– “تو آدم خوبی نیستی.”

– “خوب بودن همیشگی نیست پادریک. هست؟ آیا بهت گفتم که همیشگی هست؟”

در ادامه پادریک در جواب کالم که می‌گوید “تنها موسیقی، شعر و نقاشی و نام موتزارت باقی می‌مونه و بعد از ۵۰ سال، دیگه کسی ما را به یاد نمی آره” (نقل به مضمون) می‌گوید: “من موتزارت را نمی‌شناسم. پس تئوری تو غلطه. فقط خوبی می مونه. مادر من زن خوبی بود. من او را به یاد می آورم. پدرم هم مرد خوبی بود و من او را به یاد دارم. خواهرم هم زن خوبیه و من برای همیشه او را به یاد دارم… من کوچکترین اهمیتی به موتزارت نمی دهم یا بوربووِن (او حتی نام بتهوون را نمی‌تواند درست تلفظ کند). من پادریک سویله بین هستم و مرد خوبی‌ام.”

دیالوگ‌های مک دونا، فقط بار دراماتیک ندارند یا در خدمت روایت نیستند بلکه مثل همه کارهای نمایشی و سینمایی او، گاهی خصلتی کاملا ابزورد دارند:

پادریک: “قطعه ای که ساختی خوب شده؟ اسمش چیه؟”

کالم: “بنشی‌های اینشرین”

پادریک: “ولی هیچ بنشی در اینشرین نیست.”

کالم: “می‌دونم، فقط تکرار حرف‌های اس و اچ را دوست داشتم.”

پادریک: “آره می دونم. اس و اچ در اینشرین خیلی زیاده.”

کالم: “شاید بنشی هم باشه.”

میزانسن‌های مک دونا نیز اغلب بر تنهایی و ملانکولی پادریک و کالم و همینطور خواهر پادریک یا جدایی بین پادریک و کالم تاکید دارد از جمله صحنه‌ای که کالم جلوی کلبه‌اش رو به دریا نشسته و قطعه غمناکی را با ویولون‌اش می‌نوازد یا صحنه زیبایی که پادریک در اتاق نشسته و الاغ مرده‌اش را بغل کرده و اسب او را می‌بینیم که از پنجره به آنها نگاه می‌کند. دقت کنید به شباهت این صحنه با صحنه‌ای که پادریک از پشت پنجره بخار گرفته میخانه با حسرت به همنشینی کالم با شاگرد موسیقی‌اش نگاه می‌کند. یا نمایی لانگ شات که آنها در جاده در جهت مخالف از کنار هم رد می‌شوند و کالم حتی نیم نگاهی به او نمی‌اندازد اما پادریک بعد از چند قدم می‌ایستد و با اندوه به دور شدن کالم نگاه می‌کند.

«بنشی‌های اینیشرین”، درامی ساده و اگزیستانسالیستی است. تنهایی و ملال پادریک بعد از پایان رابطه دوستانه او با کالم به شدت غم‌انگیز است. او سعی می‌کند جای خالی کالم را در زندگی ملال آورش با کره الاغش پر کند. به همین دلیل حادثه‌ای که به واسطه دخالت کالم برای الاغ او پیش می‌آید، او را به سرحد خشم و جنون می‌رساند. به نظر می رسد که این داستان و این شخصیت‌ها برای مک دونا، جنبه‌ای تمثیلی داشته و در وجهی بزرگ‌تر، رفاقت نزدیک و دیرینه کالم و پادریک که ناگهان به طرز احمقانه‌ای به دشمنی میان آنها بدل می‌شود، تمثیلی از جنگ داخلی ایرلند است:

کالم: “چند روزه صدای توپ ها نمی‌آد شاید صلح شده.”

پادریک: “ولی فکر کنم دوباره شروع بشه و این چیز خوبیه.”

مک دونا، موفق می‌شود ملال زندگی روستایی را نه تنها از طریق دیالوگ‌های هوشمندانه اش بلکه به کمک سبک تصویری فیلم و فضاسازی ملانکولیک اش با تاکید روی طبیعت سرد و دلگیر جزیره و آسمان ابری آن منتقل کند.  در این میان لباس‌های رنگی شیوبن (با بازی کری کاندون) خواهر پادریک در تضاد شدید با فضای خاکستری و کسالت‌بار زندگی او و افسردگی درونی‌اش است. محیط موهوم و رمزآلود جزیره و آدم‌های عجیبش به ویژه خانم مک‌کورمیک، جادوگر پیر روستا و پیش گویی‌های شوم او و خشونتی که در فیلم جاری است، یک نوع حال و هوای ماکابر به فیلم داده است و آن را تا مرز ژانر هارور می‌برد.

