پرویز دوایی و یک عمر عشق‌ورزی با سینما

در زندگی ام با نویسندگان، سینماگران، بازیگران و منتقدان سرشناس بسیاری آشنا بوده و با آنها نشست و برخاست داشته ام اما در بیشتر موارد، از ارتباطات و برخوردهای نزدیک با این افراد نه تنها حس خوبی نگرفتم بلکه با خودم گفتم که ای کاش آن شخص خاص را هرگز از نزدیک نمی دیدم. اما از میان این افراد، پرویز دوایی، واقعا یک استثناست، کسی که آشنایی نزدیک با او، تاثیر خوب و مثبتی روی من گذاشت و خودش بیشتر از نوشته‌هایش برایم عزیز شد و اهمیت پیدا کرد، طوری که آرزو کردم کاش زودتر ایشان را می‌دیدم. پرویز دوایی، از سرشناس‌ترین و محبوب‌ترین منتقدان فیلم در ایران است. البته شاید منتقدان دیگری هم باشند که میزان شهرتشان از دوایی بیشتر باشد اما قطعا محبوبیت و کاریزمای دوایی را ندارند. دوایی، منتقدی از دوران نقدنویسی دهه چهل و پنجاه است که اکنون سال‌هاست در تبعیدی خودخواسته در شهر پراگ ساکن است و با نثری منحصر بفرد، خوش آهنگ و دلنشین در باره عشق ورزی دیرینه‌اش با سینما و تجربه‌ها و خاطرات شیرین و نوستالژیک دوران کودکی و نوجوانی‌اش می‌نویسد. او با اینکه سال هاست از ایران دور است اما به شکل عجیبی، در فضای سینمایی ایران حاضر است و در میان منتقدان نسل جدید و سینه فیل‌ها محبوبیت خاصی دارد به طوری که هرکدام از آنها که گذارشان به پراگ می‌افتد، بعد از کافکا فوراً به یاد او می‌افتند و به هر وسیله‌ای که شده خود را به او می‌رسانند تا علاقه و ارادت خود را به ایشان اعلام کنند و دوایی نیز با رویی گشاده و مهربان از آنها استقبال می‌کند.

من البته با آقای دوایی به طور تصادفی در فستیوال فیلم کارلووی واری در جمهوری چک آشنا شدم و خیلی زود این آشنایی به یک دوستی نزدیک بین من و ایشان تبدیل شد به طوری که بعد از آن مرتب برای هم نامه نوشتیم و این نامه‌نویسی تا چند سال قبل که ایشان سرحال‌تر بود نیز ادامه داشت. آقای دوایی، اهل اینترنت و فضای مجازی نیست و حتی ای‌میل هم ندارد و هنوز با دوستانش در ایران و خارج به شیوه قدیم نامه‌نگاری می‌کند. نامه‌های دوایی، خودش یک نوع متن‌های ادبی‌اند که با زبان و لحن شیرین او نوشته شده‌اند. نوشته‌های سال‌های اخیر دوایی، ادبیاتی نوستالژیک‌اند که خالق آنها، با حسی از اندوه، حسرت، دلتنگی و شیفتگی محض بر روی کاغذ آورده است. روایت‌هایی که شاید برای نسل زِد(Z) که پیوندی با آن دوران و زندگی و سینمایی که دوایی از آن حرف می‌زند، ندارد، بی‌معنی و کسالت‌آور به نظر برسد اما خواندن آنها قطعا برای نسلی که آن دوران را زیسته و در فضاهایی که دوایی از آنها می‌گوید نفس کشیده و آثار کلاسیک و شاهکارهای سینمایی را نه بر روی ویدئوهای خانگی یا بر روی صفحه موبایل بلکه بر روی پرده‌های بزرگ سینما و در سالن‌های تاریک تماشا کرده، هیجان انگیز و لذت‌بخش است.هرچند توجه و علاقه برخی از منتقدان و نویسندگان جدید سینما در ایران به دوایی و نوشته‌های او در سال‌های اخیر، نشان دهنده نفوذ گسترده دوایی در میان نسل جدید سینما‌نویسان و سینه فیل‌های ایرانی است.

 دوایی خود یک سینه فیل قهار است، منتقدی که بیشتر با حس و قلبش می‌نوشت و می‌نویسد. در نوشته‌های سال‌های اخیر او نیز بیشتر با شور و حس و حال عاشقانه‌ای روبروئیم که نشان از عشق عمیق او به سینما دارد. برای دوایی این خود آپاراتوس سینما و پروسه تماشای فیلم است که اهمیت دارد و برایش لذت‌بخش است نه برداشت‌های الصاقی به سینما. او با لذت عاشقانه‌ای فیلم می‌دیده و در نوشته‌های خود نیز سعی کرد این لذت را به خوانندگان خود منتقل کند. دوایی، علاوه بر نقد فیلم و ترجمه متون سینمایی، داستان‌نویس هم هست. در داستان‌های او هم عشق به سینما به ویژه سینمای صامت و  کلاسیک آمریکا موج می‌زند. مجموعه قصه‌ای دارد با عنوان «امشب در سینما ستاره» که آن را با امضای خودش به من هدیه کرده است. در یکی از داستان‌های این مجموعه می‌نویسد: «غرض اینکه رابطه آدم با سینمائی خاص و فیلم‌هایی که در این سینما (سینما رکس تهران که تخریب شد) می دیده یک مقداری، مقدار زیادی این جوری بود، یعنی از قالب دیدن یک فیلم بین چهار دیواری خاصی بیرون می زد و به نحوی ربط پیدا می کند با بیوگرافی آدمی خاص در دورانی خاص و زندگی غالبا لخت و سرد و خاکستری او بیرون از آن چهار دیواری سینما.» (دوایی، امشب در سینما ستاره)

پرویز دوایی
عکس از پرویز جاهد

دوایی در مجموعه قصه «باغ» نیز خواننده را به تهران سال‌های دهه سی و چهل  می‌برد، تهرانی که پر از کوچه باغ و نهر و درخت‌های چنار و زبان گنجشک و گل‌های اقاقی و یاس بود. در یکی از داستان‌های «باغ» که بیشتر آنها خاطرات دوران کودکی اوست می‌نویسد: «عصرها می‌رفتیم زیربازارچه، می‌رفتیم تا ته کوچه درختی، زیر دیوارسفارت، خرمالوها  را نشان می کردیم.می رفتیم لب جوب می نشستیم، من یک نصفه سنگک از خانه می آوردم لب جوب می نشستیم یواش یواش می خوردیم تا تمام می شد.حسن تعریف می کرد آقاش اول ها بیرون دروازه شابدولعظیم دکان داشت، خربزه- هندوانه می‌فروخت…»(دوایی، باغ، ص۲۲ )

دوایی، منتقدی بود که خیلی از فیلمسازان ایرانی به ویژه فیلمفارسی‌سازان از او حساب می‌بردند. موقعیت او در گفتمان نقد سینمایی ایران تقریبا شبیه موقعیت راجر ابرت در سینمای آمریکا بود. نقدهایی که بر فیلم‌های «قیصر»، «سرگیجه» و «ریوبراوو» نوشته، هنوز خواندنی و جذاب‌اند. نقد او بر فیلم «قیصر» اگرچه تا حد زیادی احساسی بود اما در آن زمان، شجاعانه و ستودنی بود. او و ابراهیم گلستان و نجف دریابندری از معدود کسانی بودند که فیلم «قیصر» را تحسین کرده و از کارگردان جوان آن یعنی مسعود کیمیایی حمایت کردند. دوایی، شیفته نگاه رئالیستی کمیاب کیمیایی به جنوب شهر تهران و آدم‌های آن بود که تعصب، غیرت و باور به اخلاق و ارزش‌های سنتی و خشم و انتقام، آنها را رو در روی هم قرار می‌داد و فرجامی تراژیک را برایشان رقم می‌زد. دوایی در نقد خود بر «قیصر» از آن به عنوان «مرثیه‌ای برای ارزش‌های از‌دست‌رفته» یاد کرده و نوشته بود: «قیصر قصۀ مرگ دورانی است که ارزش‌هایش آخرین رشته‌ای بود که جامعۀ ما را به زندگی خاص و ناب ایرانی می‌پیوست.»

 برای دوایی انتقام قیصر، «انسانی‌ترین، سالم‌ترین و لذت‌بخش‌ترین عملی» بود که او از مردی چون قیصر انتظار داشت. مردی که به «پیروی از فرمان خون و غیرت و انسانیت» دست به جنایت می زد و به شیوه سامورایی‌ها و قهرمانان فیلم‌های نوآر، عدالت را به سبک خود اجرا می‌کرد.

همانطور که بالاتر گفتم، من آقای دوایی را اولین بار در سال ۲۰۰۹ در فستیوال فیلم کارلو وی واری دیدم، زمانی که ایشان داشت به همراه همسرش، از کارلو وی واری به پراگ برمی‌گشت. زنده یاد مسعود مهرابی، مدیر مسئول مجله فیلم هم همراهشان بود. آن سال‌ها من به عنوان منتقد، هر سال مهمان فستیوال کارلو وی واری بودم. فستیوال گرم و بی نظیری است که هر سال تابستان در شهر کوچک و زیبای کارلو وی واری در جمهوری پراگ برگزار می‌شود. فستیوالی قدیمی و باقیمانده از دوران سوسیالیسم که کمونیست‌ها در رقابت با فستیوال‌های غربی مثل کن و ونیز راه انداختند و اعتبار جهانی اش حتی از فستیوال مسکو هم بیشتر بود و بعد از سقوط کمونیسم هم با چند سال وقفه دوباره به فعالیت خود ادامه داد. دوایی هم هر سال مهمان این فستیوال بود و با همسرش که اهل چک است به تماشای فیلم‌ها می‌نشست. دوایی مرا به واسطه کتاب «نوشتن با دوربین» می شناخت و فورا به زبان انگلیسی مرا به همسرش معرفی کرد با این وصف که این همان کسی است که گلستان را بعد از سال‌ها به حرف آورد و کتابش چنین و چنان شد. این دیدار متاسفانه چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید و ما بعد از مدتی از هم جدا شدیم چرا که آقای دوایی عجله داشت و تاکسی منتظرشان بود که آنها را به پراگ برگرداند.

اما سال بعد که به کارلو وی واری رفتم، منتظر دیدن دوایی شدم. چیزهایی در ذهنم بود که می‌خواستم از ایشان بپرسم از جمله نظرش را در باره فیلم «خشت و آینه» ابراهیم گلستان، بعد از ۴۵ سال. فیلمی که دوایی روزگاری از مخالفانش بود و هنگام اکران محدود آن در سال ۱۳۴۳، نقدی تند و منفی در باره‌اش نوشت و آن را به عنوان یک فیلم روشنفکری که با مردم نمی‌تواند ارتباط برقرار کند، به باد حمله گرفت. این نقد اگرچه باعث ناراحتی گلستان شد و رابطه دوستانه آنها به هم خورد اما برخلاف سنت رایج در فرهنگ ایرانی باعث ایجاد دشمنی و کینه توزی ابدی بین منتقد و فیلمساز نشد بلکه آنها دوباره با هم آشتی کرده و دوستی‌شان تا سال‌ها ادامه داشت. هرچند به خاطر نامه‌ای که چند سال پیش گلستان برای دوایی نوشت، متاسفانه دوباره دوستی‌شان به هم خورد و آنها رابطه شان قطع شد.

به هر حال به محض ورود به کارلو وی واری، به سراغ آقای دوایی رفتم. دوایی این بار هم با دیدن من از کتاب «نوشتن با دوربین» گفت و حرف گلستان را پیش کشید. احساس کردم علاقه زیادی به گلستان دارد و دوست دارد در باره‌اش و خصلت‌های خوبش با من حرف بزند. گفت که به‌رغم زبان تند و تیز گلستان از او خوشش می‌آید چرا که برخوردهای انسانی و درستی از او دیده است و او را به خاطر حمایت‌های بی دریغش از تعداد زیادی از هنرمندان، سینماگران و نویسندگان ایران، می‌ستاید. گفت از وقتی به گلستان علاقمند شد که  دید بعد از مرگ فروغ، خیلی از کسانی که با فروغ هیچ نسبتی نداشتند و یا فقط سلام و علیکی با او داشتند شروع به نوشتن مرثیه‌های آتشین و پرطمطراق در باره فروغ و مرگ او کردند اما گلستان که بیش از همه به فروغ نزدیک بود و بخشی از زندگی او با فروغ گذشت، خاموش ماند و کلامی در باره فروغ و مرگ او نگفت و این موضوع دوایی را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود.

درباره فیلم «خشت و آینه» از او پرسیدم که آیا بعد از این همه سال نگاهش به این فیلم تغییر کرده است یا نه. گفت که قبلا مصاحبه من با نشریه «نگاه نو» را خوانده که در آن گفته بودم که دوایی هم اگر امروز دوباره این فیلم را ببیند، حرف‌هایش را پس خواهد گرفت. گفت که برخلاف تصور من، او هنوز بر سر حرفش در مورد این فیلم باقی است و فقط احساس می‌کند لحنش و نوع قضاوتش کمی تند و بی‌رحمانه بوده است. همسر دوایی هم با ما نشسته بود و دوایی مجبور بود برای اینکه او احساس تنهایی و خستگی نکند با من به انگلیسی حرف بزند. با اینکه دوایی به انگلیسی مسلط بود و روان و سلیس حرف می‌زد اما همسرش به اصرار از او خواست که به فارسی با من صحبت کند و گفت که می‌داند پرویز (دوایی) عاشق زبان فارسی است و دوست دارد به زبان خودش حرف بزند بنابراین از آقای دوایی خواست که ملاحظه او را نکند و به مکالمه خود با من به فارسی ادامه دهد. دوایی ۳۵ سال قبل با نوشتن یادداشتی باعنوان «خداحافظ رفقا» که در شماره ۱۰۳۷ مجله سپید و سیاه (شهریور ۱۳۵۳) در قالب نامه‌ای به دکتر بهزادی سردبیر مجله منتشر شد، با دنیای نقد فیلم خداحافظی کرده بود. به نوشته دوایی، فیلم‌های روی پرده دیگر او را راضی نمی کرد و برای او، نوشتن در باره فیلم‌ها در جامعه‌ای پرنیرنگ، نوعی دروغ گفتن بود. در ‌آن فضای ترس خوردۀ آلوده به سانسور، پیوند دوایی با سینمای حاکم و مسلط، بریده شده بود و او خود رامثل غریقی در حال غرق شدن در دریا تصور می‌کرد.

پرویز دوایی

 دوایی در آن نامه نوشته بود: «سعی در حفظ پیوند با سینمایی که با هزار وسیله در این مملکت آدم را سعی می کنند از آن پس بزنند، سعی بسیار لوس و احمقانه‌ای شده، مثل اینکه آدم دنبال زنی بیفتد و قربان صدقه‌اش برود که می‌داند زشت و زخم و زیلی و کثیف و کریه و همه کاره است و در عین حال قدم به قدم هم برمی گردد و توی سر آدم می زند که دنبالم نیا.» با اینکه دوایی، از نقدنویسی دست کشیده بود اما در تمام این سال‌های زندگی در غربت، پیوند و علاقه‌‌اش به سینما را از طریق نوشتن بهاریه‌ها و خاطرات نوستالژیک سینمایی اش برای مجله فیلم در ایران حفظ کرد.

بعد از پایان جشنواره کارلووی واری، با آقای دوایی قرار گذاشتیم که همدیگر را دوباره در پراگ ببینیم.  در مرکز پراگ، جلوی مجسمه معروف اسب سوار سن ونچسلاس در روبروی موزه ملی پراگ قرار ملاقات گذاشتیم. من زودتر به محل قرار رسیدم. دوایی هم کمی بعد رسید. با هم به کافه تریای کتابفروشی بزرگ آکادمیا در همان نزدیکی رفتیم. دوایی گفت که بیشتر قرارهایش با دوستانش را دراین کتابفروشی می گذارد. تریای کتابفروشی آکادمیا، محیط ساکت و زیبایی بود. پشت بار، دخترک جوان و زیباروی چک ایستاده و منتظر سفارش ما بود. دوایی به زبان چک با دخترک شوخی کرد و سربه سرش گذاشت. من یک آب پرتقال سفارش دادم و دوایی نیز کوکاکولا خواست. برایم جالب بود که در این سن هنوز کوکاکولا می‌خورد. دوایی برای من کلی کتاب و دی وی دی آورده بود از جمله کتاب « امشب در سینما ستاره» که آن را برای من امضا هم کرده بود. کتاب «تنهایی پرهیاهو»ی بهومیل هرابال نویسنده برجسته معاصر چک را که او ترجمه کرده با خود آورده بودم تا برایم امضا کند. ورق زد و در صفحه اول کتاب برایم نوشت: «پرویزخان جاهد عزیز، صفا برشما باد. پراگ. پرویز دوایی»

پیشخدمت زیباروی چک که مشتری دیگری جز ما نداشت به سراغ ما آمد. دوایی به شوخی رو به من کرد و گفت که ببین ازتو خوشش آمده و هی به بهانه سفارش می‌آید سراغت. گفتم از کجا معلوم. شاید به خاطر شما می‌آید. گفت از ما دیگر گذشته. ولی به نظرم رسید که محو زیبایی دخترک شده است.

گفت چک پر است از این دخترکان زیبا. گفتم لابد به همین دلیل آمدید به این شهر و دیگر دلتان نیامد برگردید به ایران. بعد داستان نخستین سفر خود به پراگ به خاطر خرید فیلم برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را در اوایل دهه پنجاه برای من تعریف کرد؛ زمانی که در استخدام کانون و دبیر جشنواره بین‌المللی کودکان و نوجوانان بود. به شوخی گفت که جوان بود و عاشق‌پیشه و با دیدن پراگ و دختران زیبایش تصمیم گرفت همین جا بماند و گفت که همسر دومش را از همین شهر انتخاب کرده که مترجم او در همان اولین سفر به پراگ بوده است. بعد از خاطراتش با گلستان گفت. گفت یک بار که عمل زخم معده کرده بود و در منزل خوابیده بود گلستان به دیدنش آمد و از او خواست که با او به ویلای او در شمال برود و او هیچ گاه این محبت و مهمان نوازی گلستان را فراموش نمی کند. بعد گفت که بعد از آن در تمام این سال‌ها، رابطه نزدیک و صمیمانه ای با هم داشته و مدام با هم نامه‌نگاری کرده‌اند اما مدتی است که احساس می کند گلستان ازش دلخور است و ارتباطشان با هم قطع شده است.

گفتگوی ما به جاها و زمان‌های دور رفت و من از شنیدن حرف‌های دوایی که مثل نوشته‌هایش شیرین و جذاب بود، سیر نمی شدم و دلم می خواست زنگ بزنم و پروازم را کنسل کنم تا لحظات بیشتری در کنار او بمانم اما ناگهان دوایی از جا بلند شد و گفت وقتشه که بری، وگرنه هواپیمات می ره. بعد مرا تا مترو مشایعت کرد و وقتی سوار ترن شدم، تا جایی که ممکن بود او را با نگاهم دنبال کردم و دیدم که رفت و در میان مردمی که بخش مهمی از زندگی‌اش با آنها گذشته بود، ناپدید شد.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
پرویز جاهد
پرویز جاهد
منتقد سینما، فیلمساز، تحلیل‌گر فیلم

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights