جورجیا اوکیف؛ سفری از زنانگی و نوآوری
دربارۀ او چنین نوشتهاند: «او زنیست بلندقامت با شانههایی استوار، صورتی بدون آرایش، موهایی که محکم و ساده از پشت جمع شدهاند، در لباسهایی بلند، موقر و سراسر مشکی یا سفید. این زن صدایی محکم و قوی هم دارد»؛ با این توصیفها به نظر نمیرسد که این زن چندان بهرهای از لطافت و سرزندگی زنانه برده باشد، نه؟
لیکن روایت تاریخ هنر از او، جورجیا اوکیف، چیز دیگری است.
جورجیا توتو اوکیف، زادۀ امریکا، از برجستهترین هنرمندان معاصری بود که با آثارش در حوزۀ نقاشی و طراحی، محدودیتهای جنسیتی و قراردادهای محیطی را شکست و سالهای متوالی به فعالیت پرداخت. اوکیف که به «مادر مدرنیسم آمریکایی» شناخته میشود؛ با نقاشیهای دقیق از طبیعت، بهویژه گیاهان، اسکلت جانوران و جمجمۀ حیوانات و مناظری از دشتها و کوهها شهرت پیدا کرده است. آنچه از نقاشیهای اوکیف برمیآید، این است که او در زمان خود کسی بوده که راه و روشِ نگریستن به اشیاء را عوض کرده است. دوران حرفهای او هفت دهه به طول انجامید و آثارش عمدتاً مستقل از جنبشهای اصلی هنری باقی ماند.
جورجیا اوکیف در ویسکانسین آمریکا، در پانزده نوامبر ۱۸۸۷ متولد شد، جایی که در آن زمان جمعیت آن به هزار نفر هم نمیرسید. در دوازدهسالگی زمانی که هر شنبه با کالسکه، اسب و درشکه، با طی کردن مسافتی قریب به سهونیم مایل، به شهر فرستاده میشد، با دیدن جاذبههای شهری احساس کرد که حسوعلاقۀ حرفهای خود را پیدا کرده است. او در آن زمان برای یکی از دوستانش نوشت: «مسلماً وقتی بزرگ شوم خیال دارم که هنرمند شوم».
در چهارده سالگی، دورانی که او به مدرسۀ شبانهروزی در کاتام فرستاده شد، بهاندازۀ کافی اعتمادبهنفس و ارادۀ این را داشت که بتواند در مکانی غریب و به طور غیرمعمول زندگی کند، لباسهایی ساده میپوشید و تنها آنچه برای دختر جوان مهم بود پیادهرویهای طولانی در تپهها بود، او راجعبه این موضوع چنین گفته است که خط آبی ستیغ کوهها در افق او را صدا میزده، همانطور که همیشه، مسافتها و فواصل او را صدا میزنند. گویا تمام آن چه برایش مهم بود، سیر و تماشا بود، تماشای افقی گسترده. در همین سالها، الیزابت می ویلیز، معلم هنر او، نخستین کسی بود که نبوغ جورجیا را کشف کرد و آن را پرورش داد، او بعدها هم زندگی جورجیا را دنبال میکرد.
اوکیف پس از فارغالتحصیلی از کاتام در هفده سالگی برای مطالعۀ هنر به انستیتو هنر شیکاگو رفت. او در آنجا به یادگیری آناتومی پرداخت، گرچه کلاسها را سهلانگارانه گذراند؛ او میگفت با وجود این که هر چقدر هم که به یادگیری مدلهای زنده میپردازد، نمیتواند به آنها علاقهای پیدا کند؛ هنوز هم بر این عقیده است که میخواهد هنرمند شود. این عدم تمایل پابرجا ماند و این جالب است که در زندگی کاری او تقریباً هیچ مطالعهای در مورد شکل انسان وجود ندارد.
در سال ۱۹۰۸، با ورشکستگی پدر و بیماری سل مادر، خانوادۀ اوکیف در وضعیتی بحرانی قرار گرفت، جورجیا دیگر نتوانست هزینۀ تحصیل خود را تأمین کند و از طرفی به حرفۀ نقاشی براساس سنت تقلیدی که پایۀ آموزش هنریاش بود، علاقهای نداشت. او در شیکاگو بهعنوان هنرمند تجاری شغلی پیدا کرد و تا سال ۱۹۱۰ در آنجا کار کرد، سپس برای بهبودی از سرخک به ویرجینیا بازگشت. برای چهار سال نقاشی نکرد، زیرا بوی تربانتین او را بیمار میکرد. او در سال ۱۹۱۱ شروع به تدریس هنر کرد. یکی از موقعیتهای شغلی او در مدرسۀ سابقش، مؤسسۀ اسقفی چاتهام، در ویرجینیا بود.
نقطۀ عطف داستان او، از جایی شروع میشود که او و گروهی از همکلاسیهایش از نگارخانه ۲۹۱ بازدید میکنند. این نگارخانه که توسط آلفرد استیگلیتز، عکاس امریکایی اداره میشد، نقاشیها، عکسها و مجسمههای مدرن را به نمایش میگذاشت. چندی بعد پس از ملاقات او با آلفرد استیگلیتز، یکی از دوستانش، آنیتا پولیتز، آثار اوکیف را مقابل استیگلیتز میگستراند، آثاری که اوکیف در زمان فرستادن، از او خواسته بود تا به هیچکس نشان ندهد.
پولیتز دربارۀ شگفتگیاش از آثار اوکیف و معرفی آنها به استیگلیتز میگوید: «لحظاتی مسلم و حتمی در زندگی هستند که ما میدانیم آنچه را که باید انجام دهیم و موقعی که من طراحیهای اوکیف را دیدم، چنین لحظهای بود» و در این جا بود که سفر هنری او واقعاً شروع شد. استیگلیتز، متوجه نبوغ و خلاقیت نقاشی های زغالی او شد و او را با یک نمایشگاه تک نفره به مرکز توجه منتقل کرد، که این خود آغاز رابطهای پرتلاطم، ولی تحول بخش بود. اتحاد و ازدواجشان، پر از شور و هرجومرج، اما با مسیرهایی جدا از منظر تکامل هنری و شخصیتی بود. در سال ۱۹۱۶، دورۀ فراغتی برای او به وجود آمد، در این سال او و استیگلیتز با یکدیگر ازدواج کردند و این فرصت مالی برای اوکیف فراهم آورده شد که او تدریس را متوقف کند و کاملا به هنر بپردازد.
در سال ۱۹۲۴، اوکیف شروع به نقاشی از گلها کرد، به گونهای که هیچکس قبل از او اینگونه گلها را به تصویر نکشیده بود، در حقیقت میتوانم بگویم که با او با دید یک زنبورعسل از نزدیک گلها را طراحی کرد. از معروفترین آثار او و البته رادیکالترین آنها نقاشیهای گلهای او هستند. انتقادات، تعابیر و تفاسیر زیادی از آنها وجود دارد، البته برای اوکیف خوشایند نبوده است. آنچه که در مورد نقاشیهای گلهای اوکیف به نظر میآمده این بوده است که شبیه ولوا(آلت تناسلی زنانه) کشیده شدهاند و در واقع یک دید فمنیستی را منتقل میکنند.
درحالی که اوکیف هرگز دربارۀ فمنیست بودن یا نبودنش ادعایی نداشته، اما دید و بینش او دربارۀ نقاشی گلها بسیار متفاوت بود. او دربارۀ نقاشی این گلها گفته است: «هر فردی برخوردی متفاوت با یک گل دارد، مثلاً شما دستتان را دراز میکنید و آن را لمس میکنید یا به سوی آن میروید، لمسش میکنید، ممکن است با لبهایتان و بدون فکر آن را لمس کنید، یا آن را به کسی برای راضی کردن او یا تشکر کردن از او بدهید، اما من آنچه را که یک گل به من میدهد را نقاشی کردهام! من آن را به حد کافی بزرگ نقاشی کردهام تا دیگران هم آنچه من میبینم را ببینند. اوکیف حدود ۲۰۰ نقاشی از گلها کشیده است، نقاشیها گوشتآلود، زنده و با رنگهایی شاداب هستند. اغلب آنها تصویر یک خشخاش بزرگ قرمز درخشان است، که گلی معروف در امریکاست. باید بگوییم که بعد از گل آفتابگردان ونسان ونگوک، نقاشی گل خشخاش او کیف معروفترین گل در نقاشی بهشمار میآید.
در مورد نقاشیهای گلهای اوکیف همواره شایعات بیاساسی وجود داشته است؛ اما همیشه او بیتوجه به نظر منتقدان با شجاعت نقاشی میپرداخت. در سال ۱۹۳۱، تحت تاثیر زندگی در نیومکسیکو، شروع به نقاشی از جمجمهها و استخوانها کرد، البته آنها هم میتوانستند نمادی از مرگ باشند. در ادامۀ کارهایش با نقاشی (جمجمه گاو با گلهای رز) جمجمهها را با گلهای بزرگ کنار هم قرار داد، این اثر به زیبایی مفهوم زندگی و مرگ را در کنار یکدیگر نشان میدهد.
البته نقاشیهایی از مناظر شهری نیز در آثار اوکیف نیز دیده میشود، مثلاً متأثر از زندگی در هتل (شیلتون) جایی که او و استیگلیتز برای مدتی زندگی کرده بودند، اوکیف در شهر نیویورک نیز نقاشی کرده است که آن، یکی از معروفترین نقاشیهایی است که از نیویورک کشیده شده است؛ او رودخانهها و اشکال هندسی نامعلومی از ساختمانها و سایهای که از پنجرۀ آشپزخانه مشاهده میکرد، به دقت به تصویر کشیده است. اوکیف دربارۀ نقاشی نیوروک میگوید: «آن خیلی زیبا است، اما برای من ساخته نشده است». گویا تجربۀ زندگی در نیومکزیکو، استخوانها، جمجمهها و طبیعت وحشی آنجا، بیشتر او را مجذوب میکردند.
آسمان بر فراز ابرها بزرگترین اثری است که او تا آن زمان انجام داده بود، بیستوچهار در هشت فوت، که در حقیقت تصاویری بود از زمانی که او برای نخستین بار پرواز کرده بود و از پنجرۀ هواپیما میدید. این منظرۀ انتزاعی، با رنگهایی ملایم و سفید، آخرین نقاشی به یادماندنی از مجموعهای با موضوع ابرها است که اوکیف خلق کرد.
این هنرمند در سال ۱۹۷۱ بخش عمدۀ بیناییش را از دست داد و ناگزیر شد که از نقاشیکردن کنارهگیری کند، اما به افسردگی تن نداد، در سال ۱۹۷۶سفالگر جوانی به نام جان هایمیتون نزد او آمد و به او یاد داد که چگونه ظروف سفالی بسازد، با چشمانی بسته و قلبی باز، دستها همچنان خلق میکردند. همیلتون دربارۀ اوکیف میگوید که او سرزندهترین و پر انرژیترین انسانی است که تاکنون دیده است. او در کهنسالی و زمستان عمر هم از هنر باز نماند و سرانجام در مارس ۱۹۸۶، در سن ۹۸ سالگی با میراثی از لطیفترین و زندهترین آثار، به آسمان بر فراز ابرها پیوست.
***
- Hogrefe, Jeffrey (1992). *”O’Keeffe, Stieglitz, and the Critics, 1916-1929″*. This article explores the critical reception of Georgia O’Keeffe’s work during the early years of her career and her relationship with Alfred Stieglitz.
- Lisle, Laurie (1986). *”Portrait of an Artist: A Biography of Georgia O’Keeffe”*. This biography provides a comprehensive look at O’Keeffe’s life and work, offering insights into her artistic development and personal life.
- Eldredge, Charles C. (1993). *”Georgia O’Keeffe: American and Modern”*. This article discusses O’Keeffe’s place in American modernism and her unique contributions to the movement.
- Corn, Wanda M. (1999). *”The Great American Thing: Modern Art and National Identity, 1915-1935″*. This work examines O’Keeffe’s role in shaping modern American art and her influence on national identity during the early 20th century.
***