رابطه پادریک با خواهرش شیوبن هم رابطه جالبی است که این سال‌ها کمتر در فیلم‌ها دیده‌ایم. شیبان مانند کالم دچار ملال و اندوه است و کتاب‌های غم انگیز می‌خواند. او از زندگی در جزیره و مردمان آن خسته شده و با اینکه برادرش را عمیقا دوست دارد و دلش برای او می‌سوزد اما در نهایت تصمیم به ترک او و جزیره می‌گیرد.  جز پادریک، جوان دیگری نیز در جزیره است که او هم آدم ساده دلی است و قبل صاف و مهربانی دارد. دومینیک با اینکه به ظاهر عقب مانده است اما نسبت به پادریک درک روشن‌تری از اتفاقات پیرامونش دارد. در جایی خطاب به پادریک می‌گوید: “اون مرد چاق، انگشت بریده اش را برای تو انداخت. شاید همه اینها به خاطر اینه که تو روی پای خودت بایستی.” دومینیک بی‌اخلاقی را تحمل نمی‌کند و وقتی می‌فهمد که پادریک برای اینکه شاگرد موسیقی کالم را دست به سر کند به دروغ به او گفته که پدرش مرده است، از او جدا می‌شود: “همیشه فکر کردم تو بهتر از بقیه‌ای اما الان می‌بینم که فرقی با اونهای دیگه نداری.”

پدر دومینیک، مامور پلیس و آدم خشن، بی‌اخلاق و منحرفی است که پسرش را آزار می‌دهد. او به کالم می‌گوید که حاضر است برای شش شیلینگ و یک وعده غذا به مین لند برود تا مامور اجرای اعدام چند نفر باشد (مک دونا نمایشنامه‌ای با عنوان «مامورهای اعدام» هم دارد). او حتی نمی‌داند که محکومین به اعدام کی‌اند و به چه دلیل به اعدام محکوم شده‌اند. برای او فقط پولی که از این بایت می‌گیرد مهم است و اینکه همیشه دلش می‌خواست شاهد مراسم اعدام باشد و اینکه دار زدن را به تیرباران ترجیح می‌دهد.

مک دونا به جای پرداختن مستقیم به مسائل سیاسی و تاریخی ایرلند، ترجیح داده که به طور تمثیلی به این مسائل بپردازد و به جای آن بر چالش‌های اخلاقی رابطه بین دو دوست و بحران اگزیستانسالیستی آدم‌های فیلم تاکید کند.  او موفق می‌شود تضادهای اخلاقی، عاطفی و گیج کننده زمان ما را در قالب داستانی ساده و ملانکولیک بیان کند. «بنشی‌های اینیشرین»، فیلمی ساده اما باشکوه درباره ارزش رفاقت و روابط سالم انسانی و تلاش آدم‌ها برای غلبه بر افسردگی، بیهودگی و ملال زندگی روزمره و خشونتی است که دنیای ما را به سمت نابودی می‌برد.

بن دیویس، فیلمبردار فیلم، بیشتر صحنه‌های بیرونی را با نور طبیعی گرفته و صحنه‌های داخلی را نیز بر اساس واقعیت تاریخی زندگی مردمان جزیره که سال‌ها فاقد الکتریسیته بودند و از شمع و چراغ گازسوز برای روشنایی استفاده می‌کردند نورپردازی کرده است. به اعتقاد من «بنشی‌های اینیشرین» نه تنها یکی از بهترین فیلم‌های به نمایش درآمده در سال گذشته است بلکه بهترین کار سینمایی مارتین مک دونا بعد از فیلم درخشان کمدی ابزورد «در بروژ» است. بازی زوج هنری کالین فارل و برندون گلیسن، نیز یادآور حضور ماندگارشان در فیلم «در بروژ» است و هر دو شایسته بهترین تقدیرها و جوایز.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
پرویز جاهد
پرویز جاهد
منتقد سینما، فیلمساز، تحلیل‌گر فیلم

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights