در یکی از داستانهای بوکاچیو آمده است: زن جوانی یک شوهر به غایت احمق و زشت داشت. وقتی شوهرش بیرون منزل کار میکرد، او هم داخل منزل از راه تنسپاری درآمدی برای خودش دست و پا میکرد! یک بار ناگهان شوهرش زودتر از همیشه از راه میرسد و یک مشتری همراه دارد تا کوزهی بزرگ خانه را به پنج دینار (جینگو دیناره) بفروشد. آن طرف در، داخل منزل، زن خیانتپیشهاش مشتریاش را با عجله داخل همان کوزه کرده است؛ در حالی که مشتری اعتراض دارد که: کارم هنوز تمام نشده! وقتی در را با تأخیر به روی شوهر بازمیکند، شروع میکند به گلهگزاری که چرا وقتی من در منزل زحمت میکشم تو کار را رها کرده و زودتر از همیشه به خانه برگشتهای!؟ شوهر داستان مشتری کوزه را میگوید. زن باهوش و حاضرجواب است: من کوزه را گرانتر از تو، به مبلغ هفت دینار، به مردی فروختهام که اکنون در زیرزمین مشغول بررسی کوزه است! مشتری پنج دیناری را دک میکنند و به زیرزمین میروند. مشتری زن، تاقچهبالا میگذارد که داخل کوزه لک بزرگیست که با آب هم پاک نمیشود. شوهر که سادهدلانه به همسرش سوءظن ندارد، به طمع آن هفت دینار داخل کوزه میشود تا لک را با کاردک پاک کند. ضمن اینکه او داخل کوزه چنین میکند، مشتری هم بیرون کوزه، کار نیمهکارهاش را با زن تمام میکند!
تمامی داستانهایی که پازولینی در فیلم دکامرون (The Decameron) به تصویر کشیده است در مورد سادهلوحی مردان یا زنان، فریبکاری آنان، فریبکاری کشیشان، بلاهت راهبان و پدرسوختهگری ارباب قدرت است. بسیاری از این داستانها هم که از یک مجموعهی کهن به همین نام اقتباس شده، حول سکس و جنسیت میچرخد یا به نحوی به این مقوله ربط دارد. انگاری دورربین پازولینی سعی دارد دروغ نگوید. استفادهی او از نابازیگران، یعنی کسانی که در بازیگری حرفهای نیستند، اغلب چهرههای ساده و حتی دهاتیوار دارند که به هیچوجه تناسبی با کلیشههای هالیوودی در مورد فیزیک یا چهرهی زیبا ندارد، در خدمت همین واقعگرایی فوقالعادهی سینمای اوست. وقتی این داستانها را تماشا میکردم از خودم میپرسیدم آیا زندگی «مردم» دقیقاً همین نیست!؟ و آیا این داستانهای کهن دقیقاً همان نیست که در ذهن و ضمیر مردم جریان داشته و درست توسط خود آنان بازگو میشده است!؟ این سوال را همچنان ازخودم میپرسیدم حتی وقتی «انجیل به روایت متی» را تماشا میکردم! چهرهی یوسف، همسر قانونی مریم، وقتی «فرشتهای» به پاکدامنی مریم گواهی میدهد، دیدنیست: یک دهاتی ایستاده و در حالی که گیجی و حماقت از چهرهاش میبارد با ناباوری به گواهی فرشته گوش میسپارد! (نکند این همان مردی باشد که در داستان دِ کامرون، به زن خود سوءظن نداشت و از مراتب بلاهت داخل کوزه شد!؟) همهی کاراکترها، دهاتیوارند و میتوان باور کرد که شاعرانگی برای آنها بتواند در حد یک مذهب گیرا باشد. آیا مردم کهن بنیاسرائیل همینشکلی نبودند!؟ و آیا کل داستان عهد جدید (به علاوهی احتمالاً عهد عتیق) ضمن اینکه شاعرانه است، خندهدار و مسخره نیست!؟
سینمای پازولینی چه جور سینماییست!؟ هنوز مطمئن نیستم که به خوبی شناخته باشمش. اما احساس میکنم با پازولینی یک کشف جدیدی کردهام؛ کشفی که باعث شده از خودم چنین سوالی بپرسم: کدام واقعاً سینماست!؟ آنکه پازولینی ساخته است یا آنکه بقیه، به ویژه Mainstream میسازد و تبلیغ میکند!؟ اما مایلم اینجا چند جملهای بنویسم دربارهی منبع ادبی فیلم دکامرونِ او، که مجموعهای از قصههای کوتاه است به تألیف جیووانی بوکاچیو، شاعر و ادیب ایتالیایی قرن چهاردهم میلادی. اتفاقاً چهارچوب روایی کلیت این داستانها، یعنی آنچه مانند یک نخ تمامی این داستانها را به یکدیگر متصل کرده است، با آنچه امروزه از سرمیگذرانیم مرتبط است: داستان کلی این است که هفت زن و سه مرد که از همهگیری طاعون جان بدر برده و در منطقهای ییلاقی خارج از فلورانس پناه گرفتهاند، چارهای نمییابند تا برای گذران عصرهای غمگین برای هم قصه بگویند. با تفریق ایام شرعی و همینطور یک روز در انتهای هفته که تعطیل است، آنها در دو هفتهای که با هم زندگی میکنند، ده روز دارند که در پایان آن، در مجموع صد داستان میگویند؛ یعنی به ازای هر بعد از ظهر غمگنانهای که آن بیرون مردم با طاعون دست و پنجه نرم میکنند، هر کدام از این ده نفر، یک داستان میگوید و در انتهای ده روز، صد داستان گفته شده است. این هفتههای اخیر که سراسر جهان با یک همهگیری جهانی، یعنی کرونا میجنگند، البته هر کس در خانهاش میتواند بنشیند و از طریق جعبهی جادویی، هر قسم داستان که خواست را به روایت سینما انتخاب کند و ببیند. دکامرون پازولینی، میتواند یکی از این انتخابها باشد.
مطابق با بعضی تفسیرها، حال و هوای اغلب داستانها خبر از تغییرات ساختاری بزرگ در جامعهی آن روز اروپا، یا حداقل ایتالیا میدهد: برخلاف بافت ارباب و رعیتی کهه سابقا غالب بود و بر ارزشهایی مانند وفاداری و پرهیزکاری تکیه میکرد، بافت شهری و تاجران و بازرگانان استقراریافته در شهر غالب میشدند و ارزشهای سابق را به سخره میگرفتند. بنابراین بسیاری از حکایتهایی که بوکاچیو جمعآوری کرده است و پازولینی به تصویر کشیده، در تمسخر کشیشان، راهبان، مردم دهاتی و ارزشهای آنها از جمله در وفاداری و پرهیزکاری جنسیست. یکی از حکایتهای دکامرون که در فیلم هم تماشا میکنید داستان پسر نوجوانیست که به اقتضاء شهوت جنسی که در او بالا گرفته است با دختری در منزل پدریاش میخوابد بیآنکه توجه کند پدر و مادر در منزل اقامت دارند! پدر که صبح به طبقهی بالا میرود، میبیند که دخترش در آغوش پسری خوابیده و عضو مردانهی او را با دست خود گرفته است! اما به جای داد و هوار، موضوع را به همسرش اطلاع میدهد و آنها تصمیم میگیرند که پسر نوجوان را بترسانند که کاری که کرده است مطابق با قانون شرع، او را مستجوب مرگ میکند. پسر که لخت و عریان، و البته هراسان از فاش شدن راز، مقابل آنها ایستاده است، به آسانی قبول میکند تا برای زنده ماندن، دختر آنها را به زنی بگیرد! حکایتی شاید دربارهی اینکه چگونه دختران و پسران نوجوان، از روی بیتجربگی، بهای گزافی برای اولین سرخوشیهای دوران نوجوانی خود میپردازند.
منبع بعضی داستانهای بوکاچیو، و البته نه همهی آنها معلوم است. از داستانهای کهن سانسکریت (مانند پنجهتنترهی مشهور) و ترجمههای عربی و فارسی کهن که واسطه قرار گرفتهاند تا به دست بوکاچیو برسد گرفته تا بعضی حکایتها که شفاهاً و سینه به سینه میان مردم نقل میشده است، مورد استفادهی او قرار گرفته است. بوکاچیو خود تصریح میکند که بعضی داستانها را شخصاً با گوش خود از مردم شنیده است. (یعنی منبع مکتوب نداشته است) من داستانهایی با مضامین مشابه را در منابع خودمان دیدهام. از جمله در جوامعالحکایات و لوامعالروایات محمد عوفی که مجموعهی بزرگی از قصههای کوتاه است، و به تفکیک مضمون مرتب شده است. در مجموعهی بوکاچیو هم، هر روز که قرار است مجموعاً ده داستان روایت شود، یکی از کاراکترهای دهگانه در روایت بزرگ اصلی، تعیین میکند که موضوع داستانهای امروز چه باشد. به عبارت دیگر، بوکاچیو با این ترفند روایی، داستانها را از لحاظ مضمون مرتب کرده است. دختر یا پسری که عهدهدار این مسئولیت، یعنی تعیین محتوا یا مضمون داستانها میشود، میان خودشان، ملکه یا شاه لقب میگیرد. آنچه گفتناش ضروریست این است که بوکاچیو در زمانی که این مجموعه را گرد میآورد، عقایدی انسانگرایانه داشت. در واقع یکی از چهرههای برجستهی رنسانس ایتالیا بود که روح زمانهی خود را بازتاب میداد. بعضی از آثار او، از جمله مجموعهی شجرهنامهی خدایان جهان شرک (Genealogia deorum gentilium) در حقیقت میل او را به احیاء یونان کلاسیک بازتاب میدهند و کارهایی مانند همین دکامرون، سندی دال بر اعتراض او به فرهنگ مسلط مسیحیاند. دکامرون که تحتالفظی به معنای «ده روز» است، گاه به نظر میرسد که مانند کمدی الهی دانته، داستانهای تمثیلی چندلایه دارد. یعنی میتوان برای آنها چند لایه معنا درنظر گرفت. اما آنچه واضح است این است که درست برخلاف کمدی الهی، وسیلهای برای انتقال پیام مسیحیت به هیچوجه نیست. به همین علت، این اثر را «کمدی انسانی» (l’Umana commedia) هم نام دادهاند.
