داییجان همچنان از فداکاریهای خود در راه مشروطه صحبت میکرد: …حالا همه مشروطهخواه شدهاند… همه ادعا دارند که برای مشروطه زحمت کشیدهاند… ولی ما حرف نمیزنیم و از خاطرهها رفتهایم. در این موقع ناگهان صدای خندهی گوشخراشی از گلوی آقاجان بلند شد و در میان قهقهه خنده تصنعی فریاد زد: قزاقهای کلنل لیاخوف هم حالا دیگر مجاهدین مشروطه شدهاند! یک دیوار نسترن بین آنها فاصله بود. من وحشتزده گردن کشیدم که عکسالعمل دایی جان را ببینم. رنگش کبود شده بود. تمام عضلات صورتش منقبض بود. چند لحظه بیحرکت برجا ماند. ناگهان از جا پرید و بهطرف مش قاسم هجوم برد. با صدایی که از فرط غضب بهزحمت از گلویش بیرون میآمد فریاد زد: تفنگ… قاسم تفنگ.
دایی جان ناپلئون – ایرج پزشکزاد/ ناصر تقوایی
***
مجموعۀ تلویزیونی «دایی جان ناپلئون» که در حقیقت اقتباسی بود از رمانی به همین نام، نوشتۀ ایرج پزشکزاد، هنوز و بعد از قریب به پنجاه سال بهترین سریال تولید شده در تلویزیون ایران به شمار میرود. هرچند تفاوتهای اندکی میان رمان پزشکزاد و فیلمنامۀ تقوایی بهچشم میخورد اما تقوایی تا حد امکان، جز چند مورد، به متن اصلی وفادار مانده و علاوهبر آن، برخی مولفههای داستان پزشکزاد را پررنگ کرده و بهدرستی دست روی آن نکات گذاشته است. شاید مهمترین نکته تأکید روی تناقضهای یک خانوادۀ اشرافی ایرانی، حد فاصل انقلاب مشروطه و جنگ جهانی دوم است. بازماندههای اشرافیت فرمایشی اواخر عصر قاجار که پس از سقوط حکومت و برآمدن دورانِ پهلوی، کوشیدهاند اصالت و اعتبار اجتماعی خود را حفظ کنند. حتی اگر دورانِ اقتدارشان به سر رسیده و اشرافیت ناشی از صلههای مرحمتی به دربار و دریافت لقبهای شش و هفت سیلابی (الملک، الدوله، السطنه و…) در شرف اضمحلال باشد. افراد خانوادۀ دایی جان در میان منازعههای کودکانه و گاه ابلهانه، همواره میکوشند خود را از تکوتا نیندازند و با ارجاع دادن به پیشینهای موهوم و ساختۀ خیال، خود را از بقیه اقشار جامعۀ در حال تحول بهواسطۀ رویارویی با مسئلۀ تجدد، جدا سازند.
دایی جان ناپلئون کاریکاتوری هوشمندانه از وضعیت تجدد فاقد پشتوانۀ ایرانی، در کوران جنگ جهانی دوم است. زمانیکه جامعهای تا عمق وجود درگیر سنتها، که اکنون تاحدودی از مواهب مدرنیسم بهرهمند شده، با نقاط منفی این تجدد باسمهای همچون جنگ و قحطی و تیرهروزی مواجه میشود. خلاصۀ حکایت از این قرار است. پیرمردی که در داستان و سریال تنها «دایی جان» و برای غریبهها «آقا» خوانده میشود، نایب سوم فوج قزاق در زمان محمدعلی شاه قاجار بوده و پس از بازنشستگی گوشۀ انزوا گزیده و دلش را به مقام مَجازیِ «بزرگِ یک خانوادهی اشرافی بودن» خوش کرده است. پیرمرد عاشق ناپلئون بناپارت است و او را بت و الگوی خود میپندارد. بالا رفتن سن و ذوب شدن افراطیاش در سکنات و شخصیت ناپلئون بناپارت او را به پیرمرد مفلوک و متوهمی بدل کرده که با استفاده از حکایتهای تاریخی بهجا مانده از نبردهای ناپلئون، برای خود روایتهایی جعلی و کمیک از چند درگیری ساده با راهزنان و اشرار محلی ساخته است. گویی که تارومار کردن چند راهزن بیسواد و نهچندان توانا در روستاهای اطراف کازرون و ممسنی، نبرد اوسترلیتز و یا واترلو باشد. بخشی از اعضای خانواده به این توهمات بالوپر میدهند و گروهی دیگر همراه با غریبهها، همۀ این داستانها را توهمات و اغراقهایی زاییدۀ یک ذهن بیمار و فرتوت میدانند.
شخصیتهای رمان و سریال دایی جان ناپلئون را میتوان به چهار دسته تقسیم کرد. دستۀ اول خود دایی جان و هوادارانش در خانوادهاند. برادرش دایی جان سرهنگ، خواهرش (مادر سعید)، شازده شمسعلی میرزا، دکتر ناصر الحکما، خانم عزیزالسلطنه و شوهرش دوستعلی، فرخ لقا خانم، مش قاسم و سایر نوکران و کلفتهای خانۀ اشرافی. اینها همه با مجیزگویی و صحه گذاردن بر قصههای اغراقآلود و دروغین دایی جان، بر پارانویای عمیقش میافزایند و او را بهسوی جنون کامل سوق میدهند. بهنظر میرسد شخصیتپردازی این افراد سخت وامدار شخصیتهای اشرافی روسیه در رمانهای پیشگامان ادبیات مدرن روس از جمله چخوف، داستایفسکی، گوگول و تولستوی باشد. آدمهایی از دورانی سپری شده که بیهوده میکوشند اقتدار گذشتۀ خود را حفظ کنند و اگر از اسب فرو افتادهاند، دستکم از اصل نیفتند. درست به مانند اشراف در حال اضمحلال روسیۀ تزاری و دوران پیش از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در ادبیات روسیه، که جملگی افرادی بیمار، روانپریش، افسرده، شکستخورده، مشنگ و پرادعا تصویر شده بودند.
دستۀ دوم اعضای خانوادهاند که یا مثل اسدالله میرزا اشرافزادههایی منتقد آریستوکراسی پوسیدۀ خانوادگیاند، یا همچون آقاجان افرادی از اقشار فرودست جامعهاند که بهواسطۀ تحصیلات عالیه و مشاغل درآمدزای خود با این خانواده وصلت کردهاند. آقاجان هرگز مورد احترام تمام اعضای دستۀ اول قرار نگرفت و همواره در صدد انتقام از تحقیرهای همیشگی بود. تاجاییکه به تلافی بیاحترامیهای دایی جان، با او سر جنگ داشت و پس از آشتی هم با نقشهای مزورانه و البته هوشمندانه، دایی جان را در کام جنون مطلق فرو برد. دستۀ سوم عامۀ مردم و همسایگان بیاصلونسب! خانۀ اعیانی هستند. کسانی مثل شیرعلی قصاب، خمیرگیر نانوایی، آسپیران غیاثآبادی یا واکسی، که هرگاه مورد نوازش و لطف خاندانِ اشرافی قرار میگیرند به مدح و ثنای آنان میپردازند و هرگاه مورد عتاب قرار میگیرند، انواع شایعهها و تمسخرها را نثارشان میکنند. اما دستۀ چهارم که شخصیتهای خارجی مثل سردار مهارت خان هندی و همسر انگلیسیاش یا شخصیتهای ایرانی دارای جایگاه اجتماعی همچون نایب تیمورخان مفتش تأمینات که برای اشرافیت پوشالی خانواده، تره هم خرد نمیکنند و هرگاه پایش بیفتد، آنها را دست میاندازند.
دستۀ اول و دوم از شخصیتهای مؤثر در شکلگیری درام در رمان و سریال هستند. توهمات دایی جان که مورد حمایت برادرش دایی جان سرهنگ، پوری و… است نشانگر سقوط یک طبقۀ اجتماعی با تغییر حکومت مرکزی در ایران است. کسانی که در دوران قاجار خود را فراتر از تودۀ جامعه میدانستند و از مواهب و رانتهای پرشماری برخوردار بودند. اما پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ و برقراری حکومت پهلوی، همۀ امتیازات اجتماعی و اقتصادی خود را از کفرفته میدیدند و ناتوان از احیاء روزهای خوش و باشکوه گذشته، به داستانسرایی، تظاهر و ریاکاری روی آوردند. دستوپا زدنی نافرجام که هرچه بیشتر آنها را به گرداب فراموشی سوق داد. تاجاییکه بازماندگان این اشرافیت تقلبی و به فرموده، حتی پس از پهلوی دوم و انقلاب سال ۵۷ در جامعه ماندند اما نه دیگر مورد توجه و احترام بودند و نه خود ادعایی داشتند.
افراد دستۀ دوم مثل اسدالله میرزا خود از همین پیشینۀ تاریخی و خانوادگی برخاستند. احتمالاً بهواسطۀ همین امتیازات خانوادگی بود که اسدالله میرزای زنباره و شوخوشنگ، فرصت تحصیل علوم سیاسی در فرانسه و استخدام در وزارت امورخارجه را یافت. اما در تمسخر و نقد اشرافیت رنگباختۀ خانوادگی کم نگذاشت. یا مثل آقاجان که فردی از عوام و از اعضای سببیِ خانوادۀ اشرافی بودند. آقاجان هم در نابودی و ضربهزدن به این اشرافیت رو به زوال از هیچکاری رویگردان نبود. اغلب روشنفکران عصر مشروطه، ناسیونالیستهای جبهه ملی، چپهای حزب توده و حتی بعدها چریکهای فدایی خلق، از همین دستۀ دوم، یعنی اشرافزادگانِ منکرِ برتری خانوادههای خود یا وابستگان سببی بودند که هیچگاه نظام ارزشهای یک خانوادۀ عصر قاجار و لقبهای توخالی فلان السلطنه و بهمان الملک را به رسمیت نشناخته و به مقابله با ریا و سالوسِ تقلبی این اشراف برخاستند.