ترنس دیویس در سینمای بریتانیا یک صدای منحصربفرد بود. او شبیه هیچ فیلمساز دیگر انگلیسی نیست و موقعیتی که در سینمای این کشور داشت شبیه موقعیت ترنس مالیک و جان کاساوتیس در سینمای آمریکا بود. سینماگری مولف و سبک گرا که شیوه فیلمسازی خاص خودش را داشت و فیلم های او از نظر سبک بصری هندسی (به تعبیر دیویو بوردول) و زیبایی شناسی سینمایی ویژهاش با فاصله ای قابل توجه از سبک فیلمسازان دیگر انگلیسی قرار میگیرد (البته حساب پیتر گریناوی و درک جارمن جداست).
دیویس فیلمساز نخبه گرا و کم کاری بود و در فاصله بین سالهای ۱۹۷۶ تا ۲۰۱۱، تنها سه فیلم کوتاه، پنج فیلم بلند و یک فیلم مستند ساخت. با این حال به خاطر همین چند فیلمی که ساخت، اغلب بهعنوان نماینده سینمای هنری بریتانیا شناخته میشود. او در نظرسنجی سال ۲۰۰۳ روزنامه گاردین، به عنوان دهمین کارگردان بزرگ جهان از دید منتقدان سینمایی انتخاب شد. آثار دیویس را می توان به دو دسته مجزا تقسیم کرد: فیلم های اتوبیوگرافیک و فیلم های اقتباسی. فیلم های اتوبیوگرافیک که او با الهام از دوران کودکی زندگی خود ساخت که شامل سه فیلم کوتاه «کودکان» (۱۹۷۶)، «مدونا و کودک» (۱۹۸۰) و «مرگ و تغییر شکل» (۱۹۸۳) است که بعد به عنوان تریلوژی ترنس دیویس منتشر شد و نیز فیلمهای بلند «صداهای دوردست، زندگی های بی جان» (۱۹۸۸) و «روز دراز به پایان می رسد» (۱۹۹۲)، و مستند «از زمان و شهر» (۲۰۰۸). اقتباس های ادبی دیویس نیز شامل فیلم های «انجیل نئون» (بر اساس رمان جان کندی تول، ۱۹۹۵)، خانه طرب (بر اساس رمان ادیت وارتون، ۲۰۰۰) و «دریای آبی عمیق» (بر اساس نمایشنامه ترنس رتیگان، ۲۰۱۱).
ژان لوک گدار، در گفتگو با کالین مک کیب، با ستایش از فیلم «صداهای دوردست»، او را یک استثنا در میان فیلمسازان بریتانیایی نامید. با این حال آثار او اغلب از سوی منتقدان و مورخان سینمایی غربی نادیده گرفته شد. در بسیاری از کتابهای مربوط به سینمای قرن بیستم بریتانیا، نام دیویس غایب است. یکی از دلایل این کم توجهی را باید شخصیت گوشه گیر و گریزان خود دیویس دانست که همیشه ترجیح داد بدون سرو صدا و جنجال فیلم بسازد و فیلم هایش نیز در زمان خود عموما اکران مناسبی نداشته اند. به همین دلیل خیلی از منتقدان ترجیح دادند که درباره او ننویسند. به گفته وندی اورت، فیلم های دیویس نه ساده اند و نه کارگردانی ساده ای دارند بلکه ماهیت نوآورانه فیلمهای او، و سبک سینمایی اش، اغلب منتقدان را گیج و آشفته میکند.
با اینکه دیویس از یک خانواده کارگری و فقیر در لیورپول برخاسته بود و برخی فیلم هایش درباره زندگی کارگری در شهر لیورپول است، اما هیچگاه مثل کن لوچ او را نماینده این ژانر در سینمای رئالیسم انتقادی بریتانیا نمی شناسند. شاید به این دلیل که برخلاف کن لوچ، فیلم های دیویس به خاطر ماهیت اتوبیوگرافیک شان، بیشتر درباره زندگی خود او و خانواده کارگری اش است تا زندگی کارگران دیگر. از دید مایکل کورسکی که کتابی درباره سینمای ترنس دیویس نوشته است، آثار دیویس دارای تناقضهایی درونی است. به عنوان مثال، از نظر موضوعی محافظه کارانه و از نظر سبکی جسورانه اند یا اینکه همزمان اتوبیوگرافیک و تخیلی اند. کورسکی همچنین با توجه به گرایش جنسی همجنس خواهانه دیویس، به زیر متن همجنسگرایانه فیلمهای او نیز توجه کرده است. از دید کورسکی، دیویس هم به خاطر همجنسگرا بودنش و هم به خاطر فرهنگ و دغدغههای سینمایی متفاوتش یک «دگرباش» واقعی است. به علاوه زمان و موسیقی و ساختار اپیزودیک، برخی ویژگی های سبکی آثار دیویس اند. بررسی و تحلیل آثار ترنس دیویس، بدون درنظر گرفتن نقش موسیقی و قطعات انتخابی او از میان آثار کلاسیک و موسیقی جاز و پاپ، قطعا تحلیل ناقصی است. به اعتقاد دیوید بوردول؛ دیویس، به عنوان یکی از کارگردانهایی که بیشک بیرون از سینمای ناطق قرار میگیرد، هر گونه مرزی بین ترانههای محبوب و هنر موسیقی را از بین میبرد. خود او درباره نقش موسیقی در فیلم هایش گفته است: «وقتی حرف از موسیقی است باید غریزی باشد. نمیتوانی فکر کنی « باید برای این سکانس چکار کنم؟» هیچوقت اینطوری درست از آب درنمیآید. آنتن شما همیشه فعال است. حدود ۳ سال پیش داشتم به ترانهای از آنجلا گئورگیو گوش میکردم. یکی از آنهایی که در «نگاه کن و دعا کن» پوپسکیو است. در ذهنم اینگونه بود که از آن درجایی استفاده کنم ولی نمیدانستم کجا؟ وقتی ویدئوی بیبیسی با عنوان « صبحگاه در خیابانها» را دیدم به یاد آنجلا گئورگیو افتادم. به زبان رومانیایی میخواند ولی مهم نیست.»
دیویس مانند اسکورسیزی یک فیلمساز سینه فیل بود که دانش زیادی درباره سینمای آمریکا و اروپا داشت و در مصاحبههایش بارها بر عشق خود به سینما به ویژه سینمای هالیوود و فیلم های موزیکالی چون «آواز درباران» و «مرا در سنت لوئیس ملاقات کن» تاکید کرده است. او رابطه عاشقانه ای با سینما داشت و سینما برای او در دوران کودکی و در چشمانداز تاریک لیورپول پس از جنگ،امیدبخش بود. به گفته بوردول،« سیهروزیهای زندگی با فیلمها قابل تحمل میشوند.» دیویس، نخستین خاطره تماشای موزیکال «آواز در باران» جین کلی و استنلی دانن را هرگز از یاد نبرد. همینطور تصویر جودی گارلند در «مرا در سنت لوئیس ملاقات کن». سینما برای او جادو بود: “چنین جادویی! این یکی از ماوراییترین تجربههای زندگی من بود.» این اشتیاق او به سینما را در فیلم «روز دراز به پایان می رسد» نیز می بینیم.به اعتقاد رابرت شیل، این فیلم کولاژی از رفرنس های سینمایی است و تاثیر «آمبرسون های باشکوه» اورسون ولز و «قاتلین پیرزن» را که هر دو از فیلم های محبوب دیویس بود در این فیلم میتوان دید. از میان فیلمهای اینگمار برگمن نیز «فانی و الکساندر» و «فریادها و نجواها» هم جزو فیلم های محبوبش بود. تاثیر «فریادها و نجواها» را در تریلوژی کوتاه او و نیز «دریای عمیق درون» می بینیم.
از طرفی ثبات و پیوستگی تماتیک و زیباییشناختی فیلمهای دیویس، او را به عنوان فیلمسازی مؤلف معرفی می کند. فیلمسازی که با نوشتن و کارگردانی فیلمنامههای خود، کنترل هنری قابل توجهی بر اجزای فیلمهایش اعمال میکرد. از نظر مایکل کورسکی، دیویس یک سینماگر مولف بود که سبک سینمایی متمایز و بیان زیبایی شناختی شخصی و منحصر بفردی داشت. اگر بخواهیم جز پیتر گریناوی و درک جارمن در سینمای بریتانیا از فیلمساز مولف دیگری نام ببریم، او قطعا ترنس دیویس است. بررسی مجموعه آثار دیویس با نگره مولف نشان دهنده موتیفهای سبکی و تماتیک تکرار شوندهای است که انجام آن تنها از عهده یک کارگردان مولف برمی آید. نماهای ثابتی که شبیه عکسهای خانوادگی اند، پلان سکانسها و ترکینگ شاتها که پیوستگی فضایی و زمانی ایجاد میکنند، رنگهای خفه و سرد که تداعی گر گذشتهاند، موسیقی فیلم که معمولاٌ از ترکیب آهنگهای پاپ، موسیقی کلاسیک و سرودهای مذهبی ساخته میشود، برخی موتیفهای زیباییشناختی آثار دیویساند. به علاوه، اتوبیوگرافیک بودن فیلمها، دلمردگیها و لذتهای روزمره زندگی کارگری، تنهایی و ایزوله شدن و هویتها و گرایش جنسی چالش برانگیز و غیرمتعارف در یک جامعه کاتولیک، پیچیدگی روانی، ناهنجاری اجتماعی، و کشمکشهای درونی، برخی مضامین تماتیک آثار او را تشکیل میدهند. به اعتقاد بوردول، «دیویس، همچون درایر، درام را در نزدیکی اتاقهای بسته، در فضایی که با نور شکافته شده و به مکان دیگری باز میگردد، مییابد.»
ترنس دیویس در سال ۱۹۴۵، در یک خانواده کارگری و کاتولیک پرجمعیت در لیورپول به دنیا آمد. دوران کودکی او، دوران سخت و عذاب آوری بود که با سخت گیری ها و بدرفتاری های پدری خشن و زورگو در خانه از یک سو و آزار و قلدری بی رحمانه همکلاسی هایش در مدرسه به خاطر گرایش جنسی متفاوتش همراه بود. از طرفی او همیشه در چالشی دائمی با مذهب و تربیت سخت کاتولیکی خانواده و جامعه بود. او در مصاحبه ای درباره این دوره از زندگی اش گفته است: «من از یک خانواده بزرگ کارگری بیرون آمدم که همه دگرجنسگرا بودند و من یک کاتولیک متعهد بودم. آنقدر دعا میکردم که زانوهایم شروع به خونریزی کنند. میخواستم که خدا من را یک آدم معمولی کند. و جوابی نبود. هروقت دعا میکردم خدا حضور نداشت. شاید داشت درمغازه گپ خرید میکرد، بیمعرفت. از ۱۱ سالگی تا ۲۲ سالگی داشتم دست و پا میزدم. زمان زیادیست برای تقلا کردن، بخصوص وقتی باور داشتهباشی ملزم به جنگ با شیطان هستی. علاوه برآن همجنسگرایی تا ۱۹۶۷ در انگلستان ممنوع بود، و ممکن بود به زندان بروی. وقتی زندگیت در دین خلاصه میشود و ناگهان متوجه میشوی همهچیز دروغ است، در درونت یک خلأ عمیق بهوجود میآید. چگونه آن را پرمیکنی؟ من با شعر٬ موسیقی ٬ادبیات٬ تئاتر و سینما پر کردم. هرچند آن خلأ همیشه آنجاست. بخشی از من همیشه در این اندیشه است که خدا خبر دارد. و البته خبر ندارد٬ چون انگلیسی است و بسیار کودن.»
دیویس در پانزده سالگی مدرسه را ترک کرد و وارد مدرسه درام کاونتری شد اما بعد از دو سال تحصیل در این مدرسه، آنجا را هم رها کرد و مستقیما به سراغ فیلمسازی رفت و با حمایت بی اف آی، نخستین فیلم کوتاه خود یعنی «کودکان» را ساخت که به موفقیت چشمگیری دست یافت و باعث شد که دومین فیلم کوتاه خود «مدونا و کودک» را بسازد و به دنبال آن سومین فیلم کوتاه خود به نام «مرگ و تغییر شکل». او در این سه فیلم، ضمن نمایش زندگی رابرت تاکر (ایگوی ترنس دیویس) از کودکی تا میانسالی و پیری و در نهایت مرگ، در واقع آسیب های روانی ناشی از آزار والدین، احساس گناه جنسی و بحران های روحی خود را تصویر کرد. تاکر در تریلوژی او همان نقشی را داشت که کاراکتر آنتوان دوانل برای تروفو داشت. تریلوژی دیویس، در سال ۱۹۸۴ مورد تحسین وسیع منتقدان قرار گرفت و جوایزی را در جشنواره های فیلم لوکارنو و اوبرهاوزن به دست آورد. این دستاوردها باعث افزایش اعتماد به نفس دیویس شد و سکوی پرش او را به سوی آینده فراهم کرد.
اولین فیلم بلند دیویس، «صداهای دوردست، زندگی های بیجان»، که به عنوان نقطه اوج سینمای هنری بریتانیا پس از جنگ توصیف شده، در واقع ترکیبی از دو فیلم کوتاه است: اولی (صداهای دوردست) در سال ۱۹۸۶ و دومی (زندگیهای بی جان) در سال ۱۹۸۸ ساخته شد. داستان یک خانواده کارگری در لیورپول در سال های دهه چهل و پنجاه که همانند سه گانه، بخش از خاطرات تلخ دوران کودکی فیلمساز را در خود داشت و شخصیت اصلی آن یعنی پدر خانواده در واقع گرته برداری شده از کاراکتر پدر خود دیویس بود با همان حد از خشونت و بی رحمی. فیلم بعدی دیویس، «روز دراز به پایان می رسد» The Long Day Closes باز هم مربوط به دوران کودکی و زندگی او و خانواده اش پس از مرگ پدرش بود اما نسبت به کارهای قبلی او، لحن گرمتر و صمیمانهتری داشت. دیگر از حضور تهدید کننده پدر خبری نیست و دیویس، دوران خوبی را با خواهر و برادرانش تجربه می کند، دورانی که با عشق به سینما همراه است. بوردول به درستی گفته است که “بیشک دیویس، برترین فیلمساز دلبستگی خواهر-برادری است.”
نماهای طولانی و قاببندی های زیبا و دقیق و رنگ های اشباع نشده که بیانگر تاثیرپذیری او از تابلوهای نقاش محبوبش ورمیر بود همراه با ترکیبی از موسیقی کلاسیک و موسیقی پاپ دهه های چهل و پنجاه منجر به نتیجه ای شده بود که منتقدان را به شگفتی واداشت. یکی از زیباترین و خیره کنندهترین سکانسهای این فیلم که نمونه درخشانی از سبک میزانسن هندسی دیویس است، سکانسی است که در آن «باد»کودک فیلم (کودکی خود دیویس)، سرخوشانه در فضاهای شهری لیورپول راه می رود و بازی می کند و دوربین متحرک دیویس همراه با ترانه «تمی» با صدای دبی رینولدز او را از بالا(نمای «های انگل») دنبال می کند که از میان سالن سینما، سالن کلیسا و سالن مدرسه، سه مکانی که به کودکی دیویس گره خورده اند، دنبال می کند.
دیوید بوردول درباره این سکانس می نویسد:« در یکی از برترین سکانسهای سینمای مدرن، نظر افکندن به جهان “باد” از نماهای مستقیم رو به پایینی که همچون صحنههایی از یک طومار تصویری میچرخند، نمایش داده میشود. نقطه نمای دید پرنده از خیابان، سینما، کلیسا و مدرسه در صدای تپندهی دبی رینولدزکه ترانه “تمی را میخواند، پوشانده میشود.»
پس از آن دیویس به اقتباس از رمانهای آمریکایی پرداخت. همه فیلمهای اقتباسی او به نوعی، پیوندی محسوس با زندگی و تجربیات شخصی او دارند. «انجیل نئونی» اولین اقتباس ادبی او بود که بر اساس رمانی از جان کندی تول ساخته شد. نویسنده ای که در سال ۱۹۶۹ خودکشی کرد و سال ها پس از مرگش در سال ۱۹۸۱ برنده جایزه پولیتزر برای داستان شد. فیلم دیویس، اقتباسی وفادار از رمان کندی و داستان زندگی پسری حساس به نام دیوید بود که در دهه ۱۹۴۰ در جورجیا بزرگ می شود. این بار او از لوکیشن همیشگی اش فاصله گرفته و برای ساختن این فیلم به جنوب آمریکا رفت. پدر خشن دیوید، در زمان جنگ جهانی دوم به ارتش اعزام میشود و هنگام جنگ در ایتالیا جان خود را از دست میدهد و دیوید مجبور می شود با کمک خالهاش، از مادر نامتعادل روانی اش مراقبت کند. «انجیل نئونی» پایان بازی داشت و با سوار شدن دیوید به قطار و سفر به سوی آینده ای مبهم به پایان می رسید.
«خانه طرب» نیز اقتباسی عمدتاً وفادار از رمان ادیت وارتون بود که در سال ۱۹۰۵ منتشر شد.رمانی که مارتین اسکورسیزی نیز قبل از دیویس، «عصر معصومیت» را از روی آن ساخته بود. در حالی که فیلم های قبلی دیویس بر شخصیت هایی از طبقه کارگر متمرکز بود که در جامعه ای مردسالار با دگم های مذهبی زندگی می کنند، «خانه طرب»، داستانی مربوط به حرص و خیانت بود که در نیویورک آغاز قرن بیستم می گذشت. روایتی غم انگیز و تراژیک از زندگی زنی جوان و زیبا اما فقیر که قربانی دسیسه های اطرافیانش می شود. «دریای آبی عمیق» اقتباس از نمایشنامه رمانتیک ترنس راتیگان بود که بر محور مثلث عشقی بین یک زن میانسال و شوهرش و یک خلبان جوان بنا شده است. «شور آرام» (A quiet passion) نیز اقتباسی از زندگی امیلی دیکنسون، شاعر تراژیک آمریکایی بود. تاثیرپذیری ترنس دیویس از آثار کارل تئودور درایر و اینگمار برگمن (به ویژه فریادها و نجواها) و نیز بیل داگلاس، کارگردان انگلیسی در این کار و کارهای دیگرش مشهود است. ترانه غروب (Sunset Song) نیز اقتباسی از رمان لوئیس گراسیک گیبون و فیلمی تلخ و ملانکولیک درباره کریس گاتری، دختر یک کشاورز اسکاتلندی است که ماجرای آن در اوایل قرن۱۹۰۰ می گذشت. با اینکه فیلم، درامی مجلسی است و از نظر زمانی و نیز به خاطر فضا و چشم اندازهای سرسبز محل وقوع داستان، تفاوت بارزی با فضای شهری و کارگری لیورپول دارد، اما به خاطر وجود برخی عناصر تماتیک، یادآور فیلم های اولیه دیویس است. بار دیگر، پدری خشن و بی رحم بر خانواده حاکم است و عشق برادری و خواهری تلطیف کننده این فضای تلخ و زجرآور خانوادگی است.
ترنس دیویس فیلمساز مورد علاقه تهیه کنندهها نبود و همیشه برای یافتن بودجه فیلمهایش مشکل داشت.او به خاطر رفتار بد شورای فیلم بریتانیا(British Caunsil) برای تامین بودجه فیلم«ترانه غروب» از آنها شکایت کرد. با این حال، دیویس توانست سال ها در برابر طرد شدن و بیتفاوتی تهیه کنندگان و موسسات فیلمسازی بریتانیا نسبت به ایدههای سینمایی اش مقاومت کند و برخی از فیلم هایی را که دوست داشت بسازد از جمله فیلم مستند «زمان و شهر» که یکی از درخشانترین فیلمهای مستندی است که در سینمای جهان ساخته شده است. فیلمی که او به مناسبت انتخاب شهر لیورپول یعنی زادگاهش به عنوان پایتخت فرهنگی اروپا در سال ۲۰۰۸، ساخت اما به یکی از شخصی ترین فیلم های او تبدیل شد. روایتی شاعرانه و طعنهآمیز از یک شهر که چهره آن در طول زمان تغییر می کند. فیلمی نوستالژیک درباره زمان ها و مکان های از دست رفته که با لحنی شاعرانه و مرثیه وار با صدای گرم و تاثیرگذار خود ترنس دیویس روایت می شد. دیویس دوران کودکی و جوانی اش را در لیورپول در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ به یاد میآورد و از شهر ناپدید شده دوران جوانیاش ابراز تاسف میکند. سمفونی شماره ۲ مالر و ترانه «مردمی که روی تپه زندگی میکنند» با صدای پگی لی، به تقویت لحن نوستالژیک فیلم کمک می کرد. «زمان و شهر»، سینما مقاله ای تاثیرگذار است که به شیوه فیلم مستند «به بریتانیا گوش کنید» (۱۹۴۲) همفری جنینگز ساخته شد. دیویس با استفاده از فیلمهای خبری و آرشیوی و ترکیب آن با خاطره هایش از زندگی در لیورپول، همراه با نقل قولهایی از چخوف و تی اس الیوت، تصویری به یادماندنی از یک شهر کارگری و تاریخ آن ساخت. آخرین فیلم ترنس دیویس، «نیایش»(Benediction) درباره شاعر ضد جنگ انگلیسی زیگفرید ساسون بود، شاعری که به عنوان سرباز در جنگ جهانی اول شرکت داشت و بیشتر شعرهایش مربوط به تجربه ها و مشاهدات او از جنگ و مصائب آن است.