اما فقط خود حکایتها نیستند که بوکاچیو تنها نقش گرد آوردن آنها را به عهده گرفته است؛ حتی چهارچوب اصلی روایت هم، یک منبع بسیار جالب دارد که حدود ششصد سال پیش از بوکاچیو نگاشته شده است: پائولوس دکانیوس، یک راهب بندیکتی بود در قرن هشتم میلادی که او را به عنوان تاریخنگار میشناسیم به ویژه از این جهت که تاریخ یکی از مشهورترین خانوادههای اشرافی اروپایی، یعنی لومباردها را – البته متأسفانه ناتمام – نوشته است. پائولوس در ابتدای این کتاب تاریخ خود مینویسد: «نواحی شمالی به همان میزان که از حرارت خورشید محروماند و البته با برف و جنگل پوشیده شدهاند، به طبع انسان سازگارتر و برای زاد و ولد ملتها مناسبترند. و نواحی جنوبی به همان میزان که از حرارت خورشید برخوردارتر باشند، مستعد شیوع بیماریهای فراوان و برای پدید آوردن نژاد انسانی نامناسبترند.» مطابق با تاریخ پائولوس دکانیوس، خاستگاه خانوادهی لومبارد جایی در شمال اروپا، و مشخصا در Scadinavia (یعنی احتمالاً اسکاندیناوی) بوده است. پژوهشگران بر این باورند که بوکاچیو شش قرن بعد وقتی میخواست یک انگیزهی بنیادین برای کاراکترهای اصلی خود بتراشد و آنها را مقابل یکدیگر در طول ده روز، به قصهگویانی برای هم بدل کند، به این جملات آغازین کار دکانیوس نظر داشت. البته این هم واضح است که در دوران زندگی بوکاچیو، ایتالیا و شهر زادگاه او فلورانس، دچار همهگیری طاعون شد و بسیاری از انسانها به کام مرگ رفتند. این کشتار بزرگ در تاریخ بشر، مرگ سیاه (Black Death) نام گرفته است. در واقع بوکاچیو و معاصرانش هم مانند ما شاهد یکی از کشندهترین همهگیریهای جهانی (Pandemic) بودند که تخمین زده میشود بین هفتاد و پنج تا دویست میلیون انسان را کشت. این همهگیری که احتمالاً در ورشکست شدن پدر بانکدار بوکاچیو بیتأثیر نبوده است شمال آفریقا و آسیای مرکزی و شرقی را – علاوه بر اروپای مرکزی – درنوردید و در اروپا به اوج خود رسید. این دومین بار بود که طاعون چنین قربانی میگرفت. بار اول، این همهگیری در قرن ششم میلادی رخ داده بود. یعنی حدود دویست سال پیش از آنکه پائولوس دکانیوس بنویسد که حرارت خورشید در سرزمینهای جنوبی، مرگبار و برای ازدیاد نسل بشر، زیانبار است. بنابراین بوکاچیو به عنوان یک ادیب و پژوهشگر، سوابق این همهگیریهای بزرگ را میشناخت و رد آنها را در آثار ادبا و مورخان قرنهای پیش گرفته بود. چه بسا که بتوان نتیجه گرفت علاوه بر احیاء فرهنگ یونان باستان و انعکاس عواطف اصیل انسانی در اثرش دکامرون، بوکاچیو تلاش داشت تا با داستانهایی که گرد آورده است تسلایی و التیامی برای مردم رنجدیدهی زمان خود فراهم آورد. آنچه او گرد آورد، سه بار در ادوار مختلف به فارسی ترجمه شده است. من تماشای اقتباس سینمایی جذاب پازولینی را از این اثر ادبی هموطنش، بوکاچیو، به شما پیشنهاد میکنم.
این مطلب به کوشش تیم تحریریه مجله تخصصی فینیکس تهیه و تدوین شده است.
قلم شما بسیار قدرتمند و جذبکننده و پر کشش است. پایا باشید