در احکام پسا-آخرزمان / با اشاراتی به سریال پرورده گرگان

الف: جنگ خانمان‌برانداز میان انسان‌های بی‌خدا و فن‌سالار (technocrat) و مردمی که به نسخه‌ای به-روز شده از آیین کهن میترایی باور راسخ دارند، به فاجعه‌ای در حد نابودی زمین منتهی شده است. در نتیجه، هر دو جبهه تلاش می‌کند که نسل جدید خود را با تربیت مخصوص به خود، در سیاره‌ی کپلر که برای زیست انسانی کم و بیش مناسب است، ساکن کند. بی‌خدایان زودتر به این سیاره می‌رسند از جمله به این دلیل که از نوعی ربات برخوردار از بافت زنده، به نام اندرویدها، برای انتقال جنین‌های انسانی به کپلر بهره برده‌اند. این ابتدای داستانی پساآخرزمانی‌ست به نام پرورده گرگان (Raised by Wolves) ‌ساخته‌ی شبکه‌ی HBO Max که فصل اول آن در سال جاری میلادی که رو به اتمام است، پخش شده است. نوع روایت داستانی، پساآخرزمانی‌ست به این دلیل که یک Catastrophe (فاجعه) رخ داده، عصری به پایان رسیده، و هم‌اکنون اگر آینده‌ای در کار باشد، در ابتدای یک عصر تازه‌ایم. داستان این سریال را می‌توان از نوع «ویرانشهری» (Dystopia) هم دانست. چون صحبت از بازسازی نظمی تازه و ایده‌آل است اگرچه همه‌چیز این پتانسیل را نشان می‌دهد که فاجعه‌ای دیگر درست شود. از این زاویه، پرسش‌های قدیمی که یک تربیت علمی و فن‌آورانه مناسب است یا بشر به شگردهای کهن دینی و اسطوره‌ای نیاز همیشگی دارد، در جریان داستان به طرق مختلف طرح می‌شود. اما من مایلم سوال کنم که این ژانر پسا-آخرزمانی چیست و چرا به آن علاقه‌مندیم؟! برای اگزیستانس ما چه مفهوم یا مفاهیمی دارد!؟

از همین نوع روایت‌شناختی، سریال Walking Dead از فرانک دارابونت مشهور است: زندگی شهری در تمام سیاره متلاشی شده و زامبی‌ها بیرون شهر پرسه می‌زنند. فقط عده‌ی کمی از انسان‌ها سالم مانده‌اند و همه‌چیز برای آنها در پرتو بقاء در سطحی‌ترین معنای زیست‌شناختی آن در جریان است. چه باید کرد؟ شما از این بازی‌های ذهنی راه انداخته‌اید که پیش از خواب در حالی که لحاف را روی خود کشیده‌اید تصور کنید که بیرونی در کار نیست و همه‌چیز رو به زوال است و این شما و اتاق گرم شما پشت پنجره‌ها و درهای قفل و کلید شده است که تنها نقطه‌ی امن است!؟ این تخیل یا این بازی ذهنی، ناگهان حس خوبی می‌بخشد و شاید یک شیرینی ته دل شما غنج بزند! آیا هر داستان یا فیلمی که پساآخرزمانی‌ست، از حیث اینکه شرایطی بسیار اسف‌بار را تصویر می‌کند که در واقع رخ نداده است، نوعی تخلیه یا تسلای عاطفی را احیاناً به همراه ندارد!؟ ارسطو در اثر خود بوطیقا (poetics) اشاره می‌کند که تراژدی می‌تواند موجب نوعی تطهیر عاطفی (کاتارسیس/καθαρσις) ‌شود.[i] آیا همین کاتارسیس توضیح نمی‌دهد که چرا گاهی ژانر پساآخرزمانی را برای فیلم آخر شبمان انتخاب می‌کنیم؟

این ژانر روایی خیلی قدیمی‌ست. راه دور نروم، ارداویراف‌نامه از آثار ادبیات دینی زرتشتی، در حقیقت یک ژانر پساآخرزمانی‌ست: بر اثر حمله‌ی اسکندر گجستک، پاره‌های بزرگی از اوستا نابود شده و بینش‌های ژرف دینی فراموش شده است. موبدان تصمیم می‌گیرند که پارساترین پارسا را در میان خود انتخاب کرده، به او ازمی و منگ گشتاسپی بنوشانند که روح آدمی را پرواز می‌دهد. نیت آنها این است تا این پارسا که نامش ارداویراف خواهد بود، از آن جهان خبری بازآورد و پارسایان دین‌بهی را دین بیاموزاند.[ii] مکاشفات یوحنا از مجموعه‌ی عهد جدید، (New Testament) پساآخرزمانی نیست. بلکه آخرزمانی‌ست چون مولف در حال توصیف آخرزمان است که در مکاشفات خود دیده است. این ژانر آخرزمانی در یهودیت متأخر بسیار باب شده بود و مکاشفات یوحنا در واقع نمونه‌ای از این ژانر رو به گسترش در آغاز ظهور مسیحیت است که راه خود را به مجموعه‌ی آثار مقدسِ به رسمیت‌شناخته‌شده باز کرد.

پرورده‌ی گرگان

ب: پیش از اینکه در ایران اسنپ و تپ‌سی باب شود، نگارنده در اروپا با این فن‌آوری نقل و انتقال شهری آشنا شده بود. همان زمان اندیشیدم که یک ایرانی هوشمند اگر چرخی در کلانشهرهای غربِ توسعه‌یافته بزند، به شرط اینکه از سرمایه و نفوذ اداری- سیاسی هم در کشور خود تا حدی برخوردار باشد، می‌تواند بازگردد و در وطن خود پیشاهنگ بسیاری از ابداعاتی شود که در حقیقت قبلاً در غرب تحقق یافته است. به عبارت دیگر، اگر بگویم که «غرب»، خواسته یا ناخواسته برای ما جایی‌ست که در زمان جلو افتاده است، و به نوعی آینده‌ی خود ماست، در بیان این حکم نه مبالغه کرده‌ام، نه از باب تمثیل چیزی گفته‌ام و نه هیچ صنعت ادبی و بیانی خاصی در کار کرده‌ام. غرب در معنای تحت‌الفظی کلمه، آینده‌ی «ما»ست. این «ما» را در گیومه گذاشتم تا تأکید کنم من و شما به عنوان شهروندان شهرهای بالای صدهزارنفر جمعیت امروزی، به تفریق از اینکه کدام هویت دینی یا قومی یا فرهنگی را داریم، به هر حال در چهارچوب زیست شهری زندگی می‌کنیم که رو به گسترش است و همین گسترش یک تقویمی دارد که برمبنای آن، شهروندان بعضی جوامع عقب‌تر و بعضی جلوترند. یعنی اگر مثلاً شما گوشی هوشمند (اسمارت‌فون) نداشتید، از طیفی از امکانات زیست شهری محروم بوده‌اید (شامل بر همین اسنپ). حالا که دارید، از گذشته‌ی پیشا-اسمارت‌فونی کنده شده، و وارد دوران جدیدی شده‌اید. این مبالغه نیست اگر دامنه‌ی تأثیراتی را که همین ابزارهای فن‌آورانه‌ی جدید بر روابط اجتماعی و حتی بر حیات سیاسی و اقتصادی ما می‌گذارند، مدنظر قرار دهید. اما مردمانی بوده‌اند که قبلاً به این دوران وارد شده و مردمانی هم هستند که هنوز نرسیده‌اند.

ساده بگویم: ایدئولوژی‌ها از جمله ایدئولوژی مشهورِ مدرنیست‌ها و ترقی‌خواهان (progressivists) داخل پرانتز، دیدگاه‌های ارزش‌گذارانه به کنار، تعصبات دینی و سیاسی معلق، یک چیز واضح است: زندگی شهری ساعتی دیواری دارد که عقربه‌هایش را تجربه‌های انضمامی شهروند جلو یا عقب می‌کند. کهن‌ترین شیوه‌ی اندازه‌گیری زمان که مبتنی بر موقعیت خورشید در آسمان است هم در واقع تجربه‌ای انضمامی (زاویه‌ی پرتوهای خورشید) را ملاک می‌گرفت. این تجربه‌ی انضمامی این قدر بزرگ و تأثیراتش بر زندگی انسانِ هزاره‌های گذشته، این قدر دامنه‌دار بود، که به خودی خود، ملاک اندازه‌گیری زمان قرار گیرد. بنابراین نه غیب‌گویی‌ست، نه صنعت زبانی خاصی در کار، اگر بگویم که در یک معنای سرراست و خالی از تمثیل و استعاره، آینده‌ی ما هم‌اکنون در آن سوی سیاره تحقق پیدا کرده است. و ما گذشته‌ی همان بخش از سیاره در این بخشیم!

آدم وسوسه می‌شود بگوید که فواصل مکانی بزرگ در حد شکاف‌های زمین‌شناختی که میان قاره‌هاست، پیش و پس زمانی برای انسان ایجاد می‌کند. اگر غرب را قاره‌ی آمریکا بگیریم، واقعیت این است که نه فقط برای ما، بلکه برای اروپایی‌های قرن شانزدهم به بعد هم، این قاره، در حکم New World بوده است؛ یعنی جهان جدید. این اصطلاح به طور گسترده در متون علوم انسانی و رسانه‌ها استفاده می‌شد و فی‌المثل انسان‌شناس آمریکایی، وستون لاباره، وقتی می‌خواهد دانش گسترده‌ی مردم بومی قاره‌ی آمریکا را در خصوص آثار گیاهان بر ذهن و بدن انسان شرح دهد، از این اصطلاح قدیمی New World استفاده کرد.[iii] این اصطلاح اول بار توسط آمریگو وسپوچی، (Amerigo Vespucci) دریانورد ایتالیایی در اوائل قرن شانزدهم، در صورت لاتین خود، یعنی Mundus Novus  در نامه‌ای خطاب به دوستش استفاده شد. مقصود وسپوچی از این اطلاق در بند اول نامه‌اش هویداست: اطلاق جهان جدید به کشورهای تازه کشف شده قانونی‌ست چون هیچ‌کدام از اجداد ما این کشورها را نمی‌شناخته‌اند.[iv] اما همین سرزمین تازه و بکر، برای نیروهای تازه‌نفس اروپایی در حکم زمین تازه‌ای برای صورتبندی مناسبات اجتماعی-سیاسی و فرهنگی تازه‌تر شد. یعنی آنچه را که اروپای پیر با هنجارهای دست و پاگیرش دیگر تاب نمی‌آورد، به آسانی در «جهان جدید» پیاده شد. بنابراین تسمیه‌ی وسپوچی وجهی دیگر هم دارد: نه فقط این جهان جدید است چون پیش از این شناخته‌شده نبود، بلکه جدید است چون آغاز عصری تازه برای انسان شد. عصری که وقتی اروپا گرفتار دو جنگ بزرگ شد، اهمیتش به عنوان آغازگاه دورانی تازه، بیش از پیش نمودار شد.

پرورده‌ی گرگان

پ: درست همان‌طور که حس گنگی به اروپایی‌ها می‌گفت که آن سوی اقیانوس، نه فقط سرزمینی تازه، بلکه دورانی تازه است، و جهش مکانی به آن سو، جهش زمانی به آینده است، نخبگان پادشاهی مایا حس گنگی از پایان داشتند. روایت این احساس قریب‌الوقوعی پایان، در فیلم آخرزمان (Apocalypto) ساخته‌ی مل گیبسون، (به نویسندگی خودش و فرهاد صفی‌نیا) از دید مایاها به تصویر کشیده شده است. در این فیلم دیالوگ‌ها به زبان بومی مایایی باستان نوشته شده و بنابراین همه می‌بایست با زیرنویس انگلیسی سر از گفتگوها درآورند! آیا سازندگان این فیلم سعی نکرده‌اند ما را خیلی انضمامی در موقعیت مردمی قرار دهند که وقتی کشتی‌های غول‌آسای مردمانی قدبلند و سپیدپوست را در آبهای خود دیدند، اولین حسی که کردند حس مرگ بود!؟ یک مرگ تمدنی. همین حس را موبدان زرتشتی داشتند وقتی ظهور مردمانی سیاه‌پرچم، آفتاب‌سوخته و ژولیده موی را دیدند که برای سوزاندن ایرانشهر آمدند. به عبارت دیگر، نه همه‌ی مردم، بلکه آنها که نسبت به کلیت مناسبات اجتماعی داخل یک کیهان (کاسموس) فرهنگی، حسی قوی دارند، زمان تمدنی را به تفکیک گذشته و حال و آینده بجا می‌آورند و در نتیجه هم احساسی از پایان می‌توانند داشت و هم اگر مانند فردوسی، زمان پس از فاجعه‌ی فروپاشی را زندگی کنند، احساسی از بودن در پساآخرزمان خواهند داشت.

ما هم می‌توانیم به خوبی درک کنیم که این احساس پساآخرزمانی یا پسافاجعه‌ای (post-catastrophic) دقیقاً چی‌ست. تا آنجا که به فضای سریال Walking Dead مربوط می‌شود، به وضوح حسی از فروپاشیدگی و زوال همه‌جانبه است. همان حالتی که بعد از بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی برای ساکنان این شهرها دست داد و موضوع مطالعه‌ی بالینی رابرت لیفتون، روانشناس- فیلسوف آمریکایی شد. – تشعشعات رادیواکتیو، حتی طبیعت شهرها را هم از بین می‌برد و بنابراین حسی از رسیدن مرگ در بنیادی‌ترین معنای زیست‌شناختی‌اش ایجاد کرده بود.[v] اما گاهی فاجعه در سطح زیست‌شناختی رخ نداده است. در سطح فروپاشی شکلی فراگیر از زندگی اجتماعی- سیاسی رخ داده است. فردوسی در توصیف همین فروپاشی رخ داده در حیات اجتماعی ایرانیان است که می‌سراید:

از ایران و از ترک و از تازیان/ نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود/ سخن‌ها به کردار بازی بود

یعنی زمینه‌ای که کلمات بر آن اطلاق می‌شد و از آن معنا می‌گرفت، از دست رفته، و بنابراین گفتگو دشوار و انسجام اجتماعی سابق از میان رفته است. اما با این حس افتضاح، چطور می‌شد از نظم کاخی بلند پی‌افکند، «که از باد و باران نیابد گزند»!؟ من فکر می‌کنم واضح است که تقرر در موقعیت پساآخرزمانی، می‌تواند همراه با احساس پیشاهنگی (pioneering) هم باشد. یعنی همان اولین جملاتی که از قول کاراکتر راوی، در سریال پرورده گرگان در اولین ثانیه‌های شروع فیلم می‌شنویم: «ما پیشاهنگ بودیم.» نام او که کل داستان از زبان اوست، کمپیون (یعنی: قهرمان) است. آیا فردوسی هم خود را قهرمانی نمی‌دید که پس از یک فروپاشی عظیم، در تدارک برخاستنی دوباره برای نسل تازه‌ای از ایرانیان است؟

پرورده‌ی گرگان

تعریف زمان به صورتی فلسفی، یعنی به شکلی انتزاعی از دشوارترین کارهاست و یکی از معضلات (آپوریا) فلسفه از گذشته تاکنون بوده است با این حال، بشر شگردهایی برای درک زمان و ادوار مختلفش داشته است. یکی از این شگردها، آیین‌های گذار (rites of passage) بوده که یکی از مشهورترین آنها، مناسک بلوغ (یا به تعبیر فرهنگ ما، «جشن تکلیف») است. این آیین‌های گذار، در حقیقت مهم‌ترین مراحل زندگی یک انسان را نشان‌گذاری می‌کرده است. ارنست کاسیرر (Ernst Cassirer) که ذهنیت انسان کهن را از منظر شناخت‌شناسی فلسفی مفصلاً پژوهیده است، در خصوص درک زمان و ادوارش در ذهنیت اسطوره‌ایِ انسان کهن می‌نویسد:

از نظر آگاهی اسطوره‌ای، فواصل زمانی رشته‌ای ساده و یکنواخت و صرفاً ممتدی از لحظات را نشان نمی‌دهند؛ بلکه هر یک از آنها محتوای غلیظی دارد که این محتوا موجب می‌شود که آنها یا مشابه یا نامشابه، نظیر هم یا متفاوت، یار و یاور همدیگر یا خصم یکدیگر باشند… حتی در پایین‌ترین مراحل فرهنگی، حتی در میان اقوام ابتدایی که هنوز توانایی مقدماتی برای شمارش اشیاء را به دست نیاورده‌اند و در نتیجه احتمالاً نمی‌توانند درک دقیقی از کمیات نسبت‌های زمانی داشته باشند، در میان آنان نیز احساس ذهنی در مورد دینامیک و تحرک زنده‌ی فرایند زمانی را می‌یابیم که به طور حیرت‌آوری ظریف و دقیق است. این اقوام آن چیزی را دارا هستند که می‌توان آن را «حس مراحل» اسطوره‌ای- دینی خاص نامید. این «حس مراحل» در همه‌ی وقایع حیات، و به ویژه به آنهایی که به گذر و انتقال از سنی به سن دیگر یا از یک موقعیت اجتماعی به موقعیت اجتماعی دیگر ارتباط می‌یابند، حساس‌اند.[vi]

مبتنی بر این اظهار نظر، احساس کردن مراحل حیات، چه حیات فردی چه جمعی، بخشی از قریحه‌ی انسان، یا استعداد اوست. در بند منقول از کاسیرر، مهم است که توجه کنیم او نه از دانش تقسیم‌بندی زمان، یا نوعی فهم تئوریک نسبت به مراحل زمانی، بلکه از احساس مراحل یا ادوار زمانی سخن می‌گوید. یعنی این چیزی‌ست که بالقوه در شهود اولیه‌ی انسان وجود دارد. علاوه بر آیین‌هایی که کاسیرر دستاورد آگاهی اسطوره‌ای- دینی انسان می‌داند و به درک مراحل مختلف زمان یاری می‌رسانند، شیوه‌ی کهن روایت‌گری و به ویژه روایت داستانی هم با عمر درازی که در تاریخ انسان دارد، به درک زمان یاری می‌رساند. پل ریکور در سه‌گانه‌ی مشهور خود زمان و حکایت، ضمن اشاره به معضلات مربوط به تعریف فلسفی زمان، راه حل بوطیقایی (یا زیبایی‌شناختی) را موثرتر و مهیاتر می‌بیند. او معتقد است که شکل روایی Fiction (قصه) اساساً شگردی برای پیکربندی زمانی‌ و یک رویکرد بوطیقایی برای درک مراحل مختلف زمان است.[vii] یعنی ما از راه روایت داستانی، اجزاء زمان را از هم بازمی‌شناسیم و نسبت به آن از پنجره‌ی اگزیستانس خود، درکی پیدا می‌کنیم. آن نوع از روایت‌های داستانی که دگرگون شدن کلان اوضاع و احوال زندگی بشر را دستمایه‌ی خود می‌کنند، موضوع بحث ما در این نوشته‌اند. علاوه بر روایت‌های آخرزمانی و پساآخرزمانی، باید روایت‌های داستانی آفرینش (Creation/Genesis) را هم داخل این مقوله قرار داد.

احساس کردن مراحل زمانی، هر چقدر این مراحل یا ادوار فاصله‌ی باواسطه‌تری از حیات و تقدیر فردی بگیرند، احیاناً دشوارتر می‌شود و در نتیجه پرورش این حس یا استعداد، موضوعیت بیشتری می‌یابد. ما از طریق همین شگرد کهن روایت داستانی می‌توانیم که این احساس را در خود پرورش دهیم. در این صورت، دور نیست که مانند مهرداد بهار، بتوانیم وقتی از جاده‌ی یاسوج به ورودی عیلام باستان می‌رسیم، هر خطی روی تخته‌سنگ‌های بزرگ، و هر برشی روی زمین را همچون بقایای یک تمدن به کلی از دست رفته ببینیم و مصوت‌های کوتاه روی حرف کاف در کلمات «کارون» و «کورنگون» و «کُر» را همچون کلیدواژه‌ای به جهانی تاریک و به عدم پیوسته، فهم کنیم. بهار در سفری به مناطق باستانی عیلام،[viii] خود را در آستانه‌ی یک پایان بزرگ می‌دید و بی‌آنکه خود به لحاظ وجودی در عصر فروپاشیدن تمدن بزرگ عیلامی باشد، قادر به درکی پساآخرزمانی بود وقتی بر آخرین یادگارهای سنگی عیلام می‌نگریست. تا آنجا که فهمیده‌ام تعداد بسیار کمی از ما، چنین حس پرورش‌یافته‌ای از زمان در خود دارند. شناخت ژانرهای روایی آخرزمانی و پساآخرزمانی، اگر با دقت و تحلیل همراه باشد، چنین حسی را در ما پرورش می‌دهد.

پرورده‌ی گرگان

=====

[i]– میان مفسران آثار ارسطو، درباره‌ی مفهوم کاتارسیس اتفاق نظر وجود ندارد. چون که در بوطیقا، این مفهوم در حد اشاره و برای تعریف تراژدی آمده است. اگرچه سنتاً آن را نوعی پاک‌سازی یا تطهیر دانسته‌اند که برای ذهن مخاطب تئاتر رخ می‌دهد درست همان‌طور که استحمام، حسی از پاک بودن و احساس امن و عافیت را به انسان می‌دهد.

[ii] – رجوع کنید به پژوهشی در اساطیر ایران، مهرداد بهار، نشر آگه، چاپ چهاردهم، سال ۱۳۹۸، پاره‌ی یکم، فرگرد سوم، بخش بیست و یکم: درباره‌ی بهشت و دوزخ (ارداویراف‌نامه)

[iii] – عنوان مقاله‌ی لاباره این است: کمپلکس تخدیر جهان جدید؛ رجوع کنید به:

La Barre W. ‘The Narcotic Complex of the New World’ Diogenes. ۱۹۶۴;۱۲(۴۸):۱۲۵-۱۳۸. doi:10.1177/039219216401204808

عنوان رمان مشهور آلدوس هاکسلی با نام جهان شجاع نو (New Brave World) هم باید در پرتو تداعیاتی که این تعبیر از قاره‌ی آمریکا در ادبیات غرب دارد درک شود. این رمان به پارسی ترجمه شده است و تاکنون چندین مجموعه‌ی تلویزیونی از این رمان ساخته شده که آخرین آن در سال جاری میلادی پخش شده است.

[iv] Wikipedia contributors. (2020, December 19). New World. In Wikipedia, The Free Encyclopedia. Retrieved 20:22, December 29, 2020, from https://en.wikipedia.org/w/index.php?title=New_World&oldid=995055164

[v] – «پاسخ روانی به تهدید مرگبار، چه این تهدید واقعی باشد چه سمبولیک، یا یکه خوردن و قطع تحرک است و یا برعکس، حرکات دیوانه‌وار و جبرانی؛ چنانکه این قطبیت در قهرمان اصلی فیلم کوروسووا، ایکیرو (Ikiru) دیده می شود. در مورد بازماندگان هیروشیما هم وضع به همین قرار بود. در این مورد، آنچه بارزتر بود یکّه خوردن و بی‌حرکتی بود به طوری که این حالت نه فقط در رفتار فیزیکی‌شان، بلکه در بهت‌زدگی روانی (psychic numbing) آنها مشهود بود.» رجوع کنید به ارتباط گسیخته اثر لیفتون:

The Broken Connection: On Death and the Continuity of Life, Lifton, R.J. Basic Books, Inc., New York, 1983, p.112

همین‌طور بنگرید به:

‘The Sense of Immortality: on death and the continuity of life’, Lifton, R.J, in New Meanings of Death, chief editor: Herman Feifel, McGraw-Hill, Inc., Los Angeles, 1977, pp.274-290

[vi] ارنست کاسیرر، اندیشه‌ی اسطوره‌ای، جلد دوم فلسفه‌ی صورت‌های سمبولیک، برگردان از یدالله موقن، انتشارات هرمس، چاپ اول، ۱۳۷۸، ص۱۸۵

[vii] – «… صرفاً تغییر شکل بوطیقایی خود مسأله، و نه فقط تغییر شکل بوطیقایی راه حل آن، معضل را از یاوه‌ای که با آن سر و کار دارد، می‌رهاند.» رجوع کنید به: پل ریکور، زمان و حکایت، جلد اول، نشر نی، چاپ سوم، ۱۳۹۸، ص۳۷

[viii] رجوع کنید به: مهرداد بهار، از اسطوره تا تاریخ، نشر چشمه، چاپ یازدهم، ۱۳۹۸، صص:۵۳۸-۵۵۲

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
نیما قاسمی
نیما قاسمی
در زمینه‌ی اسطوره‌شناسی و دین‌، پژوهش می‌کند؛ تک‌نگاری او درباره‌ی فرهنگ جهانی آیاهواسکا هنوز نیمه‌کاره است اگرچه بخش‌هایی از آن با نام «نوشابه‌ی خدایان» قبلاً منتشر شده است. از او، تک‌نگاری «طلسم تصویر» که تأملاتی در تأثیرگذاری عاطفی تصاویر است در راه انتشار است و در سالهای اخیر، علاوه بر تدریس «تبارشناسی اخلاق» اثر نیچه، به برگزاری دوره‌ای در تهران برای معرفی و تفسیر کتاب مقدس هم مبادرت کرده است. مطالعه در کتاب مقدس، دریچه‌های بیشتری برای درک و تحلیل محتوایی فیلم‌های سینمایی برای او گشوده و او را به سمت همکاری بیشتر با موسسات سینمایی سوق داده است.

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights