ناموس، غیرت، چاقو، قَمه، لاتبازی، اراذل و اوباش، زندان، اعدام، حبس، پایینشهر، چهرههای چرک، دادوبیداد و عربده!
اینکلیدواژهها یا به نوعی فرمولهایی است که تبدیل به بخش اعظمی از سریالسازی و فیلمسازی سالهای اخیر شده است. مثالهای فراوانی هم برای این قضیه وجود دارد که برخی از آنها عبارتند از: فیلم شنای پروانه و سریال یاغیِ محمد کارت، سریال سیاوش؛ و حتی سریال پوست شیر برادران محمودی، فیلمسازانی که در سبک و سیاق دیگری داستانپردازی میکردند و دغدغههای متفاوتی (همچون مهاجران افغان) را داشتند، در نهایت با همین کلیدواژهها به سمت فرمولی عامهپسند رفتند. نمونۀ آخر هم، همین سریال جنگل آسفالت.
چرا در تیتر از کلمۀ عربده (و نه کلمات جایگزینی همچون هیاهو، سروصدا و دادوبیداد) استفاده کردم؟ زیرا به واقع هیچ واژهای به این اندازه ماهیت چیزی که شاهدش هستیم را نمایندگی نمیکند. مهم نیست کاراکتر از چه طبقۀ اجتماعی-اقتصادی باشد، مهم نیست میزان تحصیلات دانشگاهیاش چقدر باشد و خیلی چیزهای دیگری که در این جنس کارها مهم نیست؛ در هر صورت او در حال عربدهزدن سر دیگران است! این مورد دربارۀ جنگل آسفالت هم مصداق دارد. گویی تبدیل به یک پارادایم شده است. در تعریف عبارت پارادایم آمده است که مجموعهای از مفروضات، باورها و نگرشها است که در نهایت خود را به شکل قوانین، نظریهها، ابزارها و کاربردها نشان میدهند. به عبارت دیگر میتوان گفت: زمانی که یک پارادایم حاکم است، کسی در مفروضات و زیربنای آن پارادایم تردید نمیکند. حال به خط اول همین مطلب برگردیم. تمامی عبارتهای ذکر شده و این عربدهکشی ممتد که به واقع گوش مخاطب را آزار میدهد، گویی از یک پارادایم و از یک سری پیشفرض غالب در ذهن تعدادی از نویسندگان و کارگردانان ایرانی حکایت دارد. گویی نمیتوان طبقه یا محلۀ فقیر را جور دیگری نشان داد. با جنس تصاویری یکسر چرک و آشفته که مثلاً با ماهیت اثر مرتبط است در حالی که بیشتر نشاندهندۀ نگاه از بالا به پایین و حتی کاریکاتورگونه سازنده به کاراکترهایش است.
جنگل آسفالت به نویسندگی پژمان تیمورتاش و مهدی اسدزاده، کارگردانی پژمان تیمورتاش و تهیهکنندگی اسماعیل عفیفه، محصول جدید پلتفرم نماوا است. سریالی که انتظار میرفت فصل جدیدی در کارنامۀ این پلتفرم را رقم بزند، اما با کارنابلدی عوامل و در رأس همۀ نویسندگان و کارگردانِ کار، تبدیل به یک فرصتِ از دست رفته شد. حتی نوید محمدزاده که به گزیدهکاری روی آورده است در اینجا با بهترین بازیهایش فاصلۀ معناداری گرفته است. این فاصله در بازی اکثر بازیگران دیگر هم وجود دارد و این امر نشاندهندۀ ضعف کارگردان در بازی گرفتن از چهرههایی است که تا پیش از این سریال بارها توانایی و استعداد خود را در پروژههای دیگر ثابت کردهاند. برای مثال بازی دقیق و حسابشدۀ نوید محمدزاده در دو همکاری که با نیما جاویدی داشته را به یاد بیاورید. هم در فیلم سرخپوست و هم در سریال آکتور، جاویدی با تسلطی مثالزدنی، دو بازی پر جزئیات، متفاوت و بدون اضافهکاری را از محمدزاده به نمایش گذاشته است. پس به این نتیجه میرسیم که بازیگران خوب و با استعداد هم، مشخصاً نیاز به هدایت کارگردان یا بازیگردان دارند و اگر حاصل کار (در اینجا مثلاً محمدزاده یا امیر جعفری) بازی در خور توجهی نیست، بدین معنی است که هدایتکننده (در اینجا کارگردان)کارش را درست انجام نداده است.
عنوان سریال برای سینهفیلها یادآور فیلم نوآر جان هیوستون و برای متولدین دهۀ شصت و در کنار آن، علاقهمندان موسیقی رپ، یادآور اولین آلبوم رپ فارسی با صدای سروش لشکری (ملقب به سروش هیچکس) است. سریال مشخصاً ارتباطی با فیلم هیوستون ندارد اما از جهاتی به آلبوم هیچکس شبیه است. چرا که هر دو با انتخاب این عنوان، تاکید بر ماهیت جنگلگونۀ فضای شهری (مشخصاً تهران) را دارند که قانون تنازع بقا در آن برقرار است.
پژمان تیمورتاش، کارگردان سریال که یکی از نویسندگان کار نیز است و به نوعی میتوان او را خالق اصلی اثر در نظر گرفت، پیش از این تنها تجربۀ کارگردانی فیلم سینمایی مفتآباد (با بازی سجاد افشاریان) را داشته است. وی پیشتر، در عرصۀ ادبیات نیز دستی بر آتش داشته و کتاب «قبل از مردن چشمهات رو ببند!» از جمله آثار اوست. شاید همین فعالیت و علاقه به ادبیات هم باعث شده که قسمتهای سریال مانند بخشهای یک رمان، عنوان مجزا داشته باشند.
تا به اینجا و بعد از پخش شدن ۱۰ قسمت از سریال، جنگل آسفالت نه در فیلمنامه، نه در فرم کارگردانی هیچ اتفاق ویژه و یا حتی نگاه جدیدی را رقم نزده است. از داستان تکراری تا پرداخت تکراریتر در فرمی آشنا و نخنما و کمریسک با مقادیر زیادی عربده و صداهای گوشخراش (انگار داد زدن تنها راه بروز احساسات مختلف در کاراکترهای این سریال است!) روبهرو بودهایم. تنها نکتۀ مثبت این سریال به نظر، اپیزود پایلوت یا همان قسمت نخست آن بود که با فرمت پایلوتنویسی سریالهای روز جهان (بهخصوص محصولات آمریکایی) همخوانی داشت. قسمت اول با یک لحظه پرتنش شروع شده که در آن کاراکتر اصلی قصه نیز به ما معرفی میشود. به این بخش کوتاه قبل از تیتراژ، در سریالنویسی اصطلاحاً تیزر گفته میشود، بعد از تیتراژ کوتاهی که میبینیم مستقیم به دل قصه (هرچند کلیشهای) پرتاب میشویم و ادامۀ معرفی شخصیتها و اهداف و موانعشان را در چند پرده شاهد هستیم. پایان پایلوت نیز با یک اتفاق و دلهره و پیغامی برای یکی از شخصیتهای اصلی تمام میشود که مخاطب را کاملاً آماده و منتظر قسمت بعدی نگه میدارد. اما در قسمتهای بعدی ریتم کند و ناهماهنگ فیلمنامه بهشدت پسزننده شده و رمقی برای دنبال کردن آن باقی نمیگذارد. به این وضعیت، سمپات نبودن/نشدن کاراکترها برای بیننده را نیز اضافه کنید. تقریباً سرنوشت هیچ کدام از شخصیتها از جمله کاراکتر اصلی قصه یعنی هنگامه (با بازی فرشته حسینی) برای تماشاگر اهمیتی ندارد. ناراحتی پدر و مادر امیر، مسئلۀ پولها، دوستدختر سابق، پاشا، ماجرای شرکت و… همه و همه فقط به شکل مکانیکی در فیلمنامه چیده شدهاند و ذرهای احساس مخاطب را درگیر نمیکنند، چرا که همه در حد تیپ و کاریکاتور هستند، حتی از ناراحتی آنها نیز ناراحت نمیشویم، چون بعد از گذشت ده قسمت نمیشود با آنها ارتباط گرفت و سمپات شد.
در نهایت جنگل آسفالت تبدیل به یک افسوس دیگر در بین سریالهای ایرانی برای مخاطب شده است. افسوس از اینکه باز ثمرۀ تلاش یک گروه جوان و تعداد زیادی چهرۀ مطرح سینما، تبدیل به یک محصول غیر جذاب با کیفیت پایین شده که در همان پارادایمی که ذکر آن در بالا رفت، گیر افتاده است. شاید اگر با وجود همین داستان و پرداخت کلیشهای، تنها در فرم کارگردانی اثر، کمی جسارت و تجربهگرایی دیده میشد، احتمالاً با خروجی مطلوبتری روبهرو بودیم. جنگل آسفالت را اگر ندیدهاید چیز زیادی را از دست ندادهاید و حتی شاید چند قرص سردرد کمتر مصرف کرده باشید!