رستاخیز پدر؛ نگاهی به نوولای سخت‌پوست نوشته‌ی ساناز اسدی

در این یادداشت کوتاه، نگاهی اجمالی خواهیم داشت به نوولای سخت‌پوست، نوشته‌ی ساناز اسدی. اسدی متولد ۱۳۶۵ در قائم‌شهر است و پیش از این در سال ۱۳۹۵ با مجموعه داستان «نیازمندی‌ها» خودش را به علاقه‌مندان ادبیات داستانی معرفی کرده بود. او در سال ۱۴۰۱ نوولای سخت‌پوست را با نشر چشمه منتشر کرد که با استقبال مخاطبان روبه‌رو شد. در نظر داشته باشید که ممکن است ادامه‌ی این یادداشت، قسمت‌هایی از داستان را لو بدهد.

سخت‌پوست، نوشته‌ی ساناز اسدی، پیرنگ پرپیچ‌وخمی ندارد. پر است از اتفاقات ریز و درشت، ولی این سیر حوادث نیست خواننده را وادار به ادامه دادن می‌کند. در داستان بلند سخت‌پوست، این شخصیت‌ها و وضعیت ذهنی و روحی آن‌هاست که اهمیت بیشتری دارند. بخش‌های کوتاه این داستان بلند، که هر کدام با تاریخی خاص مشخص و از یکدیگر تفکیک شده‌اند، کم‌وبیش یادآور حال‌وهوای داستان‌های چخوف‌اند. در داستان‌های کوتاه چخوف هم، پیرنگ و سیر حوادث بسیار کم‌رنگ می‌شود و این عنصر شخصیت و همچنین اتمسفر داستان است که پررنگ می‌شود و بار اصلی را به دوش می‌کشد. کتاب سخت‌پوست نیز همینطور است. شخصیت‌ها جالب و دغدغه‌مندند و هرآن ممکن است کاری غیرقابل‌پیشبینی ازشان سر بزند؛ شاید دشوار بتوانیم شخصیت‌های داوود، امین و سینا را فراموش کنیم.

سخت‌پوست شروعی درخشان و کوبنده دارد: «پدر با آخرین باران تابستانی برگشت. کسی نمی‌شناختش ولی عکسش توی همه‌ی موبایل‌ها بود. زیر عکس‌ها نوشته بودند “بیرون آمدن مُرده‌های قبرستان رامسر بر اثر باران شدید.”»

 پدرِ راوی، داوود، به‌خاطر سیلی که آمده، همانطور کفن‌پوش، از قبر زده است بیرون. همین بیرون آمدن و شاید بگوییم رستاخیز او درواقع بهانه‌ی روایت است. داستان از هفدهم شهریور ۱۳۹۵ و با همین اتفاق عجیب شروع می‌شود، در فصل بعدی با خاطره‌ای از مهر ۱۳۷۶ از راوی مواجه می‌شویم و دوباره فصل بعدی‌اش برمی‌گردد به هفدهم شهریور ۱۳۹۵؛ یعنی روزی که داوود از قبر افتاده است بیرون. این تناوب در زمان روایت تا انتها حفظ می‌شود و داستان در همان هفدهم شهریور ۱۳۹۵ تمام می‌شود.

تمهیدی که ساناز اسدی در سخت‌پوست برای پاساژ زدن و انتقال زمانی بین فصل‌ها استفاده کرده، جالب توجه است. یکی را از برای نمونه با هم بررسی کنیم. به‌عنوان مثال در آخرین جمله از فصل اول، بعد از این‌که داوود به علت سیل از قبر می‌زند بیرون، می‌خوانیم: «سقفِ نصف بیش‌تر خانه‌های شهر خراب شده بود و مردم توی صف ایرانیت‌فروشی‌ها ایستاده بودند. شهر به هم ریخته بود و پدرم برگشته بود.»

فصل بعدی که نوزده‌سال با فصل اول تفاوت زمانی دارد، این‌طور به فصل قبلی متصل می‌شود: «پدر برگشته بود. ورزش داشتیم. دو هیچ از اولِ ب جلو بودیم».

این نحوه‌ی گذار از یک زمان به زمان دیگر، به‌خوبی در اکثر فصل‌های سخت‌پوست رعایت شده است و خواننده به‌نرمی از زمانی به زمان دیگر جابه‌جا می‌شود، بدون این‌که از گسست شدید زمان روایت دچار سردرگمی شود.

وقایع فصل‌ها آنچنان به یکدیگر مربوط نیستند که بگوییم نویسنده یک سیر خطی و کاملاً علّی-معلولی از وقایع را در نظر داشته و بعد ترتیب آن‌ها را به‌هم زده. هر یک از فصول مربوط به قبل از هفدهم شهریور ۱۳۹۵ (رستاخیز داوود)، مانند یک پرتو نور به تاریکی زندگی شخصی شخصیت‌های داستان عمل می‌کند و خواننده را با این خانواده‌ی درظاهر معمولی و در باطن پیچیده، آشنا می‌کند. یک فصل ممکن است رابطه‌ی بدِ شخصیت امین (برادر بزرگ خانواده) با داوود (پدر خانواده) را نشان دهد و فصلی دیگر خوش‌خدمتی شخصیت داوود به مسافران و احترام بیش‌ازحد او به آن‌ها را نشان دهد و فصلی دیگر مربوط باشد به آوردن یک دست مبل دست‌دوم به خانه‌ی محقر این خانواده توسط داوود.

در داستان سخت‌پوست شخصیت داوود، پدر خانواده، شخصیت جالب توجهی است. گاهی خرافاتی می‌زند؛ از ژاپن به‌جای پول، گربه‌ای با خودش آورده که معتقد است شانس می‌آورد. قمار می‌کند. تشنه‌ی احترام است. به مسافرها بیش‌ازحد بذل و بخشش و محبت می‌کند تا به او احترام بگذارند. شاید این احترام و خوش‌خدمتی بیش‌ازحد ناشی از تجربه‌های بد او از سفر به ژاپن برای کار کردن باشد. مثلاً با این‌که داوود از غذاهای ژاپنی متنفر است، کاملاً پارادوکسیکال، عاشق رستوران‌های ژاپن است؛ صرفاً به این علت که آن‌ها به مشتری‌های‌شان احترام می‌گذارند. در خاطره‌ای که از هشتم فروردین ۱۳۷۷ نقل می‌شود می‌خوانیم: «وقتی برگشته بود، تا چند ماه حرف رستوران‌های ژاپن را می‌زد. از غذاهای‌شان بدش می‌آمد اما موقع تعریف کردن از آدم‌‎های رستوران کیفور می‌شد که چه‌طور تا کمر برای هر مشتری خم می‌شدند و چه‌طور تا بیرون مغازه همان‌جور دولادولا مشتری را راهی می‌کردند.»

شخصیت داوود خودش نیز نسبت به تهرانی‌هایی که به شمال آمده‌‎اند، تقریباً همین حس را دارد. دولادولا آن‌ها را راهی می‌کند. خوش‌خدمتی می‌کند. آن‌ها را سوار تله‌کابین می‌کند و می‌چرخاند و امثال این‌ها.

سرخپوست ساناز اسدی یکی از مضامین جالب توجه سخت‌پوست، احساس حقارت و “دیگری” بودن است. قسمت قابل‌تأمل قضیه این‌جاست که به‌عنوان مثال شخصیت امین در زادگاه خودش و شهر خودش، خود را در برابر تهرانی‌هایی که برای تفریح آمده‌اند، دیگری می‌بیند. او آن‌ها را ویلایی‌ها خطاب می‌کند و روی ماشین‌های‌شان خط می‌اندازد. از خوش‌خدمتی‌های پدر به آن‌ها، از همان ابتدا شاکی است و مدام با او سر این خوش‌خدمتی‌ها دعوا می‌کند. منتها اگر کمی به رفتارهای امین در سخت‌پوست دقت کنیم، متوجه می‌شویم که خود او، با این‌که سعی می‌کند رفتاری متفاوت از خودش بروز دهد، دارد شبیه پدر می‌شود. این‌جاست که شاید رستاخیز پدر از قبر  را بتوانیم به‌طور مجازی اینطور متصور شویم که حالا او در پسران خودش به‌نوعی شاید کمی متفاوت، حلول کرده است.

شخصیت امین از «ویلایی‌ها» متنفر است. یکی از دلایلش را می‌توان در رابطه‌اش با پدرش تشخیص داد. دلیل دیگرش این است که امین هنگامی که داشته در ساختمان یکی از این ویلایی‌ها کار می‌کرده، از نردبان افتاده و کمرش شکسته است. منتها او نمی‌تواند از صاحب‌کارش پول و هزینه‌ی ازکارافتادگی بگیرد. نکته‌ی جالب توجه این است که امین نه‌تنها از لحاظ رفتاری شبیه پدر است و حتی گاهی شباهت‌های ظاهری نیز با او دارد، که سبک زندگی‌اش نیز بی‌شباهت با او نیست. در جایی از داستان می‌خوانیم: «پدرم همیشه می‌گفت نان ما تو سفره‌ی همین مسافرهاست. امین همه‌کار کرده بود تا مجبور نباشد سر سفره‌ی آن‌ها باشد و هر کاری می‌کرد سر آخر باز می‌رسید به سفره‌ی مسافرها. به ماهی خوردن‌شان، به قوطی‌هایی که زیر شن‌های کنار ساحل جا می‌ماند، به کباب‌های لب آب، به هوس‌های آخر شب‌شان که با یک تلفن می‌رساند دم ویلا، به اولین نارنج نوبری، به زیتون اعلا و ماهی‌آزاد هشتصدهزارتومانی که صاف می‌رفت سر سفره‌ی آن‌ها.»

یکی از مهم‌ترین اتفاقات داستان جایی است که داوود گویا اجازه می‌دهد که یک جوان تهرانی در دریا غرق شود. البته داوود خودش را به آب می‌زند تا جوان را نجات دهد، منتها موفق نمی‌شود. قضیه جایی پیچیده می‌شود که می‌بینیم در جای‌جای داستان به مهارت‌های داوود در شناگری اشاره شده است. به این‌که او می‌توانست او را نجات دهد. او غریق‌های بسیاری را در کمال خونسردی نجات داده است. پس این پرسش پیش می‌آید که چطور داوود نتوانسته آن جوان ورزش‌کارِ ویلایی را نجات دهد؟ این سؤال خبر از پیچیدگی‌های روانی شخصیت داوود که مخاطب به خوش‌خدمتی و محبت بیش‌ازحد او به «ویلایی‌ها» عادت کرده است، می‌دهد.

همین اتفاق بسیار شبیه است به کاری که سینا، برادر کوچک خانواده و راوی داستان، در انتهای داستان با تعدادی از ویلایی‌ها می‌کند. سینا در اکثر بخش‌های داستان یا کوچک‌تر از آن است که عملی در راستای داستان انجام دهد، یا ساکت است و خاموش و تماشاچی. اتفاقاً شغلش هم عکس‌برداری است. بیشتر چنین می‌نماید که سینا یک راوی درون‌داستانی ناظر است تا یک راوی کنشگر. او تا فصل آخر داستان ناظر باقی می‌ماند ولی در انتها، عمل اصلی را انجام می‌دهد و گویا از «ویلایی‌ها» به‌نوعی انتقام می‌گیرد و عقده‌گشایی می‌کند. در انتهای سخت‌پوست، وقتی شخصیت فرهاد از او می‌پرسد که با مسافرهای قایقش چه‌کار کرده است، می‌خوانیم: «موتور را روشن کردم. می‌ترسید. دهنش باز مانده بود. یک هل به قایق دادم، زل زدم توی چشم‌هاش و گفتم: “من پسر داوودم.”»

در نهایت می‌توان به سکوت نوولای سخت‌پوست نسبت به زنان اشاره کرد. زن در سخت‌پوست حضوری تقریباً حاشیه‌ای دارد. صدایی ندارد. مادر خانواده اکثراً ساکت است و تمکین‌کننده؛ مگر نسبت به وسایل خانه و بهداشت رخت‌ها و تشک‌ها. این داوود و امین و سینا هستند که وقایع را پیش می‌برند، تصمیم می‌گیرند و تغییراتی ایجاد می‌کنند. همین سکوت در وسط ویرانه‌های داستان، خودش حائز اهمیت است و معناساز.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
محمدرضا صالحی
محمدرضا صالحی
دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ارشد ادبیات تطبیقی. علاقه‌مند به روایت‌شناسی، نقد ادبی و داستان‌نویسی

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights