کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخه نشست
A Pigeon Sat on a Branch Reflecting on Existence
کارگردان و نویسنده فیلمنامه: روی اندرسون
بازیگران: نیسه وستبلوم، هولگر اندرسون
محصول سوئد – ۲۰۱۴
روایت شخصیتهای مختلفی در موقعیتهای گوناگون که با تمرکز نسبی بر جاناتان و سام، دو فروشنده اسباب بازیهای ترسناک (نظیر دندان خون آشام و صورتک هیولا) که نمیتوانند برای وسایلشان مشتریای پیدا کنند.
***
یک فیلم ضدقصه غریب از استاد سینمای سوئد که سبک و سیاق ویژه و مختص به خودش را به اوج رسانده و در فضایی به شدت غریب و با تکنیکی به غایت نامعمول، شخصیت هایی را پیش می برد که نسبت چندانی با واقعیت ندارند، اما در جهان فیلم به شدت واقعی به نظر می رسند و می توانند ما را در یک اودیسه غریب در احوال بشر با خود همراه کنند.
اندرسون(که معلوم نیست چرا در متون فارسی با لهجه بسیار غلیظ شمال سوئد «اندرشون» نوشته می شود!) به سینمایی می رسد که با جغرافیا و فرهنگ اسکاندیناوی به شدت پیوند دارد، به این معنی که روایت این شخصیت ها در مکانی دیگر عملاً غیر ممکن به نظر می رسد. فیلمساز جهان اطرافش را با آدم هایی غالباً سرد، با تاریخ کشورش ترکیب می کند و در حاصلی شگفت انگیز به نظاره جهان اطرافش می نشیند و آن را آخرین بخش از سه گانه اش درباره «انسان بودن» می نامد.
اندرسون مفهوم انسان بودن را به چالش می کشد و ابعاد تنهایی بی پایان و پریشان احوالی اش را با ما قسمت می کند، با زبان طنزی که پیشتر نمونه اش را ندیده ایم؛ طنزی مختص اسکاندیناوی که ابعادی از آن را می توان در آثار آکی کوریسماکی و روبن اوستلوند (ستایشگر اندرسون) هم جست و جو کرد.
از همان نماهای آغازین، در راستای «انسان بودن» به مرگ می رسیم، اما فیلمساز مرگ را به سخره می کشد. سه «دیدار با مرگ» می بینیم که هر سه به غایت مضحک اند. در اولی مردی که در حال باز کردن در بطری شراب است (تا در تناقضی آشکار از زندگی اش لذت ببرد)، سکته می کند و می میرد و در پسزمینه همسر یا معشوقش تأثیری در این ماجرا ندارد. در دومی، مادری در حال مرگ، کیفی پر از جواهراتش را می خواهد با خود به بهشت ببرد و فرزندانش سعی دارند کیف را از دست او در بیاورند و در سومی مردی پس از سفارش دادن غذا و نوشیدنی، در رستوران مرده و فروشنده نمی داند حالا با غذایی که پولش داده شده، چه کند!
این به سخره گرفتن مرگ (انتهای کار هر انسان) در تار و پود اثر تا نماهای پایانی جریان دارد و به شکلی به پوچی و به سخره گرفتن زندگی می رسد، به این معنی که انتهای کار/زندگی همه این شخصیت ها همان مرگی است که در ابتدا دیده ایم. دو شخصیت اصلی(اگر در روایتی این چنین به «شخصیت اصلی» باور داشته باشیم)، دو فروشنده وسایلی هستند که تکرار می کنند می خواهند مردم را خوشحال کنند، اما طنز غریب ماجرا آنجاست که وسایل آنها مردم را می ترساند و اولین برخورد ما با آنها هم زمانی است که یکی شان گریه می کند.
تکرار شدن جمله ها الگویی است که فیلمساز پیش می برد و جمله ای کلیدی- که با جان و جهان فیلم و طنز تلخ آن پیوند دارد- در طول فیلم بارها و بارها تکرار می شود و حتی شخصیت ها در هر صحنه هر کدام آن را دوبار تکرار می کنند:«خوشحالم که می شنوم حالت خوبه!»
اما در فیلم حال هیچ کس خوب نیست. اندرسون نظاره گر پریشان احوالی ترسناک بشر معاصر است و در این راه به راوی شگفت انگیزی بدل می شود که سردی و تلخی زندگی را با زبانی حیرت انگیز در فیلمی روایت می کند که در آن همذات پنداری بی معنا می شود و ما با دوربین به یک ناظر دست و پا بسته بدل می شویم که کاری از او برنمی آید. در این راه دوربین، سبک و سیاق عجیبی را انتخاب می کند که پیوند دارد با فیلم های پیشین اندرسون و حالا اینجا به کمال رسیده؛ در فیلمی که حرکت دوربین ندارد و همین طور نمای نزدیک!
در هر سکانس – که مستقیم با سکانس قبلی ارتباط ندارد، اما در مجموع فیلم به یک ارتباط نامرئی غریب می رسد- دوربین در زاویه ای نه چندان معقول قرار گرفته و کل وقایع را نظارت می کند؛ دوربین تکان نمی خورد و قطعی هم در کار نیست. همه سکانس ها در یک پلان/سکانس فیلمبرداری شده اند (بجز سکانس کوره آدم سوزی که عامدانه در دو نما فیلمبرداری شده تا عکس العمل هولناک طبقه ثروتمند به این اتفاق را روایت کند) و در همه اتفاق ها ما با فاصله ایستاده ایم. گاهی حتی تماشاگر مایل است نمای نزدیک تری از یک اتفاق ببیند(مثلاً در اولین باری که در کافه یکی از دو فروشنده صورتک را به صورتش می زند و ما مایلیم نمای نزدیکی از آن ببینیم) ، اما فیلمساز این اجازه را به ما نمی دهد، چون در بستری گسترده تر از ما می خواهد که تنها با زاویه دید و نقطه نظر واقعی ناظر ماجرا باشیم (مثل ناظری که در همان زمان در آن نقطه در این کافه ایستاده و طبیعتاً فقط از همان زاویه می تواند ناظر ماجرا باشد و قادر به دیدن نمای نزدیک از چیزی نیست).
اندرسون از ما می خواهد که به نظاره تاریخ هم بنشینیم؛ جایی که پادشاهی از گذشته با اسب وارد کافه ای امروزی می شود و در نمایی خارق العاده، در پشت او لشگری بی نهایت عازم جنگ است و بعدتر در نمایی مشابه لشگر شکست خورده در حال بازگشت؛ باز در پسزمینه ای نامحسوس که در پیشزمینه آن نگاه ابزورد اندرسون به شخصیت های غریبش به سوررئالیسم پهلو می زند و از ما می خواهد چون کبوتری بر روی یک شاخه بنشینیم و درباره هستی بیندیشیم.