بر امواج وهم / نگاهی به فیلم آخرین وسوسه مسیح

«مسیح» به عنوان یکی از کاریزماتیک‌ترین و پیچیده‌ترین کاراکترهای تاریخ (برخلاف ظاهر سهل و ساده‌اش)، به سبب ابعاد نمایشی گوناگون و نهفته‌ای که دارد همواره به طور مستقیم و غیرمستقیم مورد علاقه تعداد قابل توجهی از هنرمندان قرار گرفته است؛ از تفاسیر و رویکرد‌های تعالی‌محورانه و مذهبی قرون وسطی گرفته که بخش مهمی از تاریخ هنر غرب را تشکیل می‌دهند، تا رنسانس و روشنگری و مدرنیته که برداشت‌های گاهی مبهم، متناقض و حتی کفرآمیزی از شخصیت او ارائه گردید. هنر ترکیبی سینما نیز با توجه به امکانات و ظرفیت‌های بیش‌‌تری که نسبت به سایر هنرها در خود دارد، از همان دوران صامت تاکنون دست به اقتباس‌های متعددی از زندگی اندوهناک مسیح و یا برش‌های دراماتیکی از آن زده است؛ فیلم‌هایی که بسته به جهان ذهنی مولفانشان، جغرافیا و جامعه‌ای که در آن ساخته شدند از زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت داشتند. از مسیح‌های حماسی سیسیل ب. دومیل و جورج استیونس گرفته تا مسیح مبارز و مارکسیست پازولینی، از مسیح غریب و تنهای مل گیبسون تا در‌ نهایت مسیح سرگردان، مردد و گناهکار اسکورسیزی در فیلم آخرین وسوسه مسیح که در این یادداشت مورد بررسی قرار می‌گیرد.
مارتین اسکورسیزی در مقام یک فیلمساز ذاتا کاتولیک که به گفته خودش از جوانی درگیر مسائل بنیادین مذهب و معضلات همراه آن اعم از ایمان، تردید، گناه و مکافات بوده، در اغلب آثار خود رد‌پایی را از روح مسیحیت به نمایش می‌گذارد؛ اما مسیحیتی که صرفا جنبه تزئین، تقدس و شعار ندارد و از قضا در جدی‌ترین و خشن‌ترین بحران‌های زندگی نقشی اساسی ایفا می‌کند. کاراکتر‌های اسکورسیزی گویی با گناه زاده می‌شوند و با گناه زیست می‌کنند و با گناه از دنیا می‌روند (مقوله‌ای که در مسیحیت بسیار برجسته است)؛ آن‌ها حتی آن گاه که در معصومیت به سر می‌برند و ظاهرا جز خیر قصدی ندارند نیز گناهکارند و در مرز باریک‌تر از موی میان وسوسه و اقدام به گناه در نوسانند. تراویس بیکل فیلم راننده ‌تاکسی و جیک لاموتای فیلم گاو خشمگین دو نمونه مهم این جهان‌بینی فیلمساز هستند که راه را بر احتمالا عجیب‌ترین ساخته او، یعنی آخرین وسوسه مسیح هموار کردند.
به نظر می‌رسد که آخرین وسوسه مسیح برخلاف سر‌وصدا و جنجال متعصبانه‌ای که در زمان اکران پیرامونش به پا شد، دقیق‌ترین چشم‌انداز را از مسیح و مسیحیت به نمایش گذاشته باشد. فراموش نکنیم که این فیلم نیز همچون دو فیلم ذکر‌شده قبلی، حاصل همکاری اسکورسیزی و همتای فیلمنامه‌نویسش پل شریدر است؛ هر دوی این افراد به نوعی از دل سنت مسیحی (البته از فرقه‌های مختلف) و آموزه‌های کلیسایی بیرون می‌آیند و دغدغه‌های معنوی – مذهبی نسبتا مشابهی دارند. اما در این میان انتخابی که این دو نفر برای یک اقتباس سینمایی از ماجرای رسالت مسیح می‌کنند، جذابیت دارد؛ فیلم برگرفته از رمان نیکوس کازانتزاکیس است؛ نویسنده‌ای که به طرز شگفت‌آوری متاثر از فلسفه‌های شرقی و نیز فلسفه اگزیستانس بوده، در عین حال به مارکسیسم هم گرایش داشته، و به موازات این‌ها در شخصیت فردی مسیح و جنبه‌های پنهان آن کند‌وکاو می‌کرده است. پس پیش از هر چیز در آخرین وسوسه مسیح باید در جستجوی نقطه تلاقی دنیای این سه هنرمند باشیم. باید دید وجه اشتراکی که در مسیح توجه این سه نفر و به ویژه فیلمساز کاتولیک ایتالیایی‌الاصل را به خود جلب نموده، از چه ماهیتی برخوردار است.

آخرین وسوسه مسیح

در وهله اول و در ابتدایی‌ترین لایه فیلم، پیداست که ساخته اسکورسیزی در مقایسه با اغلب مسیح‌های تاریخ سینما، اومانیستی‌ترین حال و هوا را دارد؛ مسیح خیالی این فیلم قدیس نیست؛ فرزند خدا هم نیست؛ به هیچ وجه. او انسانی است همچون بقیه، اما با جوهره‌ای نبوغ‌آمیز و استثنایی که از درونش تراوش می‌نماید. او مشغول به همان حرفه‌ای است که در تاریخ برای مسیح ذکر گردیده؛ نجار است. و اتفاقا یکی از تاکیدهای فیلم بر همین شغل اوست که زمینی بودن و معمولی بودنش را عیان می‌سازد. او برای رومیان صلیب می‌سازد تا مخالفانشان را اعدام کنند؛ پس از این حیث او چیزی کم‌تر از «عادی» است. زندگی‌اش در مقایسه با زندگی روزمره سایر مردم شهر و گناهان ریز و پراکنده‌ای که بدان مشغولند، رو به افول دارد. لذا در این جا برعکس قرائت رایج، تقدیر محتومی نیز در کار نیست و گویی اصلا از ابتدا قرار هم نبوده که مسیح یک شبه تبدیل به منجی جهان شود. او درگیر عوالم آشفته ذهنی خویشتن است.
از طرف دیگر مسیح اسکورسیزیکازانتزاکیس حتی آن هنگام که رسالت خود را آغاز می‌نماید، شباهت چندانی با تصور عمومی از چهره پیامبران و به ویژه قدیسی همچون مسیح ندارد؛ بهتر است تا این جا پیش برویم و اذعان کنیم که در سراسر فیلم با تلفیق مکرر رویا و واقعیت و از میان رفتن مرز میان این دو، این گونه به مخاطب القا می‌شود که تمام مبارزه و رسالت این مسیح جدید یک توهم است. او چه آن زمان که به نجاری اشتغال دارد و چه آن موقع که با تحریک احساسات اقشار گوناگون مردم علیه بزرگان اورشلیم قیام می‌کند، شوریده‌حالی است که عواطفش هر‌آن دستخوش دگرگونی و بالا و پایین شدن است. برخی اوقات به مسیری که در آن قدم نهاده، شک می‌کند و بعضی مواقع عزمش از پیش هم راسخ‌تر می‌گردد و بر او مستولی می‌شود که «پسر خداست.» اما به هر روی در او نشانی از استحکام و ثبات یک نبی مشاهده نمی‌شود؛ او یکسره متزلزل است و گاهی از سایه خود نیز می‌ترسد.
با زدودن ابعاد پیامبرگونه عیسی ناصری و تمرکز بر بخش‌های روانشناسانه کاراکترش، باید گفت که او دیگر آن خدای مجسمی نیست که پند می‌داد: «با شریر مقاومت نکنید، بلکه هر که به رخساره راست تو زند، دیگری را نیز به سوی او بگردان.» و یا «خوش‌حال باشید چون شما را فحش گویند و جفا رسانند، و به خاطر من هر سخن بدی بر شما کاذبانه گویند. خوش باشید و شادی عظیم نمایید، زیرا اجر شما در آسمان عظیم است، زیرا که به انبیای قبل از شما همین‌طور جفا می‌رساندند…» (هر دو گفتار از انجیل متی)؛ او حتی اگر نصیحت هم کند، باز در اعماق وجودش، نزد آن «خویشتن» جداناشدنی‌اش معذب است.

آخرین وسوسه مسیح

نکته ظریف دیگری که اسکورسیزی و شریدر در آخرین وسوسه مسیح گنجانده‌اند و احتمالا آن را وامدار نویسنده رمان هستند، نیت‌های پنهان و پشت‌پرده شخص مسیح است که در چشمان شیطنت‌بار ویلیم دافو نمایان می‌شود. از آن‌جا که فیلمساز نازارین را از عرش به فرش کشانده و به جای ساحت ملکوتی در قلمرویی کاملا انسانی نشانده است، پس او نیز همچون دیگر آدمیان محکوم است به خطا و اشتباه و وسوسه؛ پشت نگاه‌های معنادار این «شبه مسیح» کوهی از مقاصد غیرمعنوی و بعضا «ضداخلاقی» به چشم می‌خورد. این می‌تواند شهوت جنسی باشد و یا عطش قدرت و حتی جنون «خدا بودن»؛ همان گونه که ابلیس نیز در این فیلم دقیقا به این سه صورت نمادین بر تخیل او ظاهر می‌گردد تا وسوسه‌اش کند: به شکل مار در‌می‌آید و با صدای مریم مجدلیه با او سخن می‌گوید تا اغوایش کند (مار همان حیوانی است که بنا به برخی روایات، ابلیس در قالب آن وارد بهشت شد تا آدم و حوا را بفریبد.)، سپس در ظاهر شیر و با صدای یهودای اسخریوطی او را تحریک به قدرت (انگیزه مخفی اعمالش) می‌کند و درنهایت به واسطه آتش علاقه او را به خدا بودن یادآوری می‌نماید. باید تامل کرد که آیا مسیح آن‌گاه که به «عشق» امر می‌کند، حقیقتا این مفهوم را مدنظر دارد و یا این که این توصیه برادرانه تنها نقابی است بر افکار نه چندان خوشایند، امیال غافل‌مانده او و ریشه‌های ناشناخته‌اش؟ این جاست که بیش از هر زمان تبارشناسی اخلاق نیچه تداعی می‌شود: نیچه بر آن بود که مسیحیت علیرغم چهره مهر و محبت‌آمیزش که امر به اخلاق و عشق و برادردوستی می‌کند، در اصل و اساس خود همان کین‌توزی یهودیت سرکوب‌شده به وسیله امپراطوری روم است که اکنون به مدد چنین پوشش فریبایی خود را آذین نموده؛ درواقع این یک مکانیسم دفاعی ناخودآگاه است که روان بدان متمایل می‌گردد و در فیلم روانشناسانه اسکورسیزی نیز بارها و بارها و به طور مستقیم و یا تلویحی به مسیح نسبت داده ‌می‌شود: از صحنه‌هایی که او با مریم مجدلیه گفتگو می‌کند گرفته که پیداست آرزوی تصاحب روح و جسمش را دارد، تا سکانس معروفی که جاه‌طلبانه در برابر اشراف اورشلیم و یهودی‌ها صف‌آرایی می‌کند و شهر را به هم می‌ریزد و در نهایت رویای او بر فراز صلیب که «آخرین وسوسه» ابلیس برای اوست و طی آن خود را مردی معمولی تصور می‌کند که با زنان محبوبش رابطه جنسی دارد، تشکیل زن و فرزند داده و در کل از زیست خود خشنود است. اساسا موتور محرک رسالت مسیح در این فیلم خواسته‌های برآورده‌نشده اوست؛ خواسته‌هایی که به ناخودآگاهش رانده شده‌اند و حالا به صورت معکوس و در هیات نوعی «معنویت» خود را آشکار می‌کنند. نشانه این امر هم وسوسه‌های پی در پی و درگیری مداومش میان شهوات ارضانشده و «ماموریتی»‌ است که به گمان او به عهده‌اش گذاشته‌اند. او حداقل تا زمان مرگ، چندان به راه خویش مطمئن نیست.

اما آخرین وسوسه مسیح اثر ماندگار اسکورسیزی از جهتی دیگر نیز خودنمایی می‌کند: مسیح او تقریبا اگزیستانسیالیستی‌ترین مسیحی است که تاریخ سینما به خود دیده؛ البته این موضوع به جهان تماتیک رمان نیز باز می‌گردد. برخلاف تعابیر رایج از زندگی مسیح که او را در عین تنهایی، دلسوز مردمان و علاقه‌مند به آمیختگی با آن‌ها معرفی می‌کنند، این فیلم با فضای «برسونی» خود، او را اول و آخر تنها نشان می‌دهد. او در جهان تنهاست؛ پیش از رسالت، گاه رسالت و هنگام مرگ. تنهایی او فقط در تنهایی اجتماعی متداول خلاصه نمی‌شود، بلکه بیش‌تر از جنس تنهایی وجودی است. او در میان حواریون خود نیز تنها و «جداافتاده» است. در فیلم پلان‌های بسیاری را می‌بینیم که مسیح را از بالا و از زاویه چشم پرنده می‌گیرد. حال اگر «اگزیستانس» را به مفهوم «برون‌ایستایی» در نظر بگیریم، بدان معنا که انسان «بودن – در – جهان» خویش را از بیرون و به شکل شهودی تماشا می‌کند، آن‌گاه چنین زاویه دوربینی به نیکی معادل سینمایی آن محسوب می‌شود. گویی تنش‌ها، عقده‌ها و تعارض‌های روانی مسیح پلی می‌گردد تا او را به سوی جایگاه اصیلش در هستی برساند؛ بنابراین مدام درگیر ترس‌آگاهی و اضطراب هستی است؛ چیزی از اعماق وجودش به او ندا می‌دهد که با بدیهی‌ترین ملزومات وجودش رو‌در‌رو شود: با گناهی که با آن زاده شده و لحظه‌ای از «وسوسه‌اش» رهایی ندارد، با مرگی که در کمین اوست و در‌آخر با مسئولیت فلسفی‌ای که به علت نیرو‌های کشف و شهود‌گونه‌اش در خویش نهفته دارد؛ نیروهای پنهانی که رولو می، روان‌درمانگر وجودی، «دیوآسایی» می‌نامید و آن را هرگونه محرک طبیعی و سترگ می‌دانست که انسان را دربرمی‌گیرد و از درون او را به سوی رفتارهای سازنده یا مخربی همچون خشم، غضب، قدرت و اروس بکشاند. شوریدگی و توهمات مسیح که از بستر عواطفش برمی‌خیزند همین کارکرد را دارند؛ عواطفی که اندکی با روان‌پریشی فاصله دارد.
پس بیهوده نیست که در ساخته اسکورسیزی به روال سینمای اگزیستانسیالیستی و مدرن دهه شصت اروپا، به وفور شاهد فضاهای خالی و «نیستی»‌ هستیم. همچنین اصوات طبیعت نقش بیانگرانه و دراماتیک دارند؛ به گونه‌ای که به نظر هستی پیرامون کاراکتر اصلی، خود دارای هویتی مجزا و مستقل است که در تعاملی دو‌سویه با مسیح قرار دارد؛ در همان حال که با مرگ و نیستی گره خورده است.

آخرین وسوسه مسیح

در پایان باید اعتراف کرد که آخرین وسوسه مسیح فیلم بحث‌برانگیز و به شدت شخصی اسکورسیزی بیش از تمام مسیح‌های سینما بازتاب‌گر روح تلخ و تراژیک مسیحیت است. برخلاف آن‌چه که به‌تدریج و توسط دستگاه تشریفاتی کلیسایی و فرقه‌های مختلفش تبلیغ شد، مسیحیت در بنیان خود آیینی به غایت بدبین و سیاه‌اندیش است؛ بدبین به ذات این دنیا. این سبک زندگی دنیا را تبعیدگاهی دردناک می‌بیند که «رنج» جز جدایی‌ناپذیر آن است. مطابق چنین نگاهی، انسان با «گناه نخستین» زاده شده و اصولا حیاتش معصیت است؛ حال عذاب و شکنجه و مصیبت لازم است تا این گناه ازلی و موروثی از حقیقت ملکوتی انسان پاک شود و او به رستگاری برسد (نمودش خود شخصیت مسیح است که مصلوب شد تا بار گناه بشر را به دوش بکشد). با این وصف، مسیح فردگرای اسکورسیزی به مثابه سمبلی از فرزندان بی‌کس آدم ابوالبشر در همه روزگاران که هر لحظه در معرض وسوسه و لغزش هستند، صادقانه‌ترین تفسیر را از این مذهب ارائه می‌دهد؛ به ویژه آخرین صحنه فیلم که مسیح پس از غلبه بر واپسین وسوسه و شکست رویای «زندگی دیگر، انتخابی دیگر» خشنود و آزادمنشانه به آسمان می‌نگرد و لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند؛ انگار که همانند یک مجنون، با تمام وجود از تحمل «رنج حیات» رضایت دارد و با چشمان مرموزش همان جمله‌ای را فریاد می‌کند که بر مزار کازانتزاکیس نوشته شده است:

«نه آرزویی دارم، نه می‌ترسم؛ من آزادم.»

این مطلب به کوشش تیم تحریریه مجله تخصصی فینیکس تهیه و تدوین شده است.

1 دیدگاه

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
1 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
حسین

فوق‌العاده نوشتید.

پویا جنانی
پویا جنانی
فعال در زمینه‌های فیلمسازی، نویسندگی و نقدنویسی، پژوهش در حوزه‌های پیوندی سینما و فلسفه، علاقه‌مند به ادبیات گوتیک، سینمای اکسپرسیونیستی و زیرشاخه‌های آن‌.

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
1
